eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی این داستان: گندم یک تکه نسیم🌬 هم نمی وزید، حتی یک برگ🍃 از درخت🌳 هم ورق نمی خورد، پروانه ایی🦋 پر نمیزد، گنجشکی جیک جیک نمیکرد، نان🍞 گران بود و گندم به زحمت پیدا میشد، بعضی های برای تهیه غذا برای خانواده شان به کوه و بیابان می رفتند، در کوه و بیابان دنبال شکار بودند مُعتِب ، مشاور امام صادق ع🌟 ، به خانه امام رسید، از گرما داشت کلافه میشد،😰 عرق سر رو رویش را با دستمال پاک کرد، تشنه اش بود در زد، یکی از خدمتکاران در را باز کرد، خدمتکار با دیدن او سلام🖐 کرد و گفت کجا بودی امام با شما کار داشت _نمی دانی چکار داشت❓ _نه ، ولی مثل اینکه کار فوری و مهمی داشت، چند بار سراغ شما را گرفت، امام سر سجاده نشسته بود ، گوشه ی اتاق منتظر نشست، امام سلام نمازش را داد ، معتب کمی جلود و رفت و سلام کرد، امام جواب سلامش را داد، _اقا مثل اینکه با من کار دارید _ایا گندم دارید❓ با خوشحالی جواب داد : بله نگران نباشید به اندازه شش ماه گندم داریم. _گندم ها را به بازار ببر و به مردم بفروش _چه فرمودید اقا! گندم ها را بفروشم _بله گندم ها را به بازار ببر و به مردم بفروش معتب گفت: مولای من اما شما میدانید گندم در مدینه نایاب است، اگر گندم ها را بفروشیم دیگر به راحتی نمیتوانیم گندم پیدا کنیم ، خواهش میکنم از فروختن گندم ها دست نگه دارید🙂 _همین که گفتم بفروش! _بله چشم اقا هرچه شما دستور بفرمایید. معتب با ناراحتی به کمک دو خدمتکار امام صادق علیه السلام🌟 به بازار رفت و گندم ها را فروخت، خیلی از مردم که گندم پیدا نمیکردند، مقداری گندم بدست اورند😇 معتب دوباره به خانه برگشت هنوز ناراحت بود نمیدانست دلیل امام صادق از فروش گندم ها چیست.🤔 به اتاق امام رفت، امام در حال مطالعه📕 بود، سلام کرد و پولی💰 را که از فروش گندم ها بدست اورده بود به امام صادق ع داد . _ای فرزند رسول خدا این روز ها گندم بیشتر از هرچیزی ارزش دارد، ای کاش گندم ها را نمیفروختم، اخر شما که به پولش احتیاج ندارید، پس چرا این کار را کردید،دلیلش چه بود، 🤔 _ای معتب از این به بعد گندم های خانه مرا روز به روز از بازار بخر نان🍞 خانه من نباید با نانی که مردم مصرف میکنند فرق داشته باشد، نان خانه من باید نصفش گندم و نصفش جو باشد، چون دوست دارم مثل بقیه مردم زندگی کنم، و نزد خدا با مردم فقیر و کم درامد برابر باشم👏👏 معتب کمی در فکر فرو رفت و بعد لبخند زد و گفت: فدایت شوم،💚 حالا میفهمم چرا اینکار را کردید. حق با شماست. ای کاش همه مثل شما بودند، ای کاش انهایی که مال و ثروت دارند هم به فکر مردم فقیر بودند، ای کاش.... 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
زندگی داستان این هفته: کودک دانشمند از محافظان خلیفه👑 جلو دویدند ، و دو لنگه در شبستان را مسجد🕌 را تا اخر باز کردند، خلیفه ، همراه حاکم مدینه وارد شبستان شد، داشت در شبستان مسجد پیامبر به شاگردانش درس میداد، با دوتاامدن خلیفه صحبت های امام قطع شد، شاگردانش از جا بلند شدند، خلیفه خندان😄 به طرف امام رفت به او سلام 🖐کرد و حالش را پرسید. بعد با دست به شاگردان اشاره کرد که بنشینند ، خودش هم همراه حاکم گوشه ایی نشست و از امام خواست درسش را ادامه دهد. امام شروع کرد به درس دادن، حرفهای امام برای خلیفه خیلی تازگی داشت، او تا ان موقع چنین حرفهایی را از کسی نشنیده بود. نگاهی به شاگردان امام کرد ، پیر و جوان دور امام حلقه زده بودند،ناگهان بین شاگردان چشمش به کودکی افتاد، با خودش گفت: این کودک اینجا چه میکند، حتما بچه یکی از دانشجو هاست. اما کودک مثل بقیه با دقت به حرفهای امام گوش میداد☺️. با خودش گفت: مگر این کودک حرفهای استاد را میفهمد که طور با دقت به او چشم دوخته است؟🤔 امام باقر علیه السلام همچنان درباره کره زمین🌏 حرف میزد، یکی از شاگردان سوالی پرسید امام جوابش را داد، جوابش کمی طولانی شد. خلیفه باز چشمش به کودک افتاد، این بار کودک روی صفحه ایی چیزی مینوشت📝، تعجبش بیشتر شد، با خودش گفت: شاید دارد ادای بزرگتر ها را در می اورد، اما نه مثل اینکه..... خلیفه سرانجام بلند شد و سوی امام رفت . سخنان امام دوباره قطع شد خلیفه پرسید: استاد حرفهای شما تازه است، این که چه علمی است ؟ و درباره چه چیز هایی بحث میکند امام فرمود: علم جغرافیا ، و درباره زمین و هوا و تاثیری که خورشید☀️ و ستاره ها⭐️ بر زمین میگذارند بحث میکند. خلیفه گفت: پس که اینطور ، من از حرفهای شما خیلی لذت میبرم خوش به حال شاگردان شما😊 انوقت باز نگاهی به شاگردان کرد و گفت: راستی این کودک کیست و در اینجا چه میکند؟. حاکم مدینه لبخند زد: او جعفر (ع)، فرزند خود استاد است، و از دانشجو هاست💐 خلیفه جلو رفت بعد روبه حاکم کرد و گفت: اخر این هنوز کودک است، چگونه میتواند در چنین جایی که محل درس بزرگان و دانشمندان است ، تحصیل کند؟! حاکم دوباره لبخند زد و ادامه داد: خوب است او را امتحان کنید، علم و دانش او بسیار زیاد است،👏 خلیفه سوالی پرسید که جعفر (ع) به راحتی او را پاسخ داد ، خلیفه سوالهای سخت تری پرسید ، و هر بار جعفر (ع) به انها پاسخ درست داد😍 خلیفه با تعجب گفت: افرین..... افرین....! اگر به چشم خود ندیده بودم باور نمیکردم، بعد رو به امام کرد و گفت: من یقین دارم که فرزند تو در اینده، بزرگترین دانشمند دنیا خواهد بود😍. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
: عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: تَصَافَحُوا فَإِنَّهَا تَذْهَبُ بِالسَّخِيمَةِ. (کافی، ج۲، ص۱۸۳) ✨از امام صادق علیه‌السلام روایت شده که فرمود: به‌هم دست بدهید که کینه را می‌برد.💫   📚 کافی، ج ۲ ، ص ۱۸۳ @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت اول : دور تا دورش باغ بود، کلاغی بالای چند تا نخل🌴 بلند چرخ میزد،و قار قار میکرد، عبد الله زیر سایه درختی🌳 ایستاد و عرق سر و رویش را پاک کرد. و بعد سرش را بلند کرد و به کلاغ نگاه کرد، کلاغ روی یکی از نخل ها 🌴لانه درست کرده بود. دوباره از راه باریک میان باغ به راه افتاد، زن و مردی داشتند در باغ کار میکردند و دو دختر کوچولو زیر سایه بانی نشسته بودند. عبد الله به باغی دیگر رسید، جویباری🌊 از کنار باغ میگذشت سر و صورتش را شست. عبدالله از شاگردان امام صادق علیه السلام🌤 بود، چند روز بود که کلاس امام تعطیل شده بود، او در همین مدت کوتاه دلش برای امام تنگ شده بود😇 به خانه امام رفته بود ، گفته بودند: امام در باغش مشغول کار است، با این که یک بار به باغ امام رفته بود،اما درست نمیدانست کجاست😊 دوباره راه افتاد ، از کنار دیوار باغی کودکی افسار الاغی را گرفته بود و می امد، کودک وقتی به او رسید سلام🤚 کرد، عبد الله پرسید: پسرجان شما امام جعفر صادق علیه السلام را میشناسید؟ میدانید باغش کدام طرف است،⁉️ کودک گفت: آقا ، همین راه را بگیرید و جلو بروید، اخر همین راه یک چاه اب است،به طرف راست بروید، باغ او انجاست.☺️ عبد الله راه افتاد.... ... @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت دوم : همان طور که کودک گفته بود به چاه اب رسید و به طرف راست حرکت کرد و بعد صدا زد: استاد! کجایید؟! جوابی نیامد از کنار دیوار کوتاه باغ رد شد . _مولای من! صدای مرا میشنوید؟😊 از دل درختچه ها و بوته ها راهش را باز کرد و به جلو رفت. ناگهان کمی دور تر میان نخل ها🌴 چشمش به کسی افتاد ، با خودش گفت: باید خودش باشد؟ جلو و جلو تر رفت از میان درختچه ها و نخل ها🌴 گذشت . اری خود امام بود😊 . یک قسمت را برای کاشت بذر شخم میزد . افتاب داغ☀️ بر او میتابید و از شدت عرق پیراهنش بر بدنش چسبیده بود . _سلام ای فرزند رسول خدا! 😇 امام دست از کار کشید. با دیدن عبدالله لبخند زد و جواب سلامش را داد : " تو اینجا؟" _سرورم اخر شما در این هوای داغ چه میکنید بیل تان را بدهید تا کمک تان کنم‼️ امام نگذاشت. _آه.... دست شما....فدای شما شوم...کف دستتان پینه بسته است .😞 خم شد دستهای امام را باز ببوسد،😘 امام نگذاشت. ان وقت 🌟 گفت: دوست دارم مرد برای اسایش و راحتی زندگی خود زیر افتاب ☀️زحمت بکشد و کار کند. 🌻 عبد الله در حالیکه همراه امام زیر سایه نخلی🌴 مینشست گفت: شما همیشه مردم را به زندگی امیدوار میکنید😍 . وقتی میبینم شما با این همه علم و بزرگواری ، این قدر در راه زحمت میکشید ، زندگی خیلی دوست داشتنی تر میشود.😌 @montazer_koocholo
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 امام صادق‌می‌فرماید: "تهمت زدن به بی‌گناه از کوه‌های عظیم نیز سنگین‌تر است‌". @montazer_koocholo
داستان این هفته: دارم بهترین کار دنیا رو انجام میدم‼️ علیرضا کوچولو توی اتاقش نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد ، هر چند دقیقه شونه هاشو رو بالا می انداخت و به بیرون خیره میشد.🙃 بابا که از سرکار اومد ، مامان گفت علیرضا از وقتی از مدرسه🎒 اومده یه جوری شده 😉 بابا هم سراغ علیرضا رفت و پرسید : پسرم چی شده چرا اینجا نشستی و بیرون رو نگاه میکنی⁉️ علیرضا بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت: بابا جون لطفا حواسم را پرت نکنید من دارم بهترین کار دنیا را انجام میدم😌 بابا با تعجب گفت: بهترین کار دنیا؟ یعنی الان شما داری چیکار میکنی؟ علیرضا گفت: امروز معلم برامون یک حدیث از خوند، حدیث رو براتون بخونم پدر گفت: حتما حتما بگو منم بشنوم☺️ علیرضا همین طور که بیرون نگاه میکرد گفت: حدیث این است که انتظار فرج 🌟 بهترین کار هاست. من هم الان سه ساعته که دارم واسه اومدن انتظار میکشم😉 بابا چند ثانیه ایی به علیرضا خیره شد ، بعد خنده بلندی😄 کرد ، او را بوسید😘 و از جلوی پنجره بلندش کرد. علیرضا با ناراحتی به بابا نگاه کرد و گفت: اِ بابا جون مگه کار من خنده داره ، اصلا چرا بلندم کردید من هنوز نتونستم به کار خوبم ادامه بدم‼️ بابا دستی به سر علیرضا کشید و گفت: بله پسرم بهترین کار دنیا انتظار است، اما شما معنی انتظار را به درستی متوجه نشدی😊 برای یعنی: هر شب و روز به فکر ایشون باشی ، درباره شون کتاب📚 بخونی و اطلاعات دینی خودت رو بیشتر کنی ، بعد هم با این چیز ها که یاد میگیری سعی کنی رفتار و حرفات شبیه ایشون باشه ، تازه میتونی کاری کنی که دیگران هم با اشنا بشن👏 بابا علیرضا را نوازش کرد و ادامه داد: هر انسانی باید به فکر شاد کردن دل 💚باشد انجام کارهای خوب دل را شاد میکند و در عوض کار بد و گناه باعث ناراحتی و رنجیدن ایشون میشه ‌😔 در همه حال ما رو میبیند ، پس باید یادمون باشه کار های خوب انجام بدیم تا وقت ظهور امام‌ زمان (عج) شرمنده ایشون نباشیم😍 @montazer_koocholo