#داستان
امام #سجاد_ع
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
🌝 روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز📿 بود؛ و فرزندش #محمد_باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط خانه شان قرار داشت ، ايستاده بود
و چون مادرش خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.😮
مادر فريادزنان🗣 ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت:
💥ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد 😞
✨امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز 📿خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و خدای مهربان همتاى خويش قطع و کم نکرد.👌
🍁همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و ناراحتی گفت:
🍃شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنیایی بى اعتنا مى باشيد.😏
💐پس از آن كه حضرت با كمال ارامش و اطمينان خاطر، نماز 📿خود را به پايان رسانيد،
🌸 بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، #محمد_باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.☺️
🍀هنگامى كه مادر چشمش به فرزند 👶خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش👕 خشك مى باشد؛ آرام شد🙂
🌞پس امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.⁉️
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال😁 ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.😢
🌥امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز 📿به خداوند متعال بود👌؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد☺️
جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36
#داستان
امام #صادق_ع
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
فراموش کردی... 🤔
در چوبی را هل داد. در باز شد. وارد حیاط شد. بز سیاه که زیر درخت انجیر بسته شده بود، با دیدن او مع مع کرد. «ابامُهزَّم لبخند زد و جلو رفت. دوتا گوش بز را توی دستهایش گرفت. گوشهای بلند بز، مثل دو تکه ی نمد بود، سلام بر خوشگل گوش نمدی ام! مثل این که گرسنه ای، آره؟ بعد رفت مقداری علف از کنار انباری حیاط برداشت و جلوی بز گذاشت. مادرش در خانه را باز کرد. کوزه ی آب را از گوشه ی ایوان برداشت. نگاهی به پسرش ابومُهزَّم کرد. ابومُهزَّم سلام کرد. مادر با اخم، آهسته لبش جنبید. از دست پسرش ناراحت بود و رفت توی خانه. ابومُهزَّم نگاهی به شاخه های درخت انجیر کرد. انجيرها هنوز سبز بودند. آن وقت از پله ها بالا رفت. کم کم داشت هوا تاریک می شد. مادر چراغ را روشن کرد. بعد رفت توی ظرف بزرگ گلی، مقداری آرد و آب ریخت و جلوی چراغ نشست. ابومُهزَّم کتاب را از زیر لباسش بیرون آورد و روی تاقچه ی گلی گذاشت. آرام آمد کنار مادر نشست. نگاهی به مادر کرد. هنوز اخمهایش توی هم بود: «سلام مادرجان!» 😍 و سرش را جلو برد و صورت مادر را بوسید. مادر با اخم گفت: «خودت را لوس نکن!» بعد صورتش را به طرف دیگر گرفت، تا لبخندش را پسرش نبیند. مادرجان ببخشید! از کار صبحم معذرت می خواهم و دوباره مادر را بوسید.😘 رفتارت درست نبود؛ آن هم جلوی دیگران! صبح سر موضوعی عصبانی شده بود و بر سر مادرش فریاد کشیده بود. بعد متوجه خدمت کار دم در شد. خدمت کار امام صادق علیه السلام بود. پیغامی برایش آورده بود. ابومُهزَّم گفت: «می دانم مادر! اشتباه کردم. 😔
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_صادق_ع
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
#ادامه_داستان_فراموش_کردی
این را به امام صادق عليه السلام هم گفتم.» چی؟ مگر او هم ا ز این موضوع اطلاع داشت؟ 😨 بله مادرجان! امروز وقتی کلاس تعطیل شد، امام به من گفت:
چرا با مادرت این جوری رفتار کردی؟» خیلی خجالت کشیدم! 😥 مادر همين طور که خمیر درست می کرد، توی فکر رفت. لبخند روی صورتش دیده می شد.😊 پنجه های خمیری اش را پاک کرد و گفت: «پاشو کمک کن تا تنور را روشن کنیم!» ابامُهزَّم همراه مادر بلند شد. چند شاخه هیزم در تنور ریخت. هیزمها شعله کشیدند. مادرش در حالی که چشم به شعله های آتش داشت، پرسید: «گفتی امام از جریان امروز ما خبر داشت؛ اما نگفتی درباره ی من دقیقا چه گفت!» . آه مادرجان! گفتم که... یعنی فقط گفت: «چرا با مادرت این جوری رفتار کردی»، یا چیزهای دیگری هم گفت؟ تو را به خدا بگو! دوست دارم بیشتر بدانم. امام فرمود: «چرا با مادرت تندی کردی؟😔 فراموش کردی که مادرت، مدت نه ماه وجودش را خانه ی امن تو کرد؟ پس از تولدت آغوشش را گاهواره ی گرم تو قرار داد و تا دو سال از شیره ی جانش نوشیدی؟ پس دلش را به دست بیاور و دیگر با او تندی و بدرفتاری نکن!» چه خوب پسرم! خیلی خوشحالم که شاگرد و دوست امام صادق علیه السلام هستی، حتما سلام مرا به او برسان😍 بعد در حالی که خمیر را تکه تکه و گلوله گلوله می کرد، سرش را جلو برد و پسرش را بوسید. هر دو خندیدند.😍☺️
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_صادق_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
این داستان: گندم
یک تکه نسیم🌬 هم نمی وزید، حتی یک برگ🍃 از درخت🌳 هم ورق نمی خورد، پروانه ایی🦋 پر نمیزد، گنجشکی جیک جیک نمیکرد،
نان🍞 گران بود و گندم به زحمت پیدا میشد، بعضی های برای تهیه غذا برای خانواده شان به کوه و بیابان می رفتند، در کوه و بیابان دنبال شکار بودند
مُعتِب ، مشاور امام صادق ع🌟 ، به خانه امام رسید، از گرما داشت کلافه میشد،😰 عرق سر رو رویش را با دستمال پاک کرد، تشنه اش بود در زد، یکی از خدمتکاران در را باز کرد،
خدمتکار با دیدن او سلام🖐 کرد و گفت کجا بودی امام با شما کار داشت
_نمی دانی چکار داشت❓
_نه ، ولی مثل اینکه کار فوری و مهمی داشت، چند بار سراغ شما را گرفت،
امام سر سجاده نشسته بود ، گوشه ی اتاق منتظر نشست، امام سلام نمازش را داد ، معتب کمی جلود و رفت و سلام کرد، امام جواب سلامش را داد،
_اقا مثل اینکه با من کار دارید
_ایا گندم دارید❓
با خوشحالی جواب داد : بله نگران نباشید به اندازه شش ماه گندم داریم.
_گندم ها را به بازار ببر و به مردم بفروش
_چه فرمودید اقا! گندم ها را بفروشم
_بله گندم ها را به بازار ببر و به مردم بفروش
معتب گفت: مولای من اما شما میدانید گندم در مدینه نایاب است، اگر گندم ها را بفروشیم دیگر به راحتی نمیتوانیم گندم پیدا کنیم ، خواهش میکنم از فروختن گندم ها دست نگه دارید🙂
_همین که گفتم بفروش!
_بله چشم اقا هرچه شما دستور بفرمایید.
معتب با ناراحتی به کمک دو خدمتکار امام صادق علیه السلام🌟 به بازار رفت و گندم ها را فروخت، خیلی از مردم که گندم پیدا نمیکردند، مقداری گندم بدست اورند😇
معتب دوباره به خانه برگشت هنوز ناراحت بود نمیدانست دلیل امام صادق از فروش گندم ها چیست.🤔
به اتاق امام رفت، امام در حال مطالعه📕 بود، سلام کرد و پولی💰 را که از فروش گندم ها بدست اورده بود به امام صادق ع داد .
_ای فرزند رسول خدا این روز ها گندم بیشتر از هرچیزی ارزش دارد، ای کاش گندم ها را نمیفروختم، اخر شما که به پولش احتیاج ندارید، پس چرا این کار را کردید،دلیلش چه بود، 🤔
_ای معتب از این به بعد گندم های خانه مرا روز به روز از بازار بخر نان🍞 خانه من نباید با نانی که مردم مصرف میکنند فرق داشته باشد،
نان خانه من باید نصفش گندم و نصفش جو باشد، چون دوست دارم مثل بقیه مردم زندگی کنم، و نزد خدا با مردم فقیر و کم درامد برابر باشم👏👏
معتب کمی در فکر فرو رفت و بعد لبخند زد و گفت: فدایت شوم،💚 حالا میفهمم چرا اینکار را کردید. حق با شماست. ای کاش همه مثل شما بودند، ای کاش انهایی که مال و ثروت دارند هم به فکر مردم فقیر بودند، ای کاش....
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان.
زندگی #امام_سجاد_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
کنار کوچه زیر درخت🌳 بساطش را پهن کرد، النگو ها را در یک ردیف چید و شانه ها را در یک ردیف دیگر، چند تسبیح📿 و گردن بند رنگی را روی شاخه های پایین درخت اویزان کرد. روی یک جعبه انگشتر ها را چید و روی دیگر مهره های سبز و فیروزه ایی را .🙂
پیرمرد هر روز کارش همین بود. بعد یک تکه نان🍞 شیرین از بقچه اش بیرون اورد و شروع کرد به خوردن.
نگاهی به گنجشک های روی درخت انداخت و مثل هر روز با صدای بلند گفت: سلام🖐 دوستای کوچولوی من!😄
در همین موقع نگاهش به ته کوچه افتاد، یک نفر داشت به سویش می امد، شناختش. او امام سجاد علیه السلام 🌟بود، امام هر روز صبح زود🌝 از انجا میگذشت و با مهربانی😇 حالش را میپرسید،
چند دفعه خواسته بود از او بپرسد تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه ات بیرون می ایی، من یک کاسب فقیر هستم اما تو...
امام سجاد🌟 نزدیک و نزدیک تر شد، پیرمرد از جا بلند شد و سلام کرد ، امام لبخند زد و جواب سلامش را داد، پیرمرد این بار به خود جرات داد و پرسید ای فرزند رسول خدا صبح به این زودی کجا میروی؟⁉️
امام سجاد علیه السلام ایستاد و گفت: بیرون امده ام تا به خانواده ام صدقه💰 بدهم
پیرمرد با تعجب پرسید: صدقه بدهی مگر ادم به خانواده اش هم صدقه میدهد؟🤔
امام سجاد: فرمود هرکس به دنبال مال و روزی حلال برود برای خانواده اش صدقه به حساب می اید.👌👌
پیرمرد خندید و گفت:خیلی ممنون اقا خیلی خوشحالم که امروز چیز تازه ایی از شما یاد گرفتم😍
دوباره روی چهار پایه نشست،با خودش گفت: درست است که زندگی فقیرانه ایی دارم اما به قول امام سجاد دارم به خانواده ام صدقه میدهم😌
#پایان
#داستان
زندگی #امام_سجاد_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: نا مادری
تَق تَق کسی دوباره به در زد، بعد در اتاق را باز کرد ، یک پیرزن بود، او به مرد مو فرفری و مهمان هایش سلام🖐 کرد.
مرد مو فرفری با دیدن او اخم 🤨کرد، و از جا بلند شد، موقع رفتن زیر لب غُرغُر کرد:
اوه.... باز هم این امد ! و رفت توی راهرو با پیرزن حرف زد،
بعد از مدتی با اخم و ناراحتی🙁 پیش مهمان ها برگشت، مهمان چاق پرسید:
این پیرزن که بود⁉️
مرد مو فرفری جواب داد:.
نامادری ام... سالها در خانه ما بود، من اصلا حوصله اش را ندارم😟، الان خودش تنها زندگی میکند، فقیر است ، هرچند وقت یکبار می اید تا چیزی به او بدهیم.
مهمانی که فقط یک چشم داشت گفت: این روزها ادم حوصله مادر خودش را هم ندارد، چه برسد به نامادری😟، مثلا مادرم که پیر و ازکارافتاده است، خیلی مزاحم است ، هر روز یک چیز میخواهد، گاهی خیلی از دستش عصبانی😡 میشوم وسرش داد میزنم ، گاهی از انجام کارهایش فرار میکنم ، و به حرفهایش اعتنا نمیکنم☹️ اخر من چکار کنم بدبختی خودم کم است باید به مادرم هم برسم.
مرد مو فرفری خندید و گفت: حالا او که دیدی مادرت هست، اما این پیرزن که دیدی ، نا مادری من است، حالا امده بود و از من پول💰 میخواست، به همسرم گفتم کمی ارد به او بدهد
یکی از خدمتکاران #امام_سجاد_علیه_السلام🌟 هم که در مهمانی بود رو به او کرد و گفت:
ایا این نامادری با شما بد رفتاری هم میکرد⁉️
مرد جواب داد: خیر، اتفاقا خیلی زن خوبی بود و ما را خیلی دوست داشت هنوز هم دارد.
خدمتکار ادامه دارد:
پدر و مادر خیلی احترام دارند، حتی این پیرزن که نامادری شماست و زحمت زیادی برای شما کشیده است.کاش همه ان طور که مولایم امام سجاد🌟 به نامادریشان احترام میگذاشتند ،به پدر و مادرشان احترام میگذاشتند.
مولایم وقتی نوزاد بودند مادرشان را از دست دادند ، زنی پرستاری او را به عهده گرفت، سالها از او نگهداری میکرد.
زمانی که من خدمت کار خانه امام حسین علیه السلام🌟 بودم، امام سجاد نوجوان بود ، من مدتی غذای🍚 خودش و مادرش را در یک ظرف می ریختم و برایشان میبردم بعد متوجه شدم ایشان با مادرشان در یک ظرف غذا نمیخورد بلکه صبر میکند تا اول ایشان غذا بخورد بعد خودش👏
یک روز از او پرسیدم : فدایت شوم، با اینکه شما نامادریتان را دوست دارید چرا در یک ظرف با او غذا نمیخورید🤔
فرمود:دوست ندارم، دستم جلوتر از دست مادرم به سوی لقمه ایی دراز شود، که او میخواهد، میترسم به او ستم کرده باشم👌
مهمان یک چشم گفت: این که نامادریش بود، پس اگر مادر واقعی اش بود چه میکرد.
کاش این را زودتر میشنیدم حالا میفهمم نسبت به مادرم کوتاهی کردم و احترامش را نگه نداشتم باید از این به بعد به او بیشتر احترام بگذارم😔
مرد مو فرفری هم به خدمتکار نگاه کرد، این بار نگاهش غمگین بود او گفت:
دوست من! تو باعث شدی من به اشتباهم پی ببرم این پیرزن سالها به ما خدمت کرد اما من....
اشک در چشمان مرد😢 مو فرفری حلقه زده بود.
#پایان
🏴🏴🏴
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_صادق_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: کودک دانشمند
از محافظان خلیفه👑 جلو دویدند ، و دو لنگه در شبستان را مسجد🕌 را تا اخر باز کردند، خلیفه ، همراه حاکم مدینه وارد شبستان شد، #امام_باقر_علیه_السلام داشت در شبستان مسجد پیامبر به شاگردانش درس میداد،
با دوتاامدن خلیفه صحبت های امام قطع شد، شاگردانش از جا بلند شدند، خلیفه خندان😄 به طرف امام رفت به او سلام 🖐کرد و حالش را پرسید. بعد با دست به شاگردان اشاره کرد که بنشینند ، خودش هم همراه حاکم گوشه ایی نشست و از امام خواست درسش را ادامه دهد.
امام شروع کرد به درس دادن، حرفهای امام برای خلیفه خیلی تازگی داشت، او تا ان موقع چنین حرفهایی را از کسی نشنیده بود.
