eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺍﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﺍﻟﺤﺪﻳﺪ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺍﺷﻌﺎﺭﻯ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ : اﮔﺮ ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ، ﺍﺯ ﺩﻳﻦ ﺍﺛﺮﻯ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ این چنین ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺷﻮﺩ. ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ علیه السلام ﺩﺭ ﻣﻜّﻪ ﺍﺯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠّﻰ الله ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺑﻰ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠّﻰ الله ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻭ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻰ ﻧﻤﻮﺩ. (10) ▪️← ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠّﻰ الله ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺩﺭ شهادت ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺣﻀﺮﺕ اﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺧﺒﺮ شهادت ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠّﻰ الله ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺩﺍﺩ، ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﻠﻮﻝ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : «ﻳﺎ ﻋﻠﻰ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﺴﻞ ﻭ ﺣﻨﻮﻁ ﻭ ﻛﻔﻦ ﻛﻦ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺳﺮﻳﺮ ﻧﻬﺎﺩﻯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻩ». ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺕ ﭘﺒﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠّﻰ الله ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺳﺮﻳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠّﻰ الله ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﺸﺮﻳﻒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻧﻈﺮ ﻣﺒﺎﺭک شان ﺑﺮ ﻧﻌﺶ ﻋﻤﻮﻯ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺭﻗّﺖ ﻭ ﺣُﺰﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : «ﺍﻯ ﻋﻤﻮ، ﺻﻠﻪ ی ﺭﺣﻢ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻰ ﻛﺮﺩﻯ ﻭ ﺟﺰﺍﻯ ﺧﻴﺮ ﺩﻳﺪﻯ. ﺍﻯ ﻋﻤﻮ، ﺩﺭ ﻛﻮﭼﻜﻰ ﻣﺮﺍ ﻛﻔﺎﻟﺖ ﻛﺮﺩﻯ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﻣﺮﺍ ﻧﺼﺮﺕ ﻭ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻧﻤﻮﺩﻯ». (11) ﺑﺎ شهادت ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠّﻰ الله ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ : «ﻳﺎﻭﺭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ، ﻫﺠﺮﺕ ﻛﻦ». (12) امام باقر علیه السلام می فرمایند ؛ ✳️ «اگر ایمان حضرت ابوطالب علیه السلام در یک کفه ی ترازو قرار گیرد و ایمان این خَلق در کفه ی دیگر قرار گیرد حتماً ایمان او بالاتر است». سپس فرمودند ؛ ✳️ «آیا نمیدانید که اﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﺋﺐ ﻣﻰ چﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻋﺒﺪالله ﻭ ﺁﻣﻨﻪ ﻭ ﺍﺑﻮﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺣﺞّ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ، ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﻭﺻﻴّﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻳﺐ ﺑﺮﺍﻯ ﺣﺞّ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺍﻥ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ. (13) امام صادق از پدرش از امام سجّاد از پدرش علیهم السلام نقل می کند که امیر المومنی علیه السلام در صحن مسجد نشسته و مردم اطرافش جمع بودند که مردی بلند شد و پرسید : ای امیرالمومنین (علیه السلام) ! تو در مقام و مرتبه ای هستی که خداوند تو را در آن جایگاه قرار داده امّا پدرت در آتش دوزخ شکنجه می شود ! امیر المومنین علیه السلام فرمود ؛ ✳️ «آرام باش ! خدای دهانت بشکند ! سوگند به آن کسی که محمّد صلّی الله علیه و آله را به حقّ مبعوث کرد ، اگر پدرم برای تمام گناهکاران روی زمین شفاعت کند خداوند شفاعت او را می پذیرد. آیا پدرم در آتش معذّب باشد و من که پسرش هستم تقسیم کننده بهشت و دوزخ باشم ؟ سوگند به آن کس که محمّد صلّی الله علیه وآله را به حقّ مبعوث کرد ! روز قیامت نور ابوطالب نور تمام آفریدگان را تحت الشعاع قرار می دهد مگر پنج نور : نور حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله، نور من، نور فاطمه، نور حسن، نور حسین، و نور امامان از فرزندان حسین (علیهم السلام) ❗️❗️❗️آگاه باش ! نور ابوطالب علیه السلام از نور ماست که خداوند آن را دو هزار سال پیش از آفرینش حضرت آدم آفریده است». (14) 📚 منابع : 1. ﻣﺼﺒﺎﺡ ﺍﻟﻤﺘﻬﺠﺪ : ﺹ 749. و ... . 2. ﻣﻨﺘﺨﺐ ﺍﻟﺘﻮﺍﺭﻳﺦ : ﺹ 43، 114. سر السلسلة العلویّة : ص 3. 3. ﻧﻔﺎﺋﺢ ﺍﻟﻌﻠﺎﻡ : ﺹ 158. و ... . 4. بحار الأنوار : ج 35، ص 138، 182. عمدة الطالب : ص 21، 23. 5. کافی : ج 1، ص 445. و ... . 6. بحار الأنوار : ج 35، ص 139، 138. و ... . 7. رک : الغدیر : ج 7، ص 409 ـ 330. و ... . 8. بحار الأنوار : ج 35، ص 111. و ... . 9. کمال الدین : ص 175. و ... . 10. ﺷﺮﺡ نهج البلاغه (ﺍﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﺍﻟﺤﺪﻳﺪ) : ﺝ 14، ﺹ  84 _ 70. و ... . الغدیر : ج 7، ص 387. ﺩﺭ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺍلأﻳﺎﻡ : ﺝ 1، ﺹ 289 ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ : ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ی ﺳﻴﻮﻃﻰ ﺍﺣﺎﺩﻳﺜﻰ ﻛﻪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﻭ ﻏﻴﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺎﺩﻯ ﺷﺠﺮﻩ ی ﻣﻠﻌﻮﻧﻪ ﺑﻨﻰ ﺍﻣﻴّﻪ، ﻭ من جمله ﺍﺯ ﺭﺍﻭﻳﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻐﻴﺮﺓ ﺑﻦ ﺷﻌﺒة ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺪﺍﻭﺕ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﻰ ﺑﺎ ﺑﻨﻰ ﻫﺎﺷﻢ ﺷﻬﺮﻩ ی ﺁﻓﺎﻕ ﺍﺳﺖ. 11. بحار الأنوار : ج 22، ص 261، ج 35، ص 125. و ... . 12. کافی : ج 1، ص 440، 449. و ... . 13. بحارالأنوار : ج 35، ص 156. و ... . 14. مائة منقبة : ص 174. و ... . https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺✨📗📒📗📒📗📔✨🌺مجموعه صوتی شراب بهشتی 📜نامه ها 📚خطبه ها 📖حکمت ها
27_Nahj_al_Balaghe_Khotbe_109.mp3
23.39M
🔰📣خطبه ۱۰۹ 🔹سختی جان کندن وحسرت ازدست دادن دنیایه دنیاپرستان هجوم آورد،بدن ها درسختی جان کندن سست شده........ ❌مرگ آرام آرام همه اندامشان رافراگرفته وزبان راازسخن بازمی دارد.......... 👤باعقل می اندیشدکه عمرش رادرچه کارهایی تباه کرده......... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷اعمال شب و روز مبعث 🔹 مبعث پیامبر اکرم، حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی(صلی‌الله علیه و آله) از روزهای بسیار پر فضیلت به شمار می‌رود. از جمله اعمال این روز، زیارت حضرت امیرالمومنین (علیه‌السلام) است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤️وقایع ظهور حضرت مهدی علیه‌السلام🌤 ⭕️ حمله به امام و دفاع ۳۱۳ نفر در برابر مهاجمان⭕️ ✍ آقا امام سجاد علیه‌السلام فرمودند: «...در این هنگام مردی می‌ایستد و می‌گوید: «ای مردم! این است مطلوب شما ،که به نزد شما آمده است و شما را به آنچه پیغمبر صلی الله علیه و آله دعوت می‌کرد، می‌خواند! » ✨ مردم از جا بلند می‌شوند. ✨پس آقا میفرماید: «ای مردم! من فلانی پسر فلانی، پسر پیامبر شما هستم؛ اکنون به سوی شما آمده و شما را به آن احکام و قوانین و دستورهایی دعوت می‌کنم که پیغمبر خدا شما را به پذیرش آن می‌خواند. ⭕️ مردم به طرف وی می‌روند که او را به قتل رسانند. 🕊ولی سیصد و چند نفر از جا برمی خیزند و آنها را از گرداگرد او عقب می‌رانند. ✨ پنجاه نفر آنها از مردم کوفه هستند و سایر آنها مردم ناشناسی هستند که اغلب یکدیگر را نمی‌شناسند. آنها بدون قرار قبلی در مکه جمع می‌شوند.» *📗منــــابـع:* *1-بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۶* *2-سرور أهل الإيمان، ج ۱، ص ۹۰* *3-إثبات الهداة، ج ۵، ص ۲۱۱* https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 میرزا اسماعیل دولابی: «یادتان نرود، هر وقت در جیبتان پول نبود از همان مقدار کم انفاق کنید. آن وقت مال‌تان بیش‌تر می‌شود.» ┄┅═✧❁✨🌹✨❁✧═┅┄ ❥↬ عاشقان ظهور حضرت مـهــــ♡ــــدی عج🌺 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️عید مبعث پیامبر اکرم حضرت محمدمصطفی صلی الله و علیه و آله وسلم بر منتظران ظهور عزیز مبارک باد☀️ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_50 بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و
_ ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند. چادرم را از سرم کشیدم و فوری بسته‌ی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم. جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت." شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد. با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت. بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم. یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود. وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک". همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است. از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود. یعنی او از کجا فهمیده بود. از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم. چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود. نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشی‌ام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم. خوراکی‌هایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم. گوشی‌ام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده: « قبول باشه. التماس دعا.» فوری جواب دادم: – ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم. نوشت: – هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم. بی مقدمه نوشتم: –شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟ ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه. بعد استیکر خنده گذاشته بود. در ادامه‌اش نوشته بود، بقیه‌اش هم، جوینده یابندس. حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم. ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید. ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم... لحظه‌ایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم: –ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره. اونم نوشت: –اون که آره شک نکنید. از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم. گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند. با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت: – هدیه ی صاحب کارته؟ پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –آره صاحب کارم داده. ــ اونوقت به چه مناسبت؟ سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم: – واسه تشکر و این حرفها. اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت: – شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –چه می دونم. مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟ ــ بله مامان جان. انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد. خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد. اسرا دوباره زیر گوشم گفت: –فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه. برای تغییر دادن جو، گفتم: –مامان یه آبگوشتی پختم که نگو. مادر همانطور که به گلهای رز قرمز هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت: –دستت درد نکنه دخترم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود. اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادر دهان گذاشت و گفت: – دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها. لبخندی زدم و گفتم: –نوش جان. –مامان نظر شما چیه؟ مادر نگاهم کرد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت: –دست پختت همیشه خوشمزه بوده. دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟ مادر نگاهی به اسرا انداخت که معنی‌اش را نفهمیدم و گفت: – لباس و یه سری خرت و پرت دیگه. به اسرا نگاه کردم و گفتم: – رو نمی کنی چی خریدیا. اسرا سرش را با ناز تکانی داد و گفت: –شما که اصلا وقت نداری بیای ببینی. اخم ساختگی کردم و گفتم: – وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدم. خنده‌ی صدا داری کردو در همان حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مادر هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد. بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم. اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همانجا گفت: – سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید. گردنی برایش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست. بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم. اسرا یک مانتو فیروزه‌ایی خوشگل با روسری ستش خریده بود. کیف و کفش مشگی ستش هم قشنگ بود. یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ. با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه‌ایی. از تعریفم خوشش امدو گفت: – ما اینیم دیگه. مادر نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید. ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟ اسرا با اعتراض گفت: – تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره. ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من. تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه. خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن. مادر به علامت تایید سرش را تکان داد. – واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی. اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم. پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه. حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده. با دیدنش ذوق کردم. – وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی. با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند. مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت: – مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه. اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت: – ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم. من و مادر با هم گفتیم: –هردو. واین حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده‌ی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج می‌کرد. من هم می‌توانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم. نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه می‌کشاند. روز تولدم مادر، خانواده‌ی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت. آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید. به خاطر همین فکر بچه‌گانه، چند بار گوشی‌ام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم. نوشته بود: «باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کرده‌اند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.» با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم. سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشی‌ام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت: – الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟ در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم. سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت: –توچته راحیل؟ منتظر پیام کسی بودی؟ سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم: –یادته از رنج برات می گفتم؟ ــ خب. ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد. کنارم نشست و سرم را روی سینه‌اش فشار داد و گفت: –راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی. اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه. خودم را کنار کشیدم و گفتم: – من قویم، یعنی باید باشم. فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد. باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم. لبهای سعیده کش امد و گفت: – آهان، این شد. حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست... حرفش را بریدم و گفتم: –اون قبلا کادوش رو هم داده. بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند. همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت: –چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه. بعد چشمکی زد و گفت: –ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟ ــ نه ــ چه محتاط؟ ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟ ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه. ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره. سعیده خنده ایی کردو گفت: –عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواسته‌ی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه. با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم. وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم. خدارو شکر کردم که حالش خوب شده. با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجه‌ی من نشد. سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد: –چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید: – شنیدی چی می گفت؟ ــ نه ، من که الان رسیدم. ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده. بعد با حالت مسخره ایی گفت: –عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه. هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا