eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
✨خط زیبا✨ 🌟 و یک صفحه از خطی را که نوشته بودند پیش پیامبر(صلی الله علیه وآله)بردند و گفتند خط 📝کدام یک از ما زیباتر است .پیامبر(صلی الله علیه وآله) به نوه هایش نگاهی انداخت هر دو منتظر بودند تا بدانند که کدام یک برنده هستند ولی هر دو خیلی خوب نوشته بودند ☺️ پیامبر(صلی الله عليه وآله) گفت هر دو خوب نوشته اید😊 بهتر است نزد پدرتان بروید و از او بپرسید. حسن و حسین صفحات را برداشتند و نزد حضرت علی(علیه السلام) رفتند حضرت علی(علیه السلام) هم به خط ها نگاه کرد و گفت: خط هر دو خوب است ولی بچه ها قانع نشده بودند و منتظر بودند تا بالاخره یکی انتخاب شود.✨ حضرت علی(علیه السلام) نگاهی به آن ها کرد و گفت بهتر است پیش مادرتان بروید و خط بهتر انتخاب شود بچه ها پیش مادرشان ✨حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رفتند و صفحات را نشان دادند و گفتند مادر خط کدام یک از ما بهتر است❓ ✨حضرت فاطمه (سلام الله علیها) به نگاه منتظر کودکانش نگاهی کرد و گفت: کمی صبر کنید الآن می گویم بعد تسبیحی📿 را که در دستش بود پاره کرد و گفت: هر کدام مهره های بیشتری از تسبیح را پیدا کند و به من بدهد خطش بهتر است. حسن و حسین دویدند و مهره ها را جمع کردند هر کدام سه مهره پیدا کردند و با مهره های مساوی پیش مادرشان برگشتند ولی یک دانه کم بود آن مهره گم شده بود تا بالاخره پیدا شد مهره آخر نصف شده بود. مادر به کودکانش نگاه کرد و گفت : ببینید خط هر دوی شما مثل هم و بسیار خوب است هر دوی شما برنده هستید 🤗 @montazer_koocholo
داستان زندگی امام حسن مجتبی علیه السلام - مهربانی مرد شامی‌ مسافری در شهر، امام حسن ( علیه السّلام) را دید و شروع کرد به فحّاشی و بد گفتن به امام ولی‌ آن حضرت جوابش را نداد. وقتی فحاشی او تمام شد، امام به سوی‌ او رفت و سلام داد و فرمود: «یا شیخ! فکر کنم اینجا غریب هستی‌ . اگر از من چیزی‌ بخواهی‌، عطا می‌‏کنم. اگر رهنمود بخواهی‌، تو را هدایت می‌‏کنم. اگر مرکب سواری‌ نداری‌، به تو می‌‏دهم. اگر گرسنه هستی‌، سیرت می‌‏کنم و اگر برهنه باشی‌، لباست می‌‏دهم و اگر محتاج باشی‌، نیازت را بر طرف می‌‏ کنم. اگر از جایی رانده شده‏ای‌، پناهت می‌‏دهم و اگر حاجتی‌ داری،‌ برآورده می‌‏سازم. اگر اثاث سفرت را به منزل من‏ بیاوری‌ و میهمانم باشی‌، خوشحالم می کنی...» وقتی‌ مرد شامی‌، سخنان امام حسن (علیه السّلام) را شنید، گریه کرد و گفت: « من از تو و پدرت، از گذشته متنفر بوده ام، ولی‌ با چنین رفتاری که با من کردی، تو محبوب‏ترین مردم پیش من هستی‌. » آن گاه مرد اثاث سفر خود را به منزل آن حضرت برد و میهمانش شد و از دوستداران او شد. برگرفته از سایت: الگو ایرانی @montazer_koocholo
امام ✨این ستاره ها من یکی از دوستان🌟امام حسن مجتبی علیه السلام هستم. من به پیامبر صلی الله عليه و آله و اهل بیت علیهم السلام خیلی علاقه دارم❤️همیشه هر کاری دارم، به سراغ آن ها می روم. اگر مشکلی دارم، اولین کسانی که مشکلم را حل می کنند، این ستاره های💫⭐️ آل محمد صلی الله علیه و آله هستند؛ مخصوصا حسن علیه السلام و حسین علیه السلام که دوتا مرد مهربان و فداکار شهر مدينه هستند و ما آدم های بی بضاعت را هیچ وقت از یاد نمی برند😍اما... اما امروز مشکلم را...اصلا چگونه برای تان بگویم😥 مشکل من یک جوری است که نمی توانم، یعنی خجالت می کشم😓آن را به کسی بگویم. هان؟ می پرسید: چه مشکلی داری؟می دانید، من به مقداری پول💰احتیاج دارم؛ البته از یک مقدار بیشتر، من گرفتار چندتا اتفاق سخت در زندگی ام شده ام. هم دخترم را باید شوهر💍بدهم، هم بدهکاری ام را باید بدهم و هم چیزهای دیگر. برای همین، مانده ام از کجا این پول زیاد را به دست بیاورم! فامیل هایم هم مثل خودم دستشان خالی است. پولدارها هم به ما فقرا محل نمی گذارند😔 آنها هم که دلشان به رحم می آید، می گویند: «باید سود پول مان را بدهی!» یعنی مثلا ده درهم قرض می دهند، در عوض چند ماه بعد پنجاه دینار می گیرند.☀️پیامبر خداصلى الله عليه واله فرمودند: اسم این کار، ربا است و رباخواری حرام است. من که اهل کار حرام نیستم❌ راستش...راستش امروز همسرم به من گفت بروم پیش✨امام حسن مجتبی علیه السلام و قصه ی تنگ دستی ام را به او بگویم؛ اما من خجالت می کشم... ... @montazer_koocholo
امام این ستاره ها_قسمت دوم 👆...همسرم می گوید: «این که خجالت ندارد. بالاخره او امام❤️ماست و دلش به حال ما می سوزد.» اما به خدا نمی توانم؛ یعنی بلد نیستم حرف بزنم. خدایا! چه کنم؟...😩آهای مرد! تو هنوز نرفتی؟ این صدای همسرم است که وقت و بی وقت مرا صدا می زند و می پرسد: چه کردی؟ چرا به سراغ امام حسن علیه السلام نرفتی؟ الآن...خدایا، کمکم کن!🙏 همسرم به حیاط قدیمی خانه یِ ما می آید. من کنار چاه آبِ مان💧نشسته ام. او با مهربانی می پرسد: چرا اینجا غصه دار نشستی؟ من فکر کردم رفتی و برگشتی! نه...من خجالت می کشم پیش امام بروم و آن خواسته را به او بگویم. ای وای! به نظر من، بهتر است برای او نامه📝بنویسی. زود باش یک کاغذ بردار و خواسته ات را در آن بنویس. بعد آن را ببر و به دست💫امام حسن عليه السلام برسان! با خوشحالی از جا می پرم و می گویم: «چه فکر خوبی...چه فکر خوبی!»😍 کوچه های شهرمان مدینه خلوت است. با عجله و دوان دوان، از این محله به آن محله می روم. اول با خودم فکر می کنم: «نکند این کارم اشتباه باشد و امام حسن علیه السلام را ناراحت کنم!😥همه اش تقصیر همسرم است. او به من گفت نامه بنویسم. من نمی دانم این فکر از کجا به کله اش افتاد!» اما بعد به خودم آرامش می دهم که: «نه... امام حسن اگر هم از دست کسی ناراحت شود، بداخلاق نمی شود. او به اخلاق خوب و برخورد مهربانانه در میان ما عرب ها مشهور است😊 خدا کند کار خوبی کرده باشم! من که توی این نامه چیز بدی ننوشتم! به خانه ی✨امام حسن علیه السلام امام علیه السلام دارد از خانه بیرون می آید. شاید می خواهد به جایی برود! مردی هم همراهش است،آقا سلام خوبید؟ من... من... با یک دنیا مهربانی، به سلام من جواب می دهد☺️ لب هایش مثل همیشه پر از گُلِ لبخند🌸 است. چه عمامه ی سبز و زیبایی بر سر دارد! دستم را توی دستش می گیرد🤝و حالم را می پرسد. فوری نامه📝را از زیر لباسم درمی آورم و به امام میدهم: «لطفا این نامه را بخوانید!» اما✨امام حسن علیه السلام نامه ام را باز نمی کند تا بخواند. فقط آن را می گیرد و فوری خدمت کار خانه اش را صدا می زند. خدمت کار می آید. در خانه هر چه قدر پول💰هست، بیاور و به این آقا بده! خدمت کار می رود و با یک کیسه ی کوچک پول می آید. بعد آن را توی دستان من می گذارد. من با تعجب نگاهشان می کنم، امام حسن علیه السلام به من لبخند می زند😊 من با خوشحالی زیاد از او تشکر می کنم🙏و با عجله از آن جا دور می شوم. او چه قدر مهربان است!💜💛 هنوز نامه ی مرا نخوانده، اما فهمیده که من نیازمندم. وای...او چه قدر پول به من بخشیده😄
زندگی 🍃دشمن تو چه کسی است؟ پدرم نابینا است، و نمیتواند جایی را ببیند پاهایش هم توان ندارند تا او را به جایی ببرند، پدرم زمین گیر و فقیر است😞. اما من جوانم یک جوان قوی با بازوهای کلفت، اگرچه من هم مثل پدرم فقیرم نه باغ دارم، نه مزرعه و نه دکان،😔 ☂ پدر چهار دست و پا از اتاق بیرون می اید، بعد هن هن کنان وارد حیاط میشود و صدایم میکند: اهای بشیر ، بشیر پسرم! میخواهم به او جواب ندهم و اهسته از خانه بیرون بروم چون حوصله حرف هایش را ندارم، اما حس بویایی پدر قوی است ، میفهمد من در خانه هستم حتی اگر حرفی نزنم. _بشیر جان پسرم، چراغ به سراغ پسر فاطمه س☀️ نمیروی ، اخر ما شیعیه علی هستیم ، حالا که حضرت علی علیه السلام 🌟از دنیا رفته، باید غم هایمان را به پسرش امام حسن علیه السلام⭐️ بگوییم که جانشین اوست‌‌. من لج میکنم و داد میزنم: پدر انها اینقدر غم و غصه دارند که اصلا فرصت کمک کردن به ما را ندارند.😒 پدرم دوباره هن هن کنان جلو می اید: پسرم اگر مادرت زنده بود به حرف او گوش میدادی ، اما به حرف من گوش نمیکنی چون کور هستم و کاری از دستم بر نمی اید، همین الان به خانه امام حسن مجتبی🌟 برو، او حتما کمکمان میکند😊 دستارم را روی سر میبندم و سراغ خانه امام حسن مجتبی☀️ را میگیرم در راه به یاد تعریف های پدر از امام علی علیه السلام🌟 و پسرانش حسن و حسین علیه السلام✨ می افتم. همین دیشب بود که پدر میگفت: حضرت محمد ص🌟 نوه هایش را خیلی دوست داشت، بیشتر جا ها حسن و حسین علیه السلام همراهش بودند، اگر بالای منبر بود، و حسن و حسین💚 به مسجد می امدند، زود بغل وا میکرد تا انها از پله های منبر بالا بروند، بعد انها را روی پاهایش مینشاند و حرفهایش را ادامه میداد. مادرم که زنده بود یکبار برایم تعریف کرد که: شنیدم که امام حسن علیه السلام 🌟هفت ساله بود که به مسجد 🕌میرفت و حرفهای پیامبر خوب گوش میداد. بعد ایه های قران📖 را حفظ میکرد و به خانه بر میگشت، در خانه ان ایه ها را برای مادرش میخواند، فاطمه هم انها را یاد میگرفت. یکبار حضرت علی ع در خانه پنهان شد تا ایه هایی که امام حسن ع میخواند گوش دهد، حسن علیه السلام که تازه از مسجد امده بود خواست ایه تازه ایی بخواند، زبانش بند امد، مادر جان! یک نفر دارد حرفهای مرا میشنود، در ان هنگام حضرت علی بیرون امد او را بغل کرد و بوسید😘 به خانه امام حسن مجتبی علیه السلام میرسم با مهربانی جواب سلامم را میدهد😇 ای پسر امیرالمومنین از شما میخواهم حق مرا از دشمنم بگیری چرا که او نه به ادم پیر احترام میگذارد نه به کودکان رحم میکند 😞 امام فرمود دشمن تو کیست🤔 میگویم : فقر و نداری❗️ از خدمتکارش میخواهد کیسه ایی پول💰 بیاورد، کیسه را در دست من میگذارد و میگوید:تو را به ان سوگند هایت قسم میدهم هر زمان دشمن ستمگر به سراغت امد پیش من بیایی و از من درخواست کمک کنی❤️ نزدیک است گریه کنم کاش پدرم انجا بود😍 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
زندگی داستان امروز: 💭 یک نفر اهسته تق تق به در زد، اُم سلمه، همسر پیامبر(ص) 🌟 به طرف دررفت با خودش گفت: یعنی کیست که این موقع که روز این هم توی این گرما در میزند حتما با پیامبر (ص)🌟 کار دارد، هرکه هست باید بگویم پیامبر تازه خوابیده😴، برو یک وقت دیگر بیا! اُم سلمه سرش را نزدیک در برد و پرسید: کیستی⁉️ صدای شیرین و کودکانه حسین🌟 را از پشت در شنید او میخواست پدربزرگش را ببیند.😇 اُم سلمه در را بازکرد، حسین🌟 وارد حیاط شد؛ اُم سلمه با شوق جلوی او زانو زد ، دست بر موهای نرمش کشید و گفت: سلام عزیزم، فدایت شوم!بعد حسین را بوسید😘 اُم سلمه دست کوچک حسین را گرفت و به اتاق برد و گفت: روی این تشکچه بشین ، تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی! 🌸همین جا باش تا برایت خوراکی بیاورم!☺️ حسین دوباره سراغ پدربزرگ را گرفت ، اُم سلمه گفت: عزیزم! پدربزرگ تازه خوابیده😴، صبر کن تا بیدار شود. بعد رفت تا برایش خوراکی بیاورد. حسین دلش برای پدر بزرگ یک ذره شده بود ❣ دلش طاقت نیاورد، همین که اُم سلمه رفت از جایش بلند شد ، و به سوی اتاق دیگر رفت . در اتاق را اهسته باز کرد. پدربزرگ را دید. او گوشه اتاق خوابیده😴 بود، نزدیک تر رفت و کنار پدر بزرگ نشست، پدربزرگ ارام نفس می کشید. پدر بزرگ اهسته چشم باز کرد با دیدن نوه اش لبخند زد، دست دراز کرد او را گرفت و روی سینه اش نشاند، چند بار بوسش😘 کرد و بعد قلقلکش داد.😀 صدای خنده های حسین 🌟بلند شد. اُم سلمه با یک ظرف سیب 🍎و کشمش به اتاق امد ، حسین علیه السلام نبود، در اتاق پیامبر باز بود، خنده های حسین🌟 را شنید ، وارد اتاق شد. پیامبر (ص) نشست و حسین را روی زانویش نشاند . اُم سلمه ظرف سیب 🍎و کشمش را جلوی پیامبر و مهمان کوچکش گذاشت. خم شد و یک بوس😘 محکم از حسین گرفت و گفت: اخ... این پسر چقدر خوشمزه است❤️! بعد رو به پیامبر کرد و گفت: ببخشید دلم نیامد در را به رویش باز نکنم، او هم برای دیدنت بی تابی میکرد.😊 پیامبر خندید و با خنده اش به او فهماند که کار خوبی کرده است، بعد سیب🍎 را از ظرف برداشت نصف کرد، نصفش را برای خودش و نصفش را به حسین 🌟داد. @montazer_koocholo
زندگی این داستان: دوست نسیم🌬 برگ درختان🍃 را تکان داد، گنجشکی🐧 روی شاخه ایی نشست، و به هر طرف نگاه کرد . پیامبر همراه دوستانش داشت از کوچه ایی رد میشد، گنجشک جیک جیک کنان 🐧 پر کشید و بالای سرشان به پرواز در امد، انگار پیامبر را شناخته بود، با خوشحالی همراه انها رفت. 😍 هوا بهاری بود بچه ها در کوچه مشغول بازی بودند، پیامبر (ص) به بچه هایی که توی زمین خالی بازی میکردنند خیره شد ، دوستانش اول فکر کردند حتما پیامبر (ص) نوه هایش حسن و حسین علیه السلام🌟 را بین بچه ها دیده که این طور نگاه میکند ، اما دیدند نوه هایش انجا نیستند، با تعجب به هم نگاه کردند،. یکی اهسته گفت: نوه هایش که بین بچه ها نیستند پس رسول خدا به چه چیز خیره شده؟⁉️ یکی در جوابش گفت: نمیدانم... شاید هم یکی را اشتباهی به جای نوه هایش دیده!. پیامبر (ص) به سمت بچه ها حرکت کرد.دوستانش منتظر ایستادند. پیامبر میان بچه ها رفت ، سلام 🖐کرد، با همه دست داد و حالشان را پرسید . اما با یک بچه بیشتر حرف زد حتی خم شد و صورتش را بوسید😘، بعد به سوی دوستانش برگشت . همه از این کار پیامبر تعجب کرده بودند. یکی از یارانش پرسید: ای رسول خدا! ما فکر کردیم به دیدار حسن و حسین میروید ، اما دیدیم انها بین بچه ها نیستند، ان کودک که بود که انقدر به او محبت کردید و او را بوسیدید، ؟ پیامبر لبخند زنان جواب داد: این کودک را که دیدید دوست حسینم 💚است. بار ها دیدم که با حسینم بازی میکند ، بخاطر اینکه او دوست حسین است ، من به او علاقه دارم،☺️ این کودک در اینده یکی از یاران خوبِ حسینم خواهد شد💐 پیامبر و دوستانش دوباره حرکت کردند، گنجشک🐧 با جیک جیک های شاد هنوز بالای سرشان پرواز میکردند‌☺️ @montazer_koocholo
زندگی داستان این هفته: تند تند یکی تند دوید این طرف، یکی تند دوید انطرف، هرکه در خانه پیامبر نشسته بود تند تند به سویی دوید، پیامبر هم فوری عبایش را روی دوشش انداخت و از خانه بیرون امد، تند تند به سویی رفت. چه شده بود؟ چه خبر بود؟ حسن و حسین علیه السلام، نوه های پیامبر گم شده بودند.😟 حضرت فاطمه (س) همه جا را گشته بود اما انها را پیدا نکرده بود و حالا گریه کنان😢 به خانه پدر امده بود تا پیامبر کمکش کند. هوا خیلی گرم بود در این هوای داغ کسی در کوچه ها نبود.پیامبر از کوچه ایی به کوچه ایی گذشت تا به اطراف باغ های🌴 مدینه رسید. تمام بدنش خیس عرق بود اما او تنها به دو نوه اش فکر میکرد. دلش ارام و قرار نداشت،گاهی میدوید، گاهی می ایستاد و گاهی دو نوه اش حسن و حسین را صدا میکرد. کنار باغی زیر سایه درخت انجیری🌳 ایستاد و عرق صورتش را پاک کرد. برگ های درخت انجیر بوی تندی داشت، کلاغی انطرف تر تند تند قار قار میکرد، یکم دیگر دوید و باز ایستاد. تند تند نفس زد، اب از جویبار تند تند رد میشد، مشتی اب به صورتش زد. پیامبر تند دوید و باز نوه هایش را صدا زد🗣، همین طور که تند می دوید چشمش به چیزی خورد، توی یک باغ زیر سایه درخت بلندی🌳 ، حسن و حسین دست در گردن هم انداخته بودند😍 قلبش تند تند زد ، ایستاد، نفس راحتی کشید، جلوتر رفت، باز عرق صورتش با گوشه عبایش پاک کرد. خم شد و اهسته صورت نوه هایش را بوسید😘 ، بچه ها با بوسه پدر بزرگ از خواب بیدار شدند و در اغوشش جا گرفتند. پیامبر دوباره انها را بوسید.😘 بچه ها خوشحال شدند و می خندیدند😃 ‌‌.پیامبر حسن را بر دوش چپ و حسین را بر دوش راست سوار کرد 💚 می دانست دخترش فاطمه نگران است، تند به سمت خانه رفت. در راه یکی از مسلمانان را دید او تند به سویش امد و گفت: ای رسول خدا! هوا خیلی گرم است، یکی از بچه ها را بده تا بیاورم! پیامبر لبخندی زد و فرمود: نه مرکب این دوتا مرکب خوبی است، و سوارانش هم سواران خوبی هستند😇 حضرت فاطمه (س) نزدیک خانه پیامبر وقتی چشمش به بچه ها افتاد گریان😢 تند تند به سویشان امد، بچه ها را از پیامبر گرفت و صورتشان را غرق بوسه 😘کرد. پیامبر دست به اسمان گرفت و از خدا تشکر کرد‌. @montazer_koocholo
داستان این هفته: مسخره نکردن امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام)🌟در حال بازی بودند که پیر مردی را دیدند که مشغول وضو گرفتن بود اما وضویش اشتباه بود. 🙃 آنها دست از بازی کشیدند. کنار آب🌊 رفتند بدون اینکه او را مسخره کنند و یا اشتباهش را به رویش بیاورند 👏مشغول وضو گرفتن شدند و با صدای بلند (طوری که پیر مرد بشنود)، می ­گفتند وضوی من کامل­ تر است تا پیرمرد نگاه کند. بچه­ ها به پیر مرد گفتند: وضوی کدام ­یک از ما کامل­ تر است؟ وقتی وضوی بچه ­ها کامل شد، پیرمرد گفت: عزیزان من وضوی هر دوی شما صحیح است و من اشتباه می­ کردم.☺️   @montazer_koocholo
داستان این هفته: دانشمند و مار چوبی قسمت اول: هم محمد بد است،هم دامادش علی و هم دخترش زهرا، هم بچه هایش همه دروغگو هستند،😒 من راست میگویم من یک دانشمند یهودی هستم،من که تمام تورات را حفظم ، من که عاقلم و دیوانه نیستم.🙃 پیرمرد یهودی که یک عصای چوبی دراز داشت،که میگفت: از جنس عصای حضرت موسی است،اما فعلا مار نمیشود، فقط روزی که لازم باشد مار🐍 خواهد شد،ان روز را فقط خدا میداند.😄 او دوباره غُر زد، رفت لب چاه، پاهای خود را شست و داد زد: اخیش خنک شدم جگرم داشت میسوخت، اما حالا خنک شد، خنک....!😉 پیرزن که به حال او میخندید😄، از زیر سایه افتاب امد، و سر او داد زد: چقدر با خودت حرف میزنی و غُر غُر میکنی! خوب شد تو مرغ نشدی وگرنه از صبح تا شب باید قُدقُد میکردی و سرما میخودی!😂 پیرمرد یهودی دستهایش را مثل دو بال باز کرد و گفت:اگر قرار بود حیوان باشم یک خروس شجاع🐔 میشدم، نه مرغ غُرغُرو! اما من دانشمندم، من بلدم تورات را از حفظ بخوانم، اما تو حتی بلند نیستی اسم خودت را بنویسی🙃 پیرزن تا امد جوابش را بدهد، پیرمرد یهودی عصایش را روی زمین کشید و راه افتاد تا از خانه بیرون برود، پیرزن داد زد : به جای این حرفها به فکر غذای ما باش ، اگر میتوانی ان عصایت را به سنگ بزن تا نقره و طلا 💰شود و ما را از بدبختی نجات دهد😏 ... @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت دوم پیرمرد یهودی باز به محله ما امد باز غُر زد و گفت: من یک دانشمند یهودی ام ، من از مسلمانان بالاترم، صبر کن تا روز موعود فرا برسد انوقت عصایم یک مار🐍 بزرگ خواهد شد و مسلمانان را خواهد خورد!🙃 او رفت و رفت تا به وسط بازار رسید ، ناگهان نگاهش به جمعیتی افتاد که وسط بازار ایستاده بودند . جلوتر رفت دید یک مرد اسب سوار🐴 جلوتر از بقیه حرکت میکند. چشم هایش را تیز کرد دید ان مرد اسب سوار هم جوان است ،هم زیبا و هم خوش لباس از یکی پرسید او کیست؟ _او حسن است، پسر علی ابن ابی طالب🌟 پیرمرد یهودی فوری عصایش را بر زمین کشید ، جلو رفت و داد زد: " ای عصا! بیدار شو! مار 🐍شو...! زود باش...!" بعد رسید به اسب اما عصا مار🐍 نشد. 🙄 پیرمرد یهودی جلو اسب امام حسن علیه السلام را گرفت و گفت: ای پسر علی انصافت کجا رفته ؟!😒 امام حسن محتبی علیه السلام خوش رو☺️ نگاهش کرد و گفت: برای چه؟ پیرمرد یهودی افسار اسبش را گرفت و گفت: روزی که پدربزرگت گفت: دنیای برای انسان مومن زندان است و برای ادم کافر بهشت. حالا تو مومن هستی ومن کافر.اما مثل اینکه تو با این سر و وضعت در بهشت هستی و دنیا برایت زندان نیست!😒 امام حسن علیه السلام لبخند معنا داری زد و گفت : ای پیرمرد! اگر می دیدی ان نعمت های بهشتی که خداوند برای مومنان فراهم ساخته و چشمی دیده و نه گوشی شنیده ، انوقت میفهمیدی من الان در زندان هستم ، و اگر نگاهت به شعله های اتش جهنم 🔥می افتاد و عذاب الهی که خداوند برای کافران فراهم ساخته ، میفهمیدی که اکنون پیش از اینکه بمیری، در بهشت پر نعمت هستی!‼️ پیرمرد یهودی لال شد . نه دیگر حرفی زد و نه دیگر حرفی شنید. او رفت و رفت تا جایی که کسی او را ندید. @montazer_koocholo
داستان این هفته: اسعد گفت: هنوز هم نمیدانم خواب میبینم😴 یا بیدارم ؟! عبید الله خندید و از روی صخره ایی پایین پرید ، باد 🌬به صخره ها میخورد و هو هو میکرد، عبید الله هم مثل باد هو هو کرد، دستهای خود را باز کرد و گفت: نه اسعد جان! تو بیدار هستی و خواب نمیبینی😌 دوتا از مرد ها رفته بودند تا هیزم جمع کنند ، تا با ان غذای ظهرشان را گرم 🔥کنند. انها از مدینه زیاد دور نشده بودند دروازه های شهر از انجا به خوبی پیدا بود. عبید الله نشست سر یک سنگ مُشتی علف کَند و گفت: کاش همه مردم مثل شیعیان حضرت علی🌟 بودند! کاشt 🌟 یاران زیادی داشت و در مدینه غریب نبود.😔 چشم های اسعد پر از اشک 😢شد اسعد گفت: هنوز بوی عطر پیراهنش را حس میکنم، هنوز خنده های ارام او جلوی چشمم است...! کاش...! کاش...! بیشتر پیش او می ماندیم.😞 عبید الله کف دست خود را باز کرد، پروانه رنگی🦋 از کف دستش بیرون پرید، و به اسمان پر زد، او شال سیاه روی سر خود را سفت کرد و گفت: کاش ما مثل این پروانه ها 🦋بودیم و توی باغچه خانه امام میماندیم بعد هر روز او را بو میکردیم و دور سرش میچرخیدیم!😍 اسعد با انگشت اشک های خود را پاک کرد و گفت؛ حج واقعی ما دیدار با امام دوم بود مگر نه؟! 😊 عبید الله سر خود را تکان داد و خندید. انها تازه از سفر حج برگشته بودند و سر راه خود در شهر مدینه مهمان 🌟 شده بودند و حالا میخواستند بعد از خوردن نهار به دیار خود بروند.😊 _اهای عبید الله....! اهای اسعد....! _چه شده چه اتفاقی افتاده؟! ان دو نفری که رفته بودند هیزم بیاورند ، هرکدام با یک بغل هیزم دوان دوان به سمت عبید الله و اسعد امدند ، ان دو طرف مدینه را نشان دادند و باهم گفتند: انجا را نگاه کنید...! طرف دروازه مدینه را....! عبید الله و اسعد به ان سمت نگاه کردند. اسب سواری🐴 با سرعت به سمت انها می امد ، هر چهار نفر با تعجب به تماشا ایستادند. _یعنی او چه کسی است؟! ⁉️ _اه....! نکند جاسوس معاویه باشد @montazer_koocholo
نازنینای خاله 😊😍 ❤️کی دوست داره پیراهنی از نور و خییلی زیبا بپوشه❓وتوی بهشت 🌳🌵🌳همنشین حضرت زهرا سلام الله علیها💖 باشه❓ 💛اون گل 💐دخترایی که ازالان خودشونو حفظ میکنن و از چشم👁 نامحرم میپوشونن به این درجه افتخار ✅میرسن 💚ومن میدونم که هممممه ی شما نازنینا اینجوری هستین🤗🤗 💜خداجونم💞 بخاطر اینکه به تو نزدیک بشم خودمو کامل میپوشونم 😉😍 🧡همه ی موهامو حتی این موهای شیطون👿 جلوی پیشونیم 😇 و بافته های پشت سرم😁😍 و دستام✋ از مچ به بالا و پاهام 👣از مچ به بالا 💙 رو بخاطر تو خداجونم💞 از نگاه هرررنامحرمی حفظ میکنم از همه نامحرما حتی پیرمردای غریبه ی دستفروش یا پسر دایی👦، پسرعمه🧑 ، پسرخاله 🧒و پسر عمو هایی👱‍♂ که فقط دوسه سال از من بزرگترن یا دکتری👩‍⚕ که میرم پیشش یا راننده سرویس 🚌مدرسه مون .... گل گلیا 🌸🍃🌼 💖آخه اصلا اون چشما 👁نبااااید خوشگلیای منو ببینن 👀خـوشگلیای من فقط مال بابام🧔و داداش👴 و پدربزرگ و دایی و عموهامه درسته ❓ شماره۱ ... @montazer_koocholo
قسمت دوم: بعد با صدای ارامی ادامه داد: خانواده ما چادری هستند🧡 ولی من از روی میل قلبی و با شناختی که خودم به ان رسیدم ، چادر را انتخاب کردم.😌 من چادر را به عنوان یک پوشش کامل اعتقاد دارم👏 ساکت بودم و به حرفهای او گوش میکردم. فهمیه خودش ادامه سوالم را حدس زد و ادامه داد: لابد میخواهی بدانی که به چه شناخت و نتیجه ایی رسیدم و چرا به چادر به عنوان یک پوشش کامل توجه دارم 😇 بهتر است خاطره ایی را که همیشه به یاد دارم برایت بگویم، این برای تو دلیل روشنی خواهد بود.☺️ سال پیش که تو هنوز به مدرسه ما نیامده بودی ، از طرف مدرسه با بچه ها به اردو 🎒رفتیم . ما را به اردوگاهی در شمال بردند. جایت خیلی خالی ، خیلی سرسبز🌳 بود. از همه مهم تر که نزدیک دریا 🌊بود . یک روز با بچه ها کنار دریا نشسته بودیم، موج ها با شتاب طرف ما می امدند ولی به ما نمیرسیدند 😃 ... @montazer_koocholo
قسمت سوم: لحظات همچنان می گذشت که یکدفعه با سوال خانم مان خانم صدیقی به خودمان امدیم: راستی بچه های عزیز! چه کسی دوست دارد الان مانند گوهری💎 در اعماق این دریا🌊 باشد ؟ ما که از سوالش جا خورده بودیم ، نمیدانستیم چه بگوییم : اما با این حال هرکسی جوابی داد‌😊 تا اینکه یکی از بچه ها گفت: خانم میشود بفرمایید منظور اصلی شما از این سوال چیست⁉️و چه چیزی را به گوهر تشبیه کردید؟ خانم صدیقی که از کنجکاوی او خوشش امده بود☺️ با خنده گفت: معلوم است دیگر، وجود پاکتان که گوهر قیمتی شما است!😌 به فکر فرو رفتیم تا منظور خانم صدیقی را بهتر بفهمیم و درک کنیم . 🙄 خانم صدیقی نگاهش را از دریا🌊 به طرفمان چرخاند و گفت: بگویید ببینم شما الان روی چه چیزی نشسته اید؟ ... @montazer_koocholo
قسمت چهارم : ما گفتیم: خانم معلوم است دیگر، روی شن ها کنار دریا.🌊 خانم صدیقی خم شد، یک مشت شن برداشت و گفت: به نظر شما گوهر هایی که الان در عمق دریا 🌊و درون صدف اند با ارزش ترند یا این شن ها؟⁉️ همه گفتند: که معلوم است خانم گوهر و شن کجا؟🤗 خانم در حالی که شن ها را کف دستش جمع میکرد، گفت: بگویید ببینم اگر کف دستم گردنبندی از شن باشد و تعدادش مثلا صد مُهره باشد و در کف دست دیگرم یک صدف گوهر دار باشد شما کدام را میخواهید؟⁉️ همه برای اینکه صحبت خانم قطع نشود ساکت بودیم، خانم صدیقی گفت: بله هر انسان عاقلی یک صدف گوهر دار را به تمامی شن ها ترجیح میدهد.😌 بچه های عزیز! چادر یک بانو با حیا و با عفت🧕 مثل همین صدف است که گوهر وجود و شخصیت او را حفظ میکند و از آسیب و لطمه های اطراف محافظت میکند.😍 ... @montazer_koocholo
قسمت: پنجم همانگونه که در کلام امام معصوم است: بانوان مانند گلی خوشبو 🌻، زیبا ، لطیف و با طراوات هستند😌 عزیزان من اگر دیده باشید گل سرخ زیبایی🌺 که چیده شده باشد و هرکس ان را دستش بگیرد و بو کند چقدر پلاسیده میشود😕 ، ولی اگر چیده نشود و دست به دست نگردد و از ان مراقبت شود تا کسی به ان اسیب نرساند ، عمر طبیعی خودش را می کند و معطر‌ و زیبا می ماند😍 بچه ها ! بانوان مثل یک گل زیبا هستند 😊، اما خیلی فراتر از این و بسیار با ارزش تر از انچه بعضی ها فکر میکنند،‼️ حالا میخواهم شعری درباره حجاب برایتان بخوانم، آماده اید: حجاب برای بانوان ارزش و افتخاره برای مروارید خوب صدف یه اعتباره ... @montazer_koocholo
قسمت هفتم مریم جان! ان موقع احساس میکردم که دریا 🌊با آن همه گوهری که دارد ، باز هم به گوهر وجود ما غبطه میخورد.😌 من که حسابی غرق در معنی حرف های فهیمه شده بودم .، گفتم: خب بعد چی؟ دیگر چیزی نگفت؟ _دیگر هنگام اذان مغرب بود، ما باید به اردوگاه بر میگشتیم، ولی خوب یادم می اید آن روز هنگام اذان که شد ، گویی تمام امواج زمزمه اذان را داشتند و ما را به نماز اول وقت دعوت کردند😇 فهیمه ساکت بود و من هم از جوابی که پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم، احساس میکردم زیبا ترین صدف اقیانوس ها را پیدا کردم .😍 با خوشحالی به فهیمه نگاه کردم . فهیمه که معنی نگاهم را فهمیده بود گفت: مریم جان! مادرم هفته گذشته یک چادر برایم دوخت . من دلم میخواهد آن را به تو هدیه 🎁کنم , دلم میخواهد آن را قبول کنی.☺️ از خوشحالی سر از پا نمیشناختم🤩 با همان حالت گفتم: فهیمه جان! از داشتن دوستی مثل تو خوشحالم و احساس غرور میکنم😊 @montazer_koocholo
قسمت اول "من چی بپوشم!"🧥👚 🌟آخر من چه طوری میتوانستم به این مهمانی بروم❗️ همه منتظر من بودند.همه یعنی بابا🧔 و مامان 🧕و سمانه 👩ولی واقعا هیچ میلی برای رفتن به مهمانی نداشتم.حس می کردم اگر بروم انگشت نما میشوم.همه من را با انگشت 👈اشاره نشان میدهند و میگویند :این ریحانه س ❗️نیگاش کنید❗️ببینین سر و وضعش رو!بی کلاسسسس❗️ 🌟واقعا خیلی از این که کسی حتی توی ذهنش🧠 فکر کند که من بی کلاسم،وحشت 😰داشتم. به همین خاطر برای رفتن به این مهمانی خیابان های شهر🏘 را گز کردم.یعنی اینکه از این خیابان به آن خیابان و پاساژ و بازار و دکان و مغازه و فروشگاه و هایپر استار رفتم.اما لباسی👚 که بتوانم با آن شیک باشم را پیدا نکردم.دست آخر کفر مامان 🧕هم در آمد و گفت: ریحانه اونی که تو میخوای هنوز دوخته نشده.بیا بریم خونه! من هم آمدم خانه و زانوی غم در بغل گرفتم و زیر لب مدام تکرار کردم:آخه چرا اینقدر من بدبختم❗️ بابا 🧔که داشت آماده میشد گفت:برای چی بدبختی❓ گفتم: بابا 🧔آخه من چی بپوشم🧥❗️هیچی ندارم بپوشم! 🌟بابا رفت سراغ کمد لباس ها 🧥👚و اجازه گرفت که درش را باز کند.سری تکان دادم که یعنی اجازه هست.نگاهی به لباس های جل و پلاس کمد انداخت و گفت: هیچی ندارم یعنی اینا❓❗️ 🌟گفتم:بابا 🧔جل و پلاس که چیز حساب نمیشه!آخه من با این لباسا کجا میتونم برم! بابا گفت:خب موقع خریدن چشمت👁 رو باز می کردی و جل و پلاس نمیخریدی❗️ گفتم: بابا چشمم 👁👁باز بود.اون موقع خیلی با کلاس بودند ولی وقتی یه لباسو 👚چندبار میپوشی و چندنفر میبینند دیگه جُل میشه.نمیشه جایی پوشید❗️ 🌟سمانه لب👄 گزید و گفت : دیدی هی از من ایراد میگرفتی و میگفتی همش میگم چی بپوشم!بیا خودت که بدتر از منی❗️ 🌟گفتم :نخیرم!خب لباسام🧥👚👕 تکراری شده❗️الان اینجا که میخوایم بریم مهمونی دوبار منو با این لباس دیدند👀 🌟سمانه گفت :ببینم اصلا لباس میپوشی که چی بشه❓ گفتم:معلومه که خوشگل 😌😍بشم! گفت:خودت خوشگل نیستی❓شخصیتت خوشگل نیست که دنبال اینی که با یه نوع لباس خوشگل بشی❗️ 🌟مِن و مِنی کردم و جوابی ندادم! اصلا سمانه حسم را درک نمی کرد.وقتی امسال طوسی و زرد مُد بود ولی لباس های من صورتی👚 و قهوه ای🧥 و آبی 👕بودند ...به چه رویی میرفتم مهمانی!با این لباس های از مد رفته❗️ 🌟کلی پاساژ هم زیر پا 🐾گذاشتم اما یا اینقدر لباس ها 👕بد رنگ بود که به تیپ و قیافه من نمی آمد یا اینکه پول💶 لباس به جیب ما نمیخورد❗️آخر چرا اینقدر ما بدبختیم 😔خدا💞!کاش اینقدر پول دار💶 بودیم که هرچی دلم میخواست میتوانستم بخرم❗️ 🌟بابا گفت:ریحانه👩 همه منتظرند پاشو❗️ ادامه دارد... 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 @montazer_koocholo
قسمت دوم "من چی بپوشم!"🧥👚 🍃ولی دلم نمیخواست پاشم.یاد الهام که می افتادم که با یک پیرهن🧥شیک طوسی و زرد نشسته وسط خانم ها و به لباس های 👕 بی کلاس من نگاه👀 میکنه و پوزخند 😚میزنه تنم را می لرزاند.حس می کردم کوچک و خوار شده ام.😔 🍃یاد سوسن که می افتادم که همیشه پُز کیف و روسری سِتش را میدهد خیلی خجالت😰 میکشیدم. زیر لب 👄آرام گفتم:نمیخوام بیام!سوسن تحقیرم میکنه❗️ 🍃بابا 🧔صدام رو شنید.گفت کدوم سوسن❓سوسن آقا کمال اینا❓ گفتم:آره!همون بابا 🧔گفت: براش خیلی دعا کن🤲.باباش بنده خدا 💗اینقدر قرض بالا اورده و چک برگشتی داشته که الان بازداشتگاهه.چند روز پیش برای سند خونه به من زنگ زده بودند تا سند رو گرو بذارم آزاد بشه... 🍃مامان🧕 که داشت با بی حوصلگی گوشی📱 اش را زیر و رو می کرد و دم در منتظر من ایستاده بود یکدفعه گفت:_عجب😳 پیام به درد بخوری❗️ رو به بابا گفت:_ نگاه کن👁 این جمله رو ورساچه میگه.فکرکنم همونه که مارک ورساچه رو مد کرده!میگه: 🍃- اسیر تمایلات مد نشوید ، نباید بنده مد شوید.فقط از طریق لباستان👕🧥👚 شیوه زندگی خود را و آنچه که هستید را به دنیا نشان دهید❗️ 🍃ذهنم 🧠از سوسن کنده شد و افتاد توی معنای جمله ای مامان 🧕خواند.لبی کج 😏کردم و گفتم:خب که چی؟یعنی چی؟!من که هیچی حالیم نشد❗️ 🍃سمانه گفت: فیلسوف خانم❗️ داره میگه لباس 👚🧥👕و مد و اینا برای اینه که تو به بقیه بفهمونی شیوه زندگیت چیه! اهل چه چیزی هستی!فکرت🤔 چیه!عقیده ت چیه❗️ مثلا تو که چادر میپوشی یعنی مسلمونی!یعنی حرف خدا 💗و پیغمبر ❤️برات مهمه!یعنی فکر میکنی اینقدر ارزش داری که چشمای👀 نا محرم تو رو راحت نببینند❗️ 🍃بیا خدایی 💗نگاه کن طرف خارجیه و خودش مُد ساخته❗️اما عجب حرف مسلمونانه ای زده❗️ کمی توی فکر 🤔فرو رفتم.اما با این حال دلم نمی خواست زیر بار بروم و بروم مهمانی.آن هم با لباس تکراری! رو به همه گفتم:-ولی این دلیل نمیشه که من امروز با این لباسای تکراری بیام مهمونی❗️ 🍃مامان 🧕گفت: اونا که همه فکر و ذکرشون مُد و تکراری نبودن لباس 👕🧥👚هست، خیلی هاشون چیز دیگه ای ندارند که باهاش خودشون رو نشون بدند!مجبورند به تیپشون اینقدر اهمیت بدند❗️ 🍃گفتم: وااااا مگه حالا من چی دارم⁉️ بابام که فقط یه پراید 🚗داره! گوشی شخصی که ندارم.پلی استیشن که ندارم❗️تبلت که ندارم! 🍃سمانه گفت: اگر تبلت و گوشی و اینای شخصی داشتی چقدر میتونستی به درست برسی⁉️ یا مثل یه بچه مسلمون بری حرم بشینی درد دل کنی! چقدر میتونستی تو دنیای واقعی زندگی کنی؟! مگه ندیدی اینا که گوشی و تبلت ... ادامه دارد... 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 @montazer_koocholo
⚜قسمت سوم "من چی بپوشم!"🧥👚 💫شخصی دارند اینقدر سرشون تو اونه که اصلا نمیتونند دنیا🌍 رو ببینند. تو حرمم کلشون تو گوشیه❗️ بابا🧔 گفت: این که میگی هیچی نداری! شاگرد ممتازی کلاس هیچیه⁉️اینکه چادر سرت میکنی و اینقدر خانمی، هیچیه؟ اینکه اهل فکری🧐 هیچیه⁉️اینکه اهل ورزشی و موفقی؟! 💫با خودم فکر کردم🤔 و دیدم چقدر من با کلاسم!چقدر چیزا دارم و حواسم نبود❗️ولی با این حال گفتم: -بابا 🧔آخه منم شخصیت دارم!نمیگند این دختره که شاگرد اوله چرا مغز 🧠نرسیده به اینکه امسال رنگ طوسی و زرد مده⁉️ 💫بابا گفت: _ اگر بدونند که ایجاد کننده های مُد، مُد رو برای فروش محصولاتشون در میارند و فقط به فکر🤔 جیب خودشونند اینطوری نمیگند.تو برو بهشون اینو یاد بده❗️ 💫مامان 🧕گفت اگر شخصیت به مُد و لباس👚 غیرتکراریه بهترین خانم عالم، شب عروسیش اونجوری لباس نمیپوشید❗️ 💫گفتم: کی؟!بهترین خانم عالم کیه دیگه⁉️ سمانه گفت:_فیلسوف جان! حضرت فاطمه رو میگه مامان❗️ 💫گفتم :شب عروسیش چی کار کرده خب؟!چطوری لباس پوشیده⁉️ مامان 🧕گفت: حضرت فاطمه یه لباس شیک داشتند، شب عروسی یه فقیر میاد در عروسی👰.درخواست کمک میکنه.حضرت فاطمه هم که چیزی غیر لباس نداشتند، لباس👘 قدیمیشون رو میپوشند و لباس عروس رو به فقیر، هدیه🎁 میدن تا فقیر بره بفروشه و به یه پول و نان🥞 و نوایی برسه❗️ 💫واقعا😳؟!با شنیدن 👂این قصه دلم میخواست دو دستی 🙌بزنم توی فرق سرم❗️آخه چرا اینقدر عقل🧠 من گاهی پاره سنگ برمیداره❗️بهترین خانم عالم و با شخصیت ترین زن، شب عروسیش 👰با لباس قدیمی میاد تو مجلس❗️ 💫چقدر از خودم خجالت😥 کشیدم! دلم میخواست هرچی لباس👕🧥👚 توی کمدم هست رو اهدا🎁 کنم و فقط یه دست نگه دارم و تا اخر عمر همون یه دست رو بپوشم❗️ اما دیدم👀 طاقتش رو ندارم! 💫برای همین در حد توانم یه تصمیم🤔 گرفتم.این که برم درباره مُد بیشتر بخونم🗣😿 و اینو توی مهمونی هایی که میریم برای دوستام تعریف کنم.بگم که شخصیت آدما 👥به مُد نیست❗️ 💫سریع سراغ کمدم رفتم و یه دست لباس👕👖 رو برداشتم و پوشیدم.میخواستم هرچه زودتر برم مهمانی و به همه بگویم که شخصیت به مُد نیست❗️ پایان 📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی 🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋 @montazer_koocholo