eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها" البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود. یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش می‌آمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی. بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود. همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندی‌اش تا بالای زانویش می‌رسید. "حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم." برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشه‌ی ماشین چرخاند. فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم. برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود. تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت: –آرش اینجاست پاساژه. آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت: – الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن. مژگان هم دیگر حرفی نزد. هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند. بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد. دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد. هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم می‌افتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت. باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است. زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شده‌ام. بعد با کمی مِن و مِن گفت: –راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم. فکری کردم و گفتم: –منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم. –یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن می‌گردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه. زن دایی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه می‌گشت. وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت: –به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده می‌آمد. بنابراین گفتم‌‌: –یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشاره‌ایی به موهای خودش کردم. –تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره. –نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون. از حرفهایش حیران بودم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت. بعد از چند دقیقه من هم به بهانه‌ایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشی‌اش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم: –از دست من ناراحتی؟ حرفی نزد. دوباره پرسیدم: –آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟ نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانی‌اش کرده بود. –میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ... دیگر حرفش را ادامه نداد. تعجب زده گفتم: –یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
جمله‌ی آخرش را کمی بلند گفت. سکوتی جمع را فرا گرفت. آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت: –حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها. زمزمه‌وار پرسیدم: –توام؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. نفسم را بیرون دادم. –باید خوش بین بود. ان‌شالله که همه چی درست میشه. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت: –به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن. اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود. وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: – اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید. نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت. –از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه. بعد با حرص بیشتری ادامه داد: –تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟ الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن. با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چه‌کار کرده‌ام که مژگان در موردم این‌طور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم. –باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم. نگاهش را با عصبانیت از من گرفت و گفت: –پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن. اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه. همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت: –راحیل جان یه دقیقه بیا. با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم: –الان برمی گردم. فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم. –چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟ –هیچی بابا، دردو دل می کرد. –راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت. –باشه چند دقیقه دیگه میام. همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت. چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند. سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسرده‌اند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت: –دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستند. «چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا، اصلا چرا به عمه‌ی خودت نگاه نمی کنی؟» به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت: –چرا اینجوری نگاهت کرد؟ به آرامی گفتم: –آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه. فاطمه پوزخندی زدو گفت: –واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از ایرانیها آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت: –با یه مَن ریش اونجا بود و می‌خواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد: –اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره. مژگان که تا آن موقع خیلی بادقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت: –ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید. آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد. دوباره فاطمه زیر گوشم گفت: –منظورش به ما بود؟ –نه بابا، داعشی‌ها رو میگه. فاطمه خندید و گفت: –حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت. کی؟ –همون یارو که ریش داشته دیگه. –لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ... فاطمه اشاره‌ایی به کیارش و مژگان کردو گفت: اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادند، چه فاجعه‌ایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه.
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمدو کمک کرد، واین برای من وفاطمه عجیب بود. کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛ –بیابریم توی اتاق. همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم. –فاطمه، مادر حاضرشوکم کم بریم. –چشم. فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با کراه نگاهش کرد. –چیه؟ چراعین طلبکارها نگاهش می کنی. مستاصل نگاهم کرد. –نمی دونم چیکار کنم. فهمیدم با چادرش درگیر است. –با نامزدت درموردش صحبت کردی؟ –اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه. –یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟ –نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم بهش بی احترامی کردم. –خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیده اییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه. فکری کردو چادر را روی تخت پرت کرد و گفت: – باید بهش عادت کنم. چاره‌ایی ندارم. –نه فاطمه جان این کار رو نکن. –پس چیکار کنم؟ – به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای پنجاه درجه ی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست. –ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه. –خب الان بپوش که اون بنده خداهم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون چند روز کم کم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده بعد. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه... با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق. –می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟ –آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم. همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی می‌کرد. بعد دم در تا کفش هایش را بپوشد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن دایی به طرفم امد و گفت: –راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن دایی تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگی‌اش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود. مشتاقانه بغلم کردو همانطور که می بوسیدم گفت: –دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده. از حرفش خجالت کشیدم. آن هم گفتن این حرف بین این جمع، به نظرم سنگین بود. بدون این که سرم را بالابیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کردو گفت: –عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادرو نامزدتم بردار بیایید پیش ما. نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد. –چشم عمه، مزاحم می شیم. آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوارو تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را بیشتر می پسندیدم. اینطوری خیلی جلب توجه دخترها را می کرد. بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم. احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن می‌توانم پیدا کنم. –دنبال چی می گردی؟ تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست. آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: –ولش کن بریم آب معدنی بگیریم. توی مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد. –ایناهاش، توام می خوری؟ –حالا تو بخور. لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که داشتم از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خوردو بعد من خوردم. دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم. آرش مشکوک به لیوان پر از آب تو دستم نگاه کردو پرسید: –چرا نمی خوری؟ از سالن بریم بیرون می خورم. زیر چشمی کنترلم می کرد. از سالن که خارج شدیم گفت: –بخور دیگه. نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم. –راحیل چه فکری تو سرته؟ جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم.
از پشت صدایم کرد. –راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمی‌آمد، نکند فکرم را خوانده. ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید. صدای قدمهای بلندش می‌آمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم. ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از قدیم گفتن چون گربه به تنگ آید /، عاقبت به چنگ آید / وقتی گربه تو یه جا گیر میکنه آخرین گزینه اش چنگ انداختنه.. اسرائیل در این مدت از شمال توسط حزب الله ، از جنوب توسط یمن ، از شرق و جنوب شرقی توسط حشدالشعبی عراق و از داخل هم توسط حماس به شدت مورد حمله قرار گرفته.. اقتصادش در حال فروپاشی هستش و آمریکا هم داره یواش یواش حمایتهاش رو از اسرائیل کم میکنه در عوض ایران با زدن یک کریدور مخفی از دل عراق داره محور مقاومت رو تجهیز میکنه .. جلسه ای هم که در سفارت ایران در دمشق برگزار شده بود برای تسریع در تجهیز محور مقاومت در بیخ گوش اسرائیل بود.. اسرائیل چاره ای جز این حملات نداره اگر نزنه خروجی این جلسات از طوفان الاقصی بدتر خواهد بود .. اگر هم بزنه باز هم حماقت کرده چون دیگه در هیچ کجا امنیت نخواهد داشت.. دقیقا این اتفاق برای آمریکا در ترور حاج قاسم افتاد..الان هیچ پایگاه نظامی آمریکایی در هیچ جای منطقه امنیت نداره و هر کی از جاش بلند میشه راکت میزنه به این پایگاهها.. اسرائیل با حمله به سفارت ایران در دمشق در عرف دیپلماتیک حمله مستقیم کرده به خاک ایران چون سفارتخانه ها حکم خاک سرزمینی کشورها رو در عرف دیپلماتیک دارند.الان محور مقاومت دارای یک استراتژیه که فدا شدن این شهدا در راستای این استراتژی باید تعریف بشه نه در محل کنشگری.هر گونه حرکت احساسی باعث میشه که اسرائیل از گوشه رینگ خارج بشه و ما باید حواسمون جمع باشه ..البته ضرباتی که این مدت ایران به اسرائیل زده اصلا قابل مقایسه نیست.. جواب ایران به این حمله قطعی و خشن خواهد بود شک نکنید.. قطعا هر گونه جواب احساسی به این حمله کار رو خراب میکنه .. ما در نابودی اسرائیل به نقطه بدون بازگشت رسیدیم یعنی اسرائیل قطعا نابود خواهد شد اسرائیل با این حماقت ، گور خودش رو کند .حمله رسمی به خاک ایران یعنی جلو افتادن نابودی اسرائیل از این به بعد تمام سفارتخانه های رژیم صهیونیستی در هر جای جهان هدف ایران خواهند بود هیچ مقام ارشد نظامی اسرائیلی ، دیگر امنیت نخواهد داشت.. چند تا خبر خوب بهتون بدم .. عراق و یمن مجهز به نسل جدیدی از پهپاد شدن که به راحتی به قلب اسرائیل نفوذ کرده و ضرباتشون رو هم زدن..ورود مستقیم ایران به جنگ با اسرائیل ، ورق را به سمت اسرائیل در مجامع جهانی برخواهد گردوند .. اسرائیل میدونه که به شدت زیر بار حماس و حزب الله لبنان و انصار الله یمن و حزب الله عراق زاییده و وارد شدن مستقیم با ایران یعنی نابودی قطعی اسرائیل و همون ماجرای همیشگی مظلوم نمایی و کمک خواستن از مجامع جهانی و .... و این نباید اتفاق بیفته.. ایران میزنه قطعا هم میزنه در سطح بالاتر هم میزنه اما در وقت مناسبش حالا هر کس میخواد خوشش بیاد میخواد خوشش نیاد.. ایران به زودی کاری میکنه که اروپا به جان اسرائیل بیفته. اسرائیل داره برای بقا میجنگه در آخرین فاز بقا به جنون میرسه قطعا این حماقت نابودی اسرائیل رو جلو انداخت و تیشه به ریشه اسرائیل زد..بنشینید و ببینید عاقبت این اسرائیل است که نابود میشود.باز هم حرف حضرت آقا رو تکرار کنم اسرائیل به دست همین نسل فلسطینی ها نابود خواهد شد وظیفه ایران آماده کردن سپاه یمانی برای درگیری آخرالزمانی با سفیانی است .کاری که سید خراسانی ما به خوبی بلد است و در حال پیاده سازی است .ای سفیانی ملعون آماده باش که لشگر یمانی در راه است
🚨انتخاب امروز برای حمله به کنسولگری ایران بی دلیل نیست. 🟢 «عید پوریم» سند نفرت صهیونیست از ایران و ایرانی است 🟡 یهودیان در سرتاسر جهان هر سال در ماه مارس عیدی رو به اسم پوریم جشن میگیرند که قدیمی‌ترین سند نفرت آن‌ها از ایران و ایرانی محسوب می‌شود و به دوران پیش از اسلام و حتی مسیحیت برمی‌گردد. 🔸در آن دوره «استر» که یک جاسوس یهودی بود با کمک عموی خود «مردخای» به دربار خشایار شاه نفوذ کرد، ملکه شد و حکومت را به دست گرفت و مقدمات قتل عام مردم ایران را فراهم کرد. 🔸طبق متن صریح یکی از کتب مقدس عهد قدیم به اسم «استر »، یهودی‌ها حدود ۸۰ هزار نفر را در روزگاری که جمعیت کل کشور ۸۰۰ هزار نفر بود طی ۲ یا ۳ روز کشتند، البته برخی محققان این تعداد رو تا ۵۰۰ هزار نفر هم اعلام کردند. 🔸از آن به بعد هرسال در سالروز این کشتار، یهودی‌ها در تمام دنیا جشن می‌گیرند، شراب می‌خورند و می‌رقصند و به خیابان می‌ریزند. 🔸با ظهور «صهیونیسم» پایبندی به سالروز پوریم قوت گرفت و علنا به آن کشتار اشاره شد، مثل زمانی که در ۱۶ اسفند سال ۱۳۹۰ نتانیاهو در دیدار با باراک اوباما نسخه‌ای از کتاب استر را به او هدیه داد و گفت: «آن‌ها (ایرانی‌ها)، آن زمان هم می‌خواستند ما را نابود کنند.» 🔸پوریم که به گفته خیلی از محققان مصادف با روز ۱۳ بدر تعطیلات نوروزی ما است، هولوکاستی واقعی بود که علیه مردم ایران به وقوع پیوست و همین مطلب گواهی ‌است که قدمت کینه به ملت ایران را نشان می‌دهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور 🔹️🔸️💠🔸️🔹️ 🔻مباحث اخلاقی ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج) 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی جان فدا، ۱۰ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
سـلامـ امامـ زمانمـ🪷🤚🏻 ای دل مدارا ڪن فراق یار سخت است دوری ز روی مــاه آن دلدار سخت است دارد دلیلــی منتظــر بــی تـاب ڪشتــه زیرا برایش زندگـی غم بار سخت است 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
آقا جان، فرزند مولایم علی (ع) مولایِ ما هر چه زودتر بیا ... جهان در انتظارِ عدالتِ توست 😔 بعد از (ع) دنیا دیگر رنگِ عدالت به خود ندید ... منتظر توست ... 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
اداء قرض و فراخی روزی مرحوم ڪوهستانی ؛ براے اداء قرض و تنگی معیشت مداومت بر خواندن سوره "القارعه" و "العادیات" را سفارش می فرمودند 📚 برقله هاے پارسایی ۲۷۹ 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
نکات کلیدی جزء بیست و دوم 🌷
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء22(معتزآقائی).mp3
4.06M
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹 🌸 (تندخوانی) 🌸 2⃣2⃣ 🌸 64Bit🚀3/9 :MB ⏰Time=33/47 ❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سحر بیست و دوم ✍ سحر بیست و دوم... اولین سحر بدون علی است. و قلب زمین، برای هضم نداشتَنَش، در انقباضی سخت، درگیر شده است. ❄️دیروز...آئینه ی خدا روی زمین، ترک خورده است... و دیگر هیــچ کس نیست، که چهره کاملی از خدا را، برایمان رونمايي کند. ❄️زمیــن؛ بی علی، فقیرترین مخلوق خداست. بیچاره زمیـ🌎ــن! من مانده ام، دردهای عظیمی را که به خود دیده است...چگونه او را از گردش روزمره اش، باز نداشته است؟ ✨همه درد زمین یک سو... فــراقِ علــی... یک سو... و انتظار هزار ساله پسر علی، از سوی دیگر، سرگیجه به جانش انداخته است. و من... در این درد زمین، همیشه، با او شریک بوده ام. ❄️آخرین لیلةالقدر در پیش است. و من، برای تسکین همه دردهای اهل زمین، قنـــوت می گیرم. اما... عظیم ترین غصه اش، همان آینه ترک خورده ایست، که باید ترمیم شود. ❄️تا زمیــن، "پسر علی" را رو نکند. هیچ آينه ای، توان ترسیم چهره خدا را، نخواهد داشت. ❄️باید برای عظیم ترین درد اهل زمین، دعا کنیم. برای ثروتـی که داریــم، اما دستمان به او نمی رسد. ❄️باید تقدیرات زمین را، با دستان رو به آسمانمان عوض کنیم. زمین، با پسر علی، دیگر فقیرترین مخلوق خدا، نخواهد بود! 💠برای غربت پسر علی، دعا کنیم.... ا💫🌸🌟💫🌸🌟💫🌸🌟💫🌸🌟💫🌸 «بِسم الله الرحمن الرحیم» سلام بر امام مهربان زمانم... 🍃ما منتظرانت را هم در دعای سحرت یاد کن، مولاجان 💫به رسم شروع روزهای انتظارمان می خوانیم: 💠يا اللّٰهُ یا رَحْمَانُ یا رَحیم،يَا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلبی عَلی دینِک 💠اللَّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ
*┅═✧﷽✧═┅* *اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ، وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ، وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ، وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ، يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ* *خدایا در این ماه درهای فضلت را به روی من بگشا، و برکاتت را بر من نازل فرما، و به موجبات خشنودی ات موفقم بدار، و در میان بهشت هایت جایم ده، ای برآورنده خواهش درماندگان.* 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
AUD-20220424-WA0035.mp3
2.2M
*┄┅═✧﷽✧═┅* *شرح دعای روز بیست دوم توسط مرحوم آیت الله مجتهدی ره* ✅ *سعی کنیم شرح دعاهای روزانه را گوش کنیم(سخنان ایشان هم بسیار زیبا و دلنشین است)*