#داستان
زندگی #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#نامه_امام
قسمت اول
#پنجشنبه
#روز_زیارتی
داستان این هفته:
#نامه_امام✉️
#قسمت_اول
از ناراحتی خوابش نمیبرد😢، هوا خیلی گرم بود ، رختخوابش را توی حیاط پهن کرد و رو به اسمان درازکشید، اسمان پر از ستاره های🌟 ریز و درشت بود، همان طور که به ستاره ها ✨نگاه میکرد با خودش گفت:
چه کار کنم؟ از چه کسی کمک بخواهم ، اگر کسی بود که به من کمک میکرد، کاسبی کوچکی راه می انداختم❗️
ناگهان به یاد #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام 💫افتاد ، یک ماه پبش با او در زندان بود، وقتی او را به زندان #سامرا بردند، امام و چند نفر دیگر هم انجا زندانی بودند، زندانبان ها انها را خیلی اذیت میکردند😞، اما امام حسن عسکری علیه السلام، با همه، به خصوص با او خیلی مهربان💚 بود، با حرفهای شیرینش به او امید و دل گرمی میداد،
وقتی هم میخواست از زندان بیرون بیاید به او فرمود : اگر کاری داشتی بگو تا برایت انجام دهم.
از جا بلند شد کمی توی حیاط قدم زد و به فکر فرو رفت، میدانست که امام به تازگی از زندان ازاد شده است ، اما خجالت میکشد به خانه اش برود و از او تقاضای کمک کند، با خودش گفت:.
بهترین راه این است که برایش نامه ✉️بنویسم و بدهم یکی از دوستانم ببرد.
#ادامه_دارد...
#داستان
زندگی #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
داستان این هفته: #نامه_امام✉️
قسمت دوم
با این فکر توی خانه🏠 رفت فتیله چراغ را بالا اورد ، بعد کاغذ دوات و قلم🖋 را برداشت ، چند جمله نوشت ، اما زود از نوشتن پشیمان شد، باز با خودش گفت: نه الان زمان مناسبی نیست، امام علیه السلام تازه زندان ازاد شده هزار جور گرفتاری دارد، بگذار چند روز بگذرد بعد.
فتیله چراغ را پایین کشید ، و دوباره در رخت خوابش دراز کشید.
صبح با صدای قوقولی قو قو خروس همسایه🐔 بیدار شد، موقع اذان بود، وضو گرفت و به اتاق امد، همسرش را بیدار کرد تا نمازش را بخواند، بعد نمازش را خواند. هوا کمی خنک تر شده بود، رخت خوابش را جمع کرد و به اتاق اورد، احساس گرسنگی کرد، همسرش مقدار نان ، شیر🍞🥛 و خرما در سفره گذاشت، هنوز لقمه اول را دهانش نگذاشته بود ، تَق....تَق....تَق.... در حیاط صدا کرد.
همسرش با تعجب پرسید: این موقع کیست که در میزند؟🤔
_نمیدانم شاید یکی از دوستانم باشد، حتما اتفاق مهمی افتاده است.❗️
از جا بلند شد و رفت در حیاط را باز کرد.
اه.... چه می دید! خدمت کار #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام بود.🌟 او را خوب میشناخت ، در زندان که بود یکی، دوبار پیغامی برای همسرش اورده بود.
هر دو به هم سلام🤚 کردند و یکدیگر را بوسیدند.
خدمتکار از زیر پیراهنش کیسه کوچک 💰و نامه ایی ✉️ در اورد و گفت: "توی این کیسه مقداری پول 💰است که امام به شما داده است، و این نامه✉️ هم که برایت نوشته .... "
بعد خداحافظی کرد و رفت.
مرد به اتاق امد ، همسرش پرسید: کی بود؟
مرد پاسخ داد: خدمتکار امام حسن عسکری علیه السلام همان که دوبار از زندان پیغام مرا به تو رساند، این کیسه پول💰 و این نامه✉️ را برایم فرستاده.
بعد با شوق نامه را باز کرد و با صدای بلند خواند:
هر وقت نیازمند شدی خجالت نکش و به من بگو!به خواست خدا هرچه به بخواهی، به ان خواهی رسید.💫
اشک در چشمانش جمع شد، به همسرش نگاه کرد و گفت: می بینی چه امام مهربانی داریم.💚
همسرش با خوشحالی کیسه پول 💰را باز کرد، مقداری سکه در ان بود، خندید و گفت: امروز حتما برو و از اقا تشکر کن.😌
_بله میروم، با این پولی💰 که اقا داده ، کمک بزرگی به من کرده،حالا با این پول میتوانم مقداری جنس بخرم و خرید و فروش کنم😄
#پایان