نگاهی به شاگردان امام کرد ، پیر و جوان دور امام حلقه زده بودند،ناگهان بین شاگردان چشمش به کودکی افتاد، با خودش گفت: این کودک اینجا چه میکند، حتما بچه یکی از دانشجو هاست.
اما کودک مثل بقیه با دقت به حرفهای امام گوش میداد☺️. با خودش گفت: مگر این کودک حرفهای استاد را میفهمد که طور با دقت به او چشم دوخته است؟🤔
امام باقر علیه السلام همچنان درباره کره زمین🌏 حرف میزد، یکی از شاگردان سوالی پرسید امام جوابش را داد، جوابش کمی طولانی شد.
خلیفه باز چشمش به کودک افتاد، این بار کودک روی صفحه ایی چیزی مینوشت📝، تعجبش بیشتر شد، با خودش گفت: شاید دارد ادای بزرگتر ها را در می اورد، اما نه مثل اینکه.....
خلیفه سرانجام بلند شد و سوی امام رفت . سخنان امام دوباره قطع شد
خلیفه پرسید: استاد حرفهای شما تازه است، این که چه علمی است ؟ و درباره چه چیز هایی بحث میکند
امام فرمود: علم جغرافیا ، و درباره زمین و هوا و تاثیری که خورشید☀️ و ستاره ها⭐️ بر زمین میگذارند بحث میکند.
خلیفه گفت: پس که اینطور ، من از حرفهای شما خیلی لذت میبرم خوش به حال شاگردان شما😊
انوقت باز نگاهی به شاگردان کرد و گفت: راستی این کودک کیست و در اینجا چه میکند؟.
حاکم مدینه لبخند زد: او جعفر (ع)، فرزند خود استاد است، و از دانشجو هاست💐
خلیفه جلو رفت بعد روبه حاکم کرد و گفت: اخر این هنوز کودک است، چگونه میتواند در چنین جایی که محل درس بزرگان و دانشمندان است ، تحصیل کند؟!
حاکم دوباره لبخند زد و ادامه داد: خوب است او را امتحان کنید، علم و دانش او بسیار زیاد است،👏
خلیفه سوالی پرسید که جعفر (ع) به راحتی او را پاسخ داد ، خلیفه سوالهای سخت تری پرسید ، و هر بار جعفر (ع) به انها پاسخ درست داد😍
خلیفه با تعجب گفت: افرین..... افرین....! اگر به چشم خود ندیده بودم باور نمیکردم، بعد رو به امام کرد و گفت: من یقین دارم که فرزند تو در اینده، بزرگترین دانشمند دنیا خواهد بود😍.
#پایان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_سجاد_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: #حرف_خدا
قسمت اول:
جیر...جیر.... جیر..
جیر جیرک صدایش را در هوا پر داده بود. رحمان زیر درختی🌳 کنار باغ نشسته بود. خیلی ناراحت بود و فکر میکرد.😞 یکدفعه دستی روی شانه اش حس کرد.
_باز که اینجا تنها نشسته ایی!🙂
رحمان سرش را برگرداند، دوستش بود سلام کرد.
_چه شده رحمان باز که غمگینی!
رحمان اه بلندی کشید و گفت: دیگر از خدا هم نا امید شده ام فکر میکنم کاری از دستش بر نمی اید.😒
_ وای بر تو رحمان! نکند کافر شدی این چه حرفی است که میزنی! اینجوری درباره خدا حرف نزن. 😟
بعد رو به روی رحمان روی سنگی نشست.
رحمان گفت:
_ببین! من یک سوال از تو میپرسم، مگر نمیگویند خدا حرف بندگانش را میشنود و دعا هایشان را قبول میکند⁉️
- بله همین طور است، به شرطی که دعایش خوب باشد و ضرری برای خود یا مردم نداشته باشد، 😊
_میدانم. من که حرف بدی نمیزنم. از او میخواهم که گرفتاری و مشکلات مرا حل کند، کمکم کند، ولی هرچه دعا میکنم، التماس میکنم، انگار فایده ایی ندارد، انگار خدا صدایم را نمیشنود.😔
_رحمان جان حتما کارت جایی ایراد دارد، خداوند خیلی مهربان و بخشنده ❣است،
_دعای من ای ایرادی داشته باشد، چه ایرادی؟! من در خودم و دعا هایم ایرادی نمیبینم، ‼️
_نمیدانم رحمان جان.... ولی...
رحمان از جا بلند شد ، مشتی اب به صورتش زد، و برگشت:
میدانی از چند نفر درباره مستجاب نشدن دعا هایم پرسیدم ، خیلی دوست دارم که کسی پیدا شود و جواب درستی به این سوالم بدهد.
دوستش توی فکر رفت و گفت: میخواهی به خانه #امام_سجاد_علیه_السلام🌟 برویم او تنها کسی است که میتواند پاسخ درستی به سوال تو بدهد...
#ادامه_دارد..
#داستان
#امام_سجاد_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: #حرف_خدا
#قسمت_دوم
رحمان و دوستش به خانه #امام_سجاد_علیه_السلام🌟 رفتند.
امام خیلی به انها احترام گذاشت و پذیرایی کرد.😌
رحمان پرسید: ای امام بزرگوار! خدمت شما رسیدیم تا بدانیم علت قبول نشدن دعاهای ما چیست🤔 چرا من هرچه دعا میکنم، و از خدا کمک میخواهم، تاثیری ندارد انگار او صدایم را نمیشنود! خدا خودش گفته است: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را!
امام یکم به او نگاه کرد و گفت:
ایا شما به دوستانتان بد گمان نیستید⁉️ با انها رفتار خوبی دارید⁉️ نمازتان را سروقت میخوانید⁉️
با کارهای خوب و صدقه دادن💰 به فقیران خود را به خدا نزدیک میکنید⁉️در سخنتان حرف زشت و ناسزا وجود ندارد⁉️ دروغ نمیگوید و با سنگدلی به فقیران جواب رد نمیدهید⁉️ به یاری یتیمان و بی گناهان می شتابید⁉️به ان چه قول داده اید عمل میکنید⁉️
امام همین طور میشمرد و می گفت.
رحمان دیگر طاقت نیاورد و گفت: نه اقا! اینهایی را که گفتید، متاسفانه هیچکدام را به درستی انجام نمیدهم. 😞
امام لبخندی زد و گفت: پس چه انتظاری دارید به به حرف خدا گوش دهید، تا خدا هم به حرف شما گوش دهد.☺️
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_صادق_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: #زیر_افتاب
قسمت اول :
دور تا دورش باغ بود، کلاغی بالای چند تا نخل🌴 بلند چرخ میزد،و قار قار میکرد، عبد الله زیر سایه درختی🌳 ایستاد و عرق سر و رویش را پاک کرد. و بعد سرش را بلند کرد و به کلاغ نگاه کرد، کلاغ روی یکی از نخل ها 🌴لانه درست کرده بود.
دوباره از راه باریک میان باغ به راه افتاد، زن و مردی داشتند در باغ کار میکردند و دو دختر کوچولو زیر سایه بانی نشسته بودند.
عبد الله به باغی دیگر رسید، جویباری🌊 از کنار باغ میگذشت سر و صورتش را شست.
عبدالله از شاگردان امام صادق علیه السلام🌤 بود، چند روز بود که کلاس امام تعطیل شده بود، او در همین مدت کوتاه دلش برای امام تنگ شده بود😇
به خانه امام رفته بود ، گفته بودند: امام در باغش مشغول کار است، با این که یک بار به باغ امام رفته بود،اما درست نمیدانست کجاست😊
دوباره راه افتاد ، از کنار دیوار باغی کودکی افسار الاغی را گرفته بود و می امد، کودک وقتی به او رسید سلام🤚 کرد، عبد الله پرسید: پسرجان شما امام جعفر صادق علیه السلام را میشناسید؟ میدانید باغش کدام طرف است،⁉️
کودک گفت: آقا ، همین راه را بگیرید و جلو بروید، اخر همین راه یک چاه اب است،به طرف راست بروید، باغ او انجاست.☺️
عبد الله راه افتاد....
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_صادق_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: #زیر_افتاب
قسمت دوم :
همان طور که کودک گفته بود به چاه اب رسید و به طرف راست حرکت کرد و بعد صدا زد: استاد! کجایید؟!
جوابی نیامد از کنار دیوار کوتاه باغ رد شد .
_مولای من! صدای مرا میشنوید؟😊
از دل درختچه ها و بوته ها راهش را باز کرد و به جلو رفت. ناگهان کمی دور تر میان نخل ها🌴 چشمش به کسی افتاد ، با خودش گفت: باید خودش باشد؟
جلو و جلو تر رفت از میان درختچه ها و نخل ها🌴 گذشت .
اری خود امام بود😊 . یک قسمت را برای کاشت بذر شخم میزد . افتاب داغ☀️ بر او میتابید و از شدت عرق پیراهنش بر بدنش چسبیده بود .
_سلام ای فرزند رسول خدا! 😇
امام دست از کار کشید. با دیدن عبدالله لبخند زد و جواب سلامش را داد : " تو اینجا؟"
_سرورم اخر شما در این هوای داغ چه میکنید بیل تان را بدهید تا کمک تان کنم‼️
امام نگذاشت.
_آه.... دست شما....فدای شما شوم...کف دستتان پینه بسته است .😞
خم شد دستهای امام را باز ببوسد،😘 امام نگذاشت.
ان وقت #امام_صادق_علیه_السلام🌟 گفت: دوست دارم مرد برای اسایش و راحتی زندگی خود زیر افتاب ☀️زحمت بکشد و کار کند. 🌻
عبد الله در حالیکه همراه امام زیر سایه نخلی🌴 مینشست گفت: شما همیشه مردم را به زندگی امیدوار میکنید😍 . وقتی میبینم شما با این همه علم و بزرگواری ، این قدر در راه زحمت میکشید ، زندگی خیلی دوست داشتنی تر میشود.😌
#پایان
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_کاظم_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته:دختری بهتر از گل
قسمت اول :
جیک جیک گنجشکی🐦 اواز خواند . چند مرد ارام ارام به خانه #امام_کاظم_علیه_السلام🌟 رسیدند.
مرد پیری که بزرگتر از انها بود، خانه را نشان داد و با خوشحالی و هیجان🤩 گفت: من قبلا هم به اینجا امده ام ، خانه امام همیشه به روی مسلمانان باز است. هرکس از راه دور یا نزدیک بیاید مهمان اوست.💚
ان چند مرد دیگر هم ذوق زده شدند و اشک در چشم هایشان😢 جمع شد، اصلا باورشان نمیشد راه طولانی فارس تا مدینه را بیایند و به سلامت به انجا برسند بعد هم با امام عزیزشان دیدار کنند.😍
_کوب....کوب...کوب...
در باز شد، دل مهمانان به تاپ تاپ افتاد . پیرمرد که جلوتر بود گفت: سلام. 🤚ما از راه دور امده ایم تا امامان را زیارت کنیم😌
خدمتکار #امام_کاظم_علیه_السلام گفت: امام به مسافرت رفته اند نمیدانم کی بر میگردند.🙄
مرد ها با غصه به هم نگاه کردند از چشماهایشان معلوم بود که از هم میپرسیدند: ای وای...! حالا چه کنیم.😯
خدمت کار پرسید: با ایشان کاری داشتید⁉️
پیرمرد جواب داد: بله میخواستیم زیارتشان کنیم، و خواسته های مردم وطنمان را به ایشان بگوییم و هم چند تا سوال دینی داشتیم ولی حیف که امام نیستند جواب سوالمان را بدهند.😞
خدمت کار در فکر فرو رفت ، مرد ها میخواستند بروند که خدمت کار صدایشان زد: صبر کنید‼️
انها ایستادند او چه میخواست بگوید⁉️
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo