eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.6هزار دنبال‌کننده
728 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
. زندگی کنار کوچه زیر درخت🌳 بساطش را پهن کرد، النگو ها را در یک ردیف چید و شانه ها را در یک ردیف دیگر، چند تسبیح📿 و گردن بند رنگی را روی شاخه های پایین درخت اویزان کرد. روی یک جعبه انگشتر ها را چید و روی دیگر مهره های سبز و فیروزه ایی را .🙂 پیرمرد هر روز کارش همین بود. بعد یک تکه نان🍞 شیرین از بقچه اش بیرون اورد و شروع کرد به خوردن. نگاهی به گنجشک های روی درخت انداخت و مثل هر روز با صدای بلند گفت: سلام🖐 دوستای کوچولوی من!😄 در همین موقع نگاهش به ته کوچه افتاد، یک نفر داشت به سویش می امد، شناختش‌. او امام سجاد علیه السلام 🌟بود، امام هر روز صبح زود🌝 از انجا میگذشت و با مهربانی😇 حالش را میپرسید، چند دفعه خواسته بود از او بپرسد تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه ات بیرون می ایی، من یک کاسب فقیر هستم اما تو... امام سجاد🌟 نزدیک و نزدیک تر شد، پیرمرد از جا بلند شد و سلام کرد ، امام لبخند زد و جواب سلامش را داد، پیرمرد این بار به خود جرات داد و پرسید ای فرزند رسول خدا صبح به این زودی کجا میروی؟⁉️ امام سجاد علیه السلام ایستاد و گفت: بیرون امده ام تا به خانواده ام صدقه💰 بدهم پیرمرد با تعجب پرسید: صدقه بدهی مگر ادم به خانواده اش هم صدقه میدهد؟🤔 امام سجاد: فرمود هرکس به دنبال مال و روزی حلال برود برای خانواده اش صدقه به حساب می اید.👌👌 پیرمرد خندید و گفت:خیلی ممنون اقا خیلی خوشحالم که امروز چیز تازه ایی از شما یاد گرفتم😍 دوباره روی چهار پایه نشست،با خودش گفت: درست است که زندگی فقیرانه ایی دارم اما به قول امام سجاد دارم به خانواده ام صدقه میدهم😌
زندگی داستان این هفته: نا مادری تَق تَق کسی دوباره به در زد، بعد در اتاق را باز کرد ، یک پیرزن بود، او به مرد مو فرفری و مهمان هایش سلام🖐 کرد. مرد مو فرفری با دیدن او اخم 🤨کرد، و از جا بلند شد، موقع رفتن زیر لب غُرغُر کرد: اوه.... باز هم این امد ! و رفت توی راهرو با پیرزن حرف زد، بعد از مدتی با اخم و ناراحتی🙁 پیش مهمان ها برگشت، مهمان چاق پرسید: این پیرزن که بود⁉️ مرد مو فرفری جواب داد:. نامادری ام... سالها در خانه ما بود، من اصلا حوصله اش را ندارم😟، الان خودش تنها زندگی میکند، فقیر است ، هرچند وقت یکبار می اید تا چیزی به او بدهیم. مهمانی که فقط یک چشم داشت گفت: این روزها ادم حوصله مادر خودش را هم ندارد، چه برسد به نامادری😟، مثلا مادرم که پیر و ازکارافتاده است، خیلی مزاحم است ، هر روز یک چیز میخواهد، گاهی خیلی از دستش عصبانی😡 میشوم وسرش داد میزنم ، گاهی از انجام کارهایش فرار میکنم ، و به حرفهایش اعتنا نمیکنم☹️ اخر من چکار کنم بدبختی خودم کم است باید به مادرم هم برسم. مرد مو فرفری خندید و گفت: حالا او که دیدی مادرت هست، اما این پیرزن که دیدی ، نا مادری من است، حالا امده بود و از من پول💰 میخواست، به همسرم گفتم کمی ارد به او بدهد یکی از خدمتکاران 🌟 هم که در مهمانی بود رو به او کرد و گفت: ایا این نامادری با شما بد رفتاری هم میکرد⁉️ مرد جواب داد: خیر، اتفاقا خیلی زن خوبی بود و ما را خیلی دوست داشت هنوز هم دارد. خدمتکار ادامه دارد: پدر و مادر خیلی احترام دارند، حتی این پیرزن که نامادری شماست و زحمت زیادی برای شما کشیده است.کاش همه ان طور که مولایم امام سجاد🌟 به نامادریشان احترام میگذاشتند ،به پدر و مادرشان احترام میگذاشتند. مولایم وقتی نوزاد بودند مادرشان را از دست دادند ، زنی پرستاری او را به عهده گرفت، سالها از او نگهداری میکرد. زمانی که من خدمت کار خانه امام حسین علیه السلام🌟 بودم، امام سجاد نوجوان بود ، من مدتی غذای🍚 خودش و مادرش را در یک ظرف می ریختم و برایشان میبردم بعد متوجه شدم ایشان با مادرشان در یک ظرف غذا نمیخورد بلکه صبر میکند تا اول ایشان غذا بخورد بعد خودش👏 یک روز از او پرسیدم : فدایت شوم، با اینکه شما نامادریتان را دوست دارید چرا در یک ظرف با او غذا نمیخورید🤔 فرمود:دوست ندارم، دستم جلوتر از دست مادرم به سوی لقمه ایی دراز شود، که او میخواهد، میترسم به او ستم کرده باشم👌 مهمان یک چشم گفت: این که نامادریش بود، پس اگر مادر واقعی اش بود چه میکرد. کاش این را زودتر میشنیدم حالا میفهمم نسبت به مادرم کوتاهی کردم و احترامش را نگه نداشتم باید از این به بعد به او بیشتر احترام بگذارم😔 مرد مو فرفری هم به خدمتکار نگاه کرد، این بار نگاهش غمگین بود او گفت: دوست من! تو باعث شدی من به اشتباهم پی ببرم این پیرزن سالها به ما خدمت کرد اما من.... اشک در چشمان مرد😢 مو فرفری حلقه زده بود. 🏴🏴🏴 @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت اول: جیر...جیر.... جیر.. جیر جیرک صدایش را در هوا پر داده بود. رحمان زیر درختی🌳 کنار باغ نشسته بود. خیلی ناراحت بود و فکر میکرد.😞 یکدفعه دستی روی شانه اش حس کرد. _باز که اینجا تنها نشسته ایی!🙂 رحمان سرش را برگرداند، دوستش بود سلام کرد. _چه شده رحمان باز که غمگینی! رحمان اه بلندی کشید و گفت: دیگر از خدا هم نا امید شده ام فکر میکنم کاری از دستش بر نمی اید.😒 _ وای بر تو رحمان! نکند کافر شدی این چه حرفی است که میزنی! اینجوری درباره خدا حرف نزن. 😟 بعد رو به روی رحمان روی سنگی نشست. رحمان گفت: _ببین! من یک سوال از تو میپرسم، مگر نمیگویند خدا حرف بندگانش را میشنود و دعا هایشان را قبول میکند⁉️ - بله همین طور است، به شرطی که دعایش خوب باشد و ضرری برای خود یا مردم نداشته باشد، 😊 _میدانم. من که حرف بدی نمیزنم. از او میخواهم که گرفتاری و مشکلات مرا حل کند، کمکم کند، ولی هرچه دعا میکنم، التماس میکنم، انگار فایده ایی ندارد، انگار خدا صدایم را نمیشنود.😔 _رحمان جان حتما کارت جایی ایراد دارد، خداوند خیلی مهربان و بخشنده ❣است، _دعای من ای ایرادی داشته باشد، چه ایرادی؟! من در خودم و دعا هایم ایرادی نمیبینم، ‼️ _نمیدانم رحمان جان.... ولی... رحمان از جا بلند شد ، مشتی اب به صورتش زد، و برگشت: میدانی از چند نفر درباره مستجاب نشدن دعا هایم پرسیدم ، خیلی دوست دارم که کسی پیدا شود و جواب درستی به این سوالم بدهد. دوستش توی فکر رفت و گفت: میخواهی به خانه 🌟 برویم او تنها کسی است که میتواند پاسخ درستی به سوال تو بدهد... ..
داستان این هفته: رحمان و دوستش به خانه 🌟 رفتند. امام خیلی به انها احترام گذاشت و پذیرایی کرد.😌 رحمان پرسید: ای امام بزرگوار! خدمت شما رسیدیم تا بدانیم علت قبول نشدن دعاهای ما چیست🤔 چرا من هرچه دعا میکنم، و از خدا کمک میخواهم، تاثیری ندارد انگار او صدایم را نمیشنود! خدا خودش گفته است: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را! امام یکم به او نگاه کرد و گفت: ایا شما به دوستانتان بد گمان نیستید⁉️ با انها رفتار خوبی دارید⁉️ نمازتان را سروقت میخوانید⁉️ با کارهای خوب و صدقه دادن💰 به فقیران خود را به خدا نزدیک میکنید⁉️در سخنتان حرف زشت و ناسزا وجود ندارد⁉️ دروغ نمیگوید و با سنگدلی به فقیران جواب رد نمیدهید⁉️ به یاری یتیمان و بی گناهان می شتابید⁉️به ان چه قول داده اید عمل میکنید⁉️ امام همین طور میشمرد و می گفت. رحمان دیگر طاقت نیاورد و گفت: نه اقا! اینهایی را که گفتید، متاسفانه هیچکدام را به درستی انجام نمیدهم. 😞 امام لبخندی زد و گفت: پس چه انتظاری دارید به به حرف خدا گوش دهید، تا خدا هم به حرف شما گوش دهد.☺️ @montazer_koocholo