#انیمیشن_مهدوی
#منتظر_کوچولو
📌#قسمت_اول
🎥 داستان ملیکا و تولد حضرت مهدی (علیه السلام)
🌸🌸🌸🌸
@montazer_koocholo
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_اول
🌼از قصه های شیرین و کهن هزار و یک شب
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
@Montazer_koocholo
زمان:
حجم:
7.04M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_اول
#قصه_گو:لیلا رونقی
رده سنی +۹ سال
#نوجوانان
🌸🍂🍃🌸
@Montazer_koocholo
#داستان
#هفته_حجاب_و_عفاف
🦋مهدیه و لباس های سخنگو
#قسمت_اول
مهدیه با خوشحالی در کمد لباسهایش را باز کرد، نگاهی به لباسهایش 👚👕انداخت و زیر لب با خودش گفت: امشب کدام یکی را باید بپوشم؟ مهدیه دوست داشت امشب که به مهمانی می رود به او بگویند: به به مهدیه! چه لباس قشنگی 🤩پوشیدی؟
در همین فکرها بود که مادرش وارد اتاق شد، با لبخند زیبایی😊 به او گفت: مهدیه چکار میکنی؟ مهدیه با خوشحالی😍 گفت: مامان جان با اجازه شما دارم برای مهمانی امشب یک لباس خوشگل🌟 انتخاب می کنم.
مامان🧕 گفت: آفرین 👏دختر خوشگلم! راستی میدونی همه لباس ها با ما حرف🗣 می زنند؟
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
17.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_مهدوی
#قسمت_اول
📺انیمیشن زیبای #بنیامین
👌بچه ها جون بدویین بیاین🚶♂ یه کارتون خیلی قشنگ براتون داریم حتمااااا ببینید😊
@montazer_koocholo
#قصه_مهدوی
#زندگی_امام_زمان ۱
✨شوق دیدار_۱✨
#قسمت_اول
هوای شهر قم به شدت گرم ☀️و تحمل آن در روزهای طولانی تابستان بسیار سخت😓 شده بود. مردم کارها و فعالیت های خود را صبح زود و هنگام عصر انجام می دادند تا در گرما کمتر اذیت شوند.
کارهای احمد پسر اسحاق تا نزدیک ظهر طول کشید و حسابی گرمازده😪 شده بود، به همین علت با عجله خود را به خانه رساند. همسر احمد با دیدن این وضعیت، بعد از سلام و احوال پرسی، ظرف آب خنکی🍶 آورد تا احمد با آن سر و صورتش را بشوید و کمی خنک شود.
احمد از همسرش تشکر🙏 کرد و بر خلاف روزهای دیگر به دیوار اتاق تکیه داد و به فکر فرو 🤔رفت همسرش رو به او کرد و گفت: احمد چه شده؟ اگر چیزی فکرت را مشغول کرده به من بگو: شاید بتوانم کاری انجام دهم. احمد گفت: مدتی است که امام حسن عسکری ✨ را ندیده ام و دلم برای ایشان تنگ شده،❤️ تصمیم دارم به شهر سامرا 🕌 بروم تا امام خود را زیارت کنم همسرش گفت: تو را به خدا به سامرا نرو شنیده ام حاکم ستمگر👺 آن جا بر امام عسکری علیه السلام✨ و پیروان او خیلی سخت گرفته و به هر بهانه ای یاران و شیعیان امام را دستگیر🔗 و زندانی کرده و بعضی از آنها را شهید نموده است؛ می ترسم😔 تو را هم که از یاران ویژه و خاص امام علیه السلام هستی دستگیر⛓ و زندانی کنند...
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان زیارت
📌#قسمت_اول
بچه ها سلام✋ اسم من رضاست. من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا😍 من و علی🧑👦 هر هفته با همدیگه می ریم حرم🕌 و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه🏠 ماست.
یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم، علی👦موقع خداحافظی بهم گفت: امروز یادت نره ها. بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت👌یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت: راستی رضا! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد. آخه خیلی وقته زیارت نرفته.
اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. اما بچه ها خیلی ناراحت بودم😞 وقتی علی گفت: با مادربزرگش می یان حرم🕌خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت. اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت...😢
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨بشارت رهایی ۱✨
#قسمت_اول
ابراهیم در حالی که آثار نگرانی😰 و ترس در صورتش نمایان بود، در خانه 🏠قدم می زد و با خود می گفت: هر چیزی را که او بگوید عملی خواهد کرد، دیگر امیدی به زندگی ندارم..😞
ای خدای مهربان! یاری ام کن🤲 زن🧕و فرزندانم 👶بعد از من چه خواهند کرد❗️
همسرش که تازه متوجه ناراحتی شوهرش شده بود، رو به او کرد و گفت: ابراهیم چه چیزی تو را این قدر نگران😰 کرده، مگر اتفاقی افتاده است؟
ابراهیم که عرق😥 ترس بر پیشانی اش نشسته بود رو به همسرش کرد و گفت: آخرین روزهای عمرمن است، بیابید تا برای آخرین بار شماها را ببینم و وصیت هایم📜 را به شما بگویم. همسرش با شنیدن این حرف، با دست🤭 محکم به صورت خود زد و گفت: ابراهیم چه می گویی؟ تو که مرا نصف جان کردی، زودتر بگو چه اتفاقی افتاده است؟ ابراهیم در حالی که عرق پیشانی اش را پاک می کرد به همسرش گفت: عُمر پسر عوف را می شناسی؟ همسرش تا نام او را شنید، رنگ صورتش تغییر کرد و با صدای لرزان گفت: آری، او را می شناسم! کیست که او را نشناسد؟ حاکم و فرمانروایی 👑ستمگر👹 و ظالم👿 است و تاکنون تعداد فراوانی از پیروان و شیعیان امام حسن عسکری علیه السلام✨ را به شهادت رسانده است.
#ادامه_دارد
#روز_های_فرد
🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#نامه_امام
قسمت اول
#پنجشنبه
#روز_زیارتی
داستان این هفته:
#نامه_امام✉️
#قسمت_اول
از ناراحتی خوابش نمیبرد😢، هوا خیلی گرم بود ، رختخوابش را توی حیاط پهن کرد و رو به اسمان درازکشید، اسمان پر از ستاره های🌟 ریز و درشت بود، همان طور که به ستاره ها ✨نگاه میکرد با خودش گفت:
چه کار کنم؟ از چه کسی کمک بخواهم ، اگر کسی بود که به من کمک میکرد، کاسبی کوچکی راه می انداختم❗️
ناگهان به یاد #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام 💫افتاد ، یک ماه پبش با او در زندان بود، وقتی او را به زندان #سامرا بردند، امام و چند نفر دیگر هم انجا زندانی بودند، زندانبان ها انها را خیلی اذیت میکردند😞، اما امام حسن عسکری علیه السلام، با همه، به خصوص با او خیلی مهربان💚 بود، با حرفهای شیرینش به او امید و دل گرمی میداد،
وقتی هم میخواست از زندان بیرون بیاید به او فرمود : اگر کاری داشتی بگو تا برایت انجام دهم.
از جا بلند شد کمی توی حیاط قدم زد و به فکر فرو رفت، میدانست که امام به تازگی از زندان ازاد شده است ، اما خجالت میکشد به خانه اش برود و از او تقاضای کمک کند، با خودش گفت:.
بهترین راه این است که برایش نامه ✉️بنویسم و بدهم یکی از دوستانم ببرد.
#ادامه_دارد...