eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی دونم!.mp3
6.79M
🌹نمی دونم!🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۵۵ تا ۵۷ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:مجموعه داستان‌های نهج البلاغه @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره جشن و شادی🎊 دوباره عیدی زیبا🎉 خدا باز هدیه ای داد🎁 از آن بالا به دنیا🌍 به دنیا آمد آن روز🌤 گلی با نام زینب✨ که شد پُر نور از او✨ دلِ تاریکِ هر شب🌓 به دستور خداوند💚 شد او فرزند زهرا✨ همان زهرا که او هَست🌟 گُلِ پیغمبرِ ما🌷 مدینه شد سراسر💫 در آن دَم غرقِ شادی😍 خدایا لطف کردی🙏 که او را آفریدی✨ همان کس که نمونه✨ درست شد مثل مادر❤️ و خوبی کرد بسیار🌱 به عمرش تا به آخر❣ و امروز روز عید است👏 روز میلاد بانو✨ و می پیچد نسیمی💨 ز مهر او به هر سو🌸 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب 💠 قصه‌ شب: «فریده دختر کوچولویی که رفیق خدا شد» ✍️ نویسنده: محمدرضا فرهادی‌حصاری 🎤 با اجرای: مریم مهدی‌زاده، ناهید هاشم‌نژاد و سما سهرابی 🎞 تنظیم: محمدعلی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان از تلاش و کوشش دست نکشند و به رحمت الهی امید داشته باشند @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ♻️فرزند شما چگونه با ناکامي هايش کنار مي آيد❓ آيا پس از ناکامي، لب و لوچه او آويزان ميشود ⁉️يا شرايط را قبول مي کند❓به طرف مقابل حمله مي کند⁉️يا سريع تسليم ميشود⁉️ يا اين که با اشتياق بر مي گردد و متوسل به يک روشي متفاوت يا کارآمد مي شود❓ 🔷وقتي پارسای چهار ساله از دوستش پیمان خواست واگن اسباب بازي را به او قرض دهد و پیمان، از اين کار خودداري کرد، به او توضيح داد که اين واگن را براي اين مي خواهد تا سنگ هايش را در آن جاي دهد و به پیمان گفت: من اونو خراب نمي کنم. اما باز هم پیمان، از اين کارخودداري کرد. ولي پارسا نه تسليم شد و نه پیمان را زد👌 🔹احتمالاً دو روش به ذهنش خطور کرده بود. اينکه يا پیمان را بزند❗️و يا واگن را به زور از او بگيرد❗️ اما هيچ کدام از اين کارها را نکرد👌 زيرا، او به اتفاقات بعد از اين ماجرا فکر مي کرد. او فهميده بود که پیمان، مي تواند واگن را از چنگ او در بياورد. آنها با هم دعوا مي کنند و او علاوه بر دوستش، فرصت بازي کردن با واگن را هم از دست مي دهد😟 ✅ بنابراين، پارسا سعي مي کند يک مسأله گشاي خوبي باشد👌 جستجوي روش هاي مختلف، موجب مي شود تا رضايت اين دو دوست فراهم شده و از همه مهمتر، دوستي آنان نيز پايدار بماند👌 پس پارسا به پیمان گفت: من سنگ ها را توي واگن تو مي ذارم و با هم دوتايي بازي مي کنيم. با اين روش، هردو مي توانستند با واگن بازي کنند. ✅توانايي پارسا براي فکر کردن به روش ديگر، موجب حل مشکل شده و موفقيت نيز جايگزين خشم و ناکامي شد👌
آشتی.mp3
6.51M
🌹آشتی🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۵۸ و ۵۹ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:مجموعه داستان‌های نهج البلاغه @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 قسمت ۱۶ اورژانس صحرایی، چند خیابان عقب‌تر از کارون بود. وقتی به انتهای کانال می‌رسیدی، باید چند تا کوچه و خانه را رد می‌کردی، تا می‌رسیدی به‌اش. آن‌جاها که توی دید دیدبان‌های دشمن بود😊 دیوارها و اتاق‌ها را سوراخ کرده بودند و به هم راه داده بودند و باید از میان آن‌ها می‌گذشتی. زیرزمینِ بزرگ و درندشت یک خانه‌ را کرده بودند اور‌ژانس و تا دلت بخواهد، روی آن گونی خاک چیده بودند تا اگر خمپاره‌ای چیزی به‌اش خورد، آسیب نبیند😉. دو تاآمبولانسِ 🚑گل‌مالی شده، جلوی درِ اورژانس بود. رفتم تو و از پرستارِ زنی که قبلاً ندیده بودمش و انگار تازه آمده بود آن‌جا، سراغِ مامان را گرفتم. اول بازخواستم کرد و پرسید کی هستم و چه‌کارش دارم و از کجا آمده‌ام. تا گفتم پسرش هستم، نگاهی از سر تعجب به سر تا پایم انداخت و عمدی چشم‌هاش را کرد قد یک نعلبکی و گفت: «ماشا‌الله زری‌جان یک همچین پسری هم دارد و به ماها چیزی نگفته؟!»😄 خواستم بگویم شما دیر آمدی، وگرنه توی اورژانس مثل گاوِ پیشانی‌سفید هستم و همه من را می‌شناسند. دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. گفت مامان توی ساختمان بغلی، استراحتگاه خانم‌ها است. خواست بیاید زیرزمینِ استراحتگاه را نشانم بدهد که گفتم خودم بلدم.😌 از همان بیرون داد زدم: «مامی... مامی‌ ی ‌ی ‌ی‌.» توی جبهه، یک رسمی بود که همه، آن یکی را برادر صدا می‌زدند. مثلاً وقتی می‌خواستم در میانِ جمع، غلام شوش یا رسول سوتی را صدا بزنم ـ با این‌که آن‌قدر با هم رفیق بودیم ـ می‌گفتم برادر غلام، یا برادر رسول.😃 من یکی که دوست نداشتم اصلاً این‌طوری حرف بزنم. ‼️وقتی خبری را برای یکی از سنگرها می‌بردم، نمی‌گفتم برادر قاسم گفته. همیشه به‌اش می‌گفتم فرمانده. حتا مامان را هیچ‌وقت نتوانستم خواهر صدا بزنم. مثلاً بروم اورژانس، از یکی از خواهرها یا برادرها بپرسم: «خواهر زری تشریف دارند؟»‼️ طرف هم بپرسد: «شما با ایشان نسبتی دارید؟» ـ بله، من پسرش هستم! وقتی فکرش را می‌کردم، می‌دیدم بامزه‌ است مثلاً مامان زنگ بزند و بگوید: «برادر ناصر هستند؟» ـ شما؟ ـ من مادرش هستم! اگر من را می‌کشتی هم، نمی‌توانستی راضی کنی که در میانِ جمع، به مامان بگویم خواهر. اصلاً کیفش به این است که همه جا به‌اش بگویم مامی. مامان‌زری هم کیف می‌کرد که این‌جوری صدایش می‌زدم.😌 ـ مامی ی ی ی! مامان، تند از زیرزمین زد بیرون و پله‌ها را دو تا یکی کرد. طوری عجله داشت و هول بود که یک جا پایش پیچ خورد و نزدیک بود بخورد زمین.😩 ـ مامان، یواش نرسیده، آغوش باز کرد و رفتیم تو بغل هم. بوی مامان که به مشامم خورد، بی‌اختیار بغض کردم. ولم نکرد. توی گوشم گفت: «کجایی تو بچه‌ی سِرتق. با این شلوغ‌پلوغی امروز، نمی‌گویی مادرت نگران می‌شود⁉️ صورتش را نمی‌دیدم ولی با آن لرزشِ صدا، حتم داشتم که اشک گوشه‌ی چشم‌هاش جمع شده و به همین خاطر است که نمی‌خواهد از بغلش جدا شوم.😇 ـ مامان‌ن‌... این‌جوری نگو دیگه. من که مثل بچه‌ننه‌ها، همه‌اش این‌جا هستم. بالاخره راضی شد از بغلش جدا شوم. اما قبل از آن ـ با گوشه‌ی روسری ـ اشک‌هاش را پاک کرد. بعد بلافاصله خندید. به خدا، بهترین مامان دنیا را دارم من❤️ سه روز است، نیامدی این‌جا. صبح که دیدم آتش زیاد است، گفتم احوالی ازت بپرسم، نبودی. بعد انگار چیز عجیبی دیده باشد، یکهو خشکش زد. دو ورِ صورتم را گرفت و آرام گفت: «ببینم، لبت چی شده⁉️ آخ که چه سوتی وحشتناکی دادم. اصلاً حواسم نبود. گفتم: «هیچی بابا، خوردم زمین.» مگر می‌توانستم بگویم چی شده! اگر مامان می‌فهمید، یک‌راست می‌رفت خط و کله‌ی هر دوشان را از بیخ می‌کَند😠 بیا برویم تو اورژانس، پانسمان کنم. خودم را از دستش کشیدم بیرون و خنده خنده گفتم: «مگه چی شده حالا!»‼️ رفتیم تو زیرزمینِ استراحتگاه. مامان بود و آن سه تا خانم‌ها. استراحتگاه آن‌ها را که می‌دیدی، خجالت می‌کشیدی از این‌که فکرش را می‌کردی خودت توی چه جور جایی زندگی می‌کنی. همه جا از تمیزی برق می‌زد😇 نشسته بودیم و مامان از این جعبه و آن جعبه و این کمد و آن کمد، تند تند خوردنی بیرون می‌کشید و می‌گذاشت جلویم. مطمئن که شد شکمم را سیر کرده، شروع کرد به گیر دادن: ـ چرا لباس‌هات این‌قدر کثیف است؟ دفعه‌ی بعد که آمدی، لباس چرک‌هات را بیاور تا بشویم.😊 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐 روزتون بخیر😍 روز روز زیارتی عزیزمون هسته💚 پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️ @montazer_koocholo
31.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قسمت نهم: نیکان سلام می کند 👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند. آن‌ها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است. یک روز نیکان متوجه شد نیکو مدام چیزی را می‌شمارد: سیصدویک، سیصدو دو...؛ اما سر از کارش درنمی‌آورد و حسابی حرصـش درآمده بود تا اینـکه.. 🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب 💠«یه جشن تولد دخترونه» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک‌‍محمد 🎤 با اجرای: بهار دوستی، مریم مهدی‌زاده، سما سهرابی، حمزه ادهمی و محمدعلی حکیمی 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با زندگی اهل بیت علیهم السلام به خصوص حضرت زینب سلام‌الله‌علیها 🔷🔸💠🔸🔷 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا