#داستان
زندگی #امام_حسن_علیه_السلام
#امام_حسین_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
داستان این هفته: تند تند
یکی تند دوید این طرف، یکی تند دوید انطرف،
هرکه در خانه پیامبر نشسته بود تند تند به سویی دوید، پیامبر هم فوری عبایش را روی دوشش انداخت و از خانه بیرون امد، تند تند به سویی رفت.
چه شده بود؟ چه خبر بود؟ حسن و حسین علیه السلام، نوه های پیامبر گم شده بودند.😟
حضرت فاطمه (س) همه جا را گشته بود اما انها را پیدا نکرده بود و حالا گریه کنان😢 به خانه پدر امده بود تا پیامبر کمکش کند.
هوا خیلی گرم بود در این هوای داغ کسی در کوچه ها نبود.پیامبر از کوچه ایی به کوچه ایی گذشت تا به اطراف باغ های🌴 مدینه رسید. تمام بدنش خیس عرق بود اما او تنها به دو نوه اش فکر میکرد. دلش ارام و قرار نداشت،گاهی میدوید، گاهی می ایستاد و گاهی دو نوه اش حسن و حسین را صدا میکرد.
کنار باغی زیر سایه درخت انجیری🌳 ایستاد و عرق صورتش را پاک کرد. برگ های درخت انجیر بوی تندی داشت،
کلاغی انطرف تر تند تند قار قار میکرد، یکم دیگر دوید و باز ایستاد. تند تند نفس زد، اب از جویبار تند تند رد میشد، مشتی اب به صورتش زد.
پیامبر تند دوید و باز نوه هایش را صدا زد🗣، همین طور که تند می دوید چشمش به چیزی خورد، توی یک باغ زیر سایه درخت بلندی🌳 ، حسن و حسین دست در گردن هم انداخته بودند😍 قلبش تند تند زد ، ایستاد، نفس راحتی کشید، جلوتر رفت، باز عرق صورتش با گوشه عبایش پاک کرد.
خم شد و اهسته صورت نوه هایش را بوسید😘 ، بچه ها با بوسه پدر بزرگ از خواب بیدار شدند و در اغوشش جا گرفتند. پیامبر دوباره انها را بوسید.😘
بچه ها خوشحال شدند و می خندیدند😃 .پیامبر حسن را بر دوش چپ و حسین را بر دوش راست سوار کرد 💚 می دانست دخترش فاطمه نگران است، تند به سمت خانه رفت.
در راه یکی از مسلمانان را دید او تند به سویش امد و گفت: ای رسول خدا! هوا خیلی گرم است، یکی از بچه ها را بده تا بیاورم!
پیامبر لبخندی زد و فرمود:
نه مرکب این دوتا مرکب خوبی است، و سوارانش هم سواران خوبی هستند😇
حضرت فاطمه (س) نزدیک خانه پیامبر وقتی چشمش به بچه ها افتاد گریان😢 تند تند به سویشان امد، بچه ها را از پیامبر گرفت و صورتشان را غرق بوسه 😘کرد.
پیامبر دست به اسمان گرفت و از خدا تشکر کرد.
#پایان
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
#امام_حسین
#دوشنبه
#روز_زیارتی
داستان این هفته: مسخره نکردن
امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام)🌟در حال بازی بودند که پیر مردی را دیدند که مشغول وضو گرفتن بود اما وضویش اشتباه بود. 🙃
آنها دست از بازی کشیدند. کنار آب🌊 رفتند بدون اینکه او را مسخره کنند و یا اشتباهش را به رویش بیاورند 👏مشغول وضو گرفتن شدند و با صدای بلند (طوری که پیر مرد بشنود)، می گفتند وضوی من کامل تر است تا پیرمرد نگاه کند.
بچه ها به پیر مرد گفتند: وضوی کدام یک از ما کامل تر است؟ وقتی وضوی بچه ها کامل شد، پیرمرد گفت: عزیزان من وضوی هر دوی شما صحیح است و من اشتباه می کردم.☺️
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
داستان این هفته: دانشمند و مار چوبی
قسمت اول:
هم محمد بد است،هم دامادش علی و هم دخترش زهرا، هم بچه هایش همه دروغگو هستند،😒 من راست میگویم من یک دانشمند یهودی هستم،من که تمام تورات را حفظم ، من که عاقلم و دیوانه نیستم.🙃
پیرمرد یهودی که یک عصای چوبی دراز داشت،که میگفت: از جنس عصای حضرت موسی است،اما فعلا مار نمیشود، فقط روزی که لازم باشد مار🐍 خواهد شد،ان روز را فقط خدا میداند.😄
او دوباره غُر زد، رفت لب چاه، پاهای خود را شست و داد زد: اخیش خنک شدم جگرم داشت میسوخت، اما حالا خنک شد، خنک....!😉
پیرزن که به حال او میخندید😄، از زیر سایه افتاب امد، و سر او داد زد: چقدر با خودت حرف میزنی و غُر غُر میکنی! خوب شد تو مرغ نشدی وگرنه از صبح تا شب باید قُدقُد میکردی و سرما میخودی!😂
پیرمرد یهودی دستهایش را مثل دو بال باز کرد و گفت:اگر قرار بود حیوان باشم یک خروس شجاع🐔 میشدم، نه مرغ غُرغُرو! اما من دانشمندم، من بلدم تورات را از حفظ بخوانم، اما تو حتی بلند نیستی اسم خودت را بنویسی🙃
پیرزن تا امد جوابش را بدهد، پیرمرد یهودی عصایش را روی زمین کشید و راه افتاد تا از خانه بیرون برود، پیرزن داد زد : به جای این حرفها به فکر غذای ما باش ، اگر میتوانی ان عصایت را به سنگ بزن تا نقره و طلا 💰شود و ما را از بدبختی نجات دهد😏
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
داستان این هفته: #دانشمند_و_مار_چوبی
قسمت دوم
پیرمرد یهودی باز به محله ما امد باز غُر زد و گفت: من یک دانشمند یهودی ام ، من از مسلمانان بالاترم، صبر کن تا روز موعود فرا برسد انوقت عصایم یک مار🐍 بزرگ خواهد شد و مسلمانان را خواهد خورد!🙃
او رفت و رفت تا به وسط بازار رسید ، ناگهان نگاهش به جمعیتی افتاد که وسط بازار ایستاده بودند . جلوتر رفت دید یک مرد اسب سوار🐴 جلوتر از بقیه حرکت میکند. چشم هایش را تیز کرد دید ان مرد اسب سوار هم جوان است ،هم زیبا و هم خوش لباس از یکی پرسید او کیست؟
_او حسن است، پسر علی ابن ابی طالب🌟
پیرمرد یهودی فوری عصایش را بر زمین کشید ، جلو رفت و داد زد:
" ای عصا! بیدار شو! مار 🐍شو...! زود باش...!" بعد رسید به اسب #امام_حسن_علیه_السلام اما عصا مار🐍 نشد. 🙄
پیرمرد یهودی جلو اسب امام حسن علیه السلام را گرفت و گفت: ای پسر علی انصافت کجا رفته ؟!😒
امام حسن محتبی علیه السلام خوش رو☺️ نگاهش کرد و گفت: برای چه؟
پیرمرد یهودی افسار اسبش را گرفت و گفت: روزی که پدربزرگت گفت: دنیای برای انسان مومن زندان است و برای ادم کافر بهشت. حالا تو مومن هستی ومن کافر.اما مثل اینکه تو با این سر و وضعت در بهشت هستی و دنیا برایت زندان نیست!😒
امام حسن علیه السلام لبخند معنا داری زد و گفت : ای پیرمرد! اگر می دیدی ان نعمت های بهشتی که خداوند برای مومنان فراهم ساخته و چشمی دیده و نه گوشی شنیده ، انوقت میفهمیدی من الان در زندان هستم ، و اگر نگاهت به شعله های اتش جهنم 🔥می افتاد و عذاب الهی که خداوند برای کافران فراهم ساخته ، میفهمیدی که اکنون پیش از اینکه بمیری، در بهشت پر نعمت هستی!‼️
پیرمرد یهودی لال شد . نه دیگر حرفی زد و نه دیگر حرفی شنید. او رفت و رفت تا جایی که کسی او را ندید.
#پایان
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
داستان این هفته: #کاش_پول_بیشتری_داشتیم
اسعد گفت: هنوز هم نمیدانم خواب میبینم😴 یا بیدارم ؟!
عبید الله خندید و از روی صخره ایی پایین پرید ، باد 🌬به صخره ها میخورد و هو هو میکرد، عبید الله هم مثل باد هو هو کرد، دستهای خود را باز کرد و گفت: نه اسعد جان! تو بیدار هستی و خواب نمیبینی😌
دوتا از مرد ها رفته بودند تا هیزم جمع کنند ، تا با ان غذای ظهرشان را گرم 🔥کنند.
انها از مدینه زیاد دور نشده بودند دروازه های شهر از انجا به خوبی پیدا بود.
عبید الله نشست سر یک سنگ مُشتی علف کَند و گفت: کاش همه مردم مثل شیعیان حضرت علی🌟 بودند! کاشt #امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام🌟 یاران زیادی داشت و در مدینه غریب نبود.😔
چشم های اسعد پر از اشک 😢شد اسعد گفت: هنوز بوی عطر پیراهنش را حس میکنم، هنوز خنده های ارام او جلوی چشمم است...! کاش...! کاش...! بیشتر پیش او می ماندیم.😞
عبید الله کف دست خود را باز کرد، پروانه رنگی🦋 از کف دستش بیرون پرید، و به اسمان پر زد، او شال سیاه روی سر خود را سفت کرد و گفت: کاش ما مثل این پروانه ها 🦋بودیم و توی باغچه خانه امام میماندیم بعد هر روز او را بو میکردیم و دور سرش میچرخیدیم!😍
اسعد با انگشت اشک های خود را پاک کرد و گفت؛ حج واقعی ما دیدار با امام دوم بود مگر نه؟! 😊
عبید الله سر خود را تکان داد و خندید. انها تازه از سفر حج برگشته بودند و سر راه خود در شهر مدینه مهمان #امام_حسن_علیه_السلام🌟 شده بودند و حالا میخواستند بعد از خوردن نهار به دیار خود بروند.😊
_اهای عبید الله....! اهای اسعد....!
_چه شده چه اتفاقی افتاده؟!
ان دو نفری که رفته بودند هیزم بیاورند ، هرکدام با یک بغل هیزم دوان دوان به سمت عبید الله و اسعد امدند ، ان دو طرف مدینه را نشان دادند و باهم گفتند: انجا را نگاه کنید...! طرف دروازه مدینه را....!
عبید الله و اسعد به ان سمت نگاه کردند. اسب سواری🐴 با سرعت به سمت انها می امد ، هر چهار نفر با تعجب به تماشا ایستادند.
_یعنی او چه کسی است؟! ⁉️
_اه....! نکند جاسوس معاویه باشد
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
داستان این هفته: کاش پول بیشتری داشتیم
قسمت دوم
عبید الله که دست خود را سایبان چشمانش کرده بود گفت: نه... فکر نکنم کسی به ما شک کرده باشد ، هرکس سر و وضع ما را ببیند میفهمد که ما حاجی هستیم و از سفر مکه برگشته ایم .😊
اسعد و ان دو نفر مضطرب بودند اما عبید الله ارام بود. فقط دوید و شمشیر خود را از خورجین اسبش بیرون کشید، بعد ان را زیر عبایش پنهان کرد.🙃
مرد اسب سوار 🐴به انها رسید فوری از اسب پایین پرید ، جلو امد ونفس زنان سلام کرد. ان چهار نفر خوشحال و خندان جلو رفتند او خدمت کار #امام_حسن_علیه_السلام بود. همان مردی که به دستور امام از انها پذیرایی خوبی کرده بود.😌
فرستاده امام گفت: ترسیدم شما را پیدا نکنم ،اما میدانستم از این راه به مقصدتان میروید و نباید زیاد از مدینه دور شده باشید.😇
عبید الله پرسید: چه شده از امام حسن مجتبی علیه السلام پیغامی داری⁉️
فرستاده امام کیسه ایی را از روی اسبش برداشت : امام حسن علیه السلام این کیسه پول💰 را به شما هدیه داده است .😍
او کیسه را به دست عبید الله داد کیسه سنگین بود.
ان چهار نفر مات و مبهوت شدند. اسعد که دوباره بغض کرده بود گفت: نه...! نه....! مرد جوان ، ما پول داریم. هیچکدام از ما به پول احتیاج نداریم.😊
عبید الله هم حرف او را تایید کرد. ان دو نفر هم خندیدند و گفتند: برگرد و از امام حسن علیه السلام تشکر کن و بگو ما هیچکداممان در سفر کم و کسری نداریم.🌻
فرستاده امام علیه السللام که خندان😄 بود برگشت تا سوار اسبش شود و گفت: نیکی امام را برنگردانید بعد راه افتاد تا برود.
ناگهان اسعد گفت: صبر کن ،ما هم همراه شما می اییم. 😉
عبدالله و ان دو نفر هم با خوشحالی گفتند: درست میگوید ما دوباره به دیدن امام حسن علیه السلام می اییم .😍
اسعد ذوق کرد. فرستاده امام گفت: پس پشت سر من بیایید!
ان چهار نفر دوباره به مدینه رفتند و با شوق زیاد پا به خانه امام حسن علیه السلام گذاشتند . بعد هر کدامشان به حرف امدند.
_ای امام عزیز! ما به پول💰 و توشه راه نیازی نداریم
امام حسن علیه السلام🌟 مهربان تر از همیشه گفت:احسان من را برنگردانید . ای کاش دستم بیشتر باز بود . این پول برای شما کم است. 💚
فرستاده امام که دم در اتاق ایستاده بود، خندید. اما مهمانان امام پنهانی اشک شوق ریختند.😇
#پایان.
@montazer_koocholo
18.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠#کارتون قصه های عمو رحمان 1️⃣
🌏قسمت اول : به رسم جوانمردی
🌹داستانهایی زیبا از زندگی امام حسن(علیه السلام ) و امام حسین (علیه السلام ) در کودکی
⭐️بچه های گل ، امامان ما در کودکی بازی های خیلی قشنگی می کردند.
#بوستان_عترت
#امام_حسین_علیه_السلام
#امام_حسن_علیه_السلام
#عمو_رحمان
@montazer_koocholo