فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹نوههای شهید دکتر رئیسی صبح امروز در آغوش رهبر انقلاب
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عزاداری بی بی گل در شهادت رئیس جمهور😔😔
▪ به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای چهارمحال و بختیاری، بی بی گل پیرزنی اهل روستای دور افتاده لبد بازفت در شهرستان کوهرنگ است که در سفر نخست آیت الله ابراهیم رئیسی در سمت رئیس جمهوری اسلامی ایران به چهارمحال و بختیاری در نامهای از وی خواست با ساخته خانه مشکل مسکنش را حل کند
▪ رئیس جمهور هم با دستور ویژهای نه تنها برای او بلکه برای اهالی اعتبار ویژهای اختصاص داد و در مدت کوتاهی مشکل مسکن و راه ارتباطی این روستا برطرف شد
▪ حالا بی بی گل و اهالی این روستا با شنیدن خبر شهادت رئیس جمهور بسیار غمگین هستند و با برپایی مجالس عزا، در سوگ او نشسته اند.😔😔
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...💔
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#خادم_الرضا
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ اینجا محل خاکسپاری شهید رئیسی است
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#خدا خواست
علی در محراب نماز
شهید شود..
تا از آبروی علی دفاع کند
که سالها مردمان شام
تصور میکردند
او تارک الصلاة است...💔
و خدا خواست ابراهیم
در حال خدمت شهید شود
تا به ما بفهماند او در خدمت به مردم کوتاهی نکرد و در همان حال مارا وداع گفت...
#شهید_جمهور
#شهید #رئیسی
#خادم_مردم
✅ برای ظهور دنبال کنید ➖➖👇👇
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ آخرِ آخرالزمان است!
🔶هیچکس دیگر نمیتواند بگوید نفهمیدم.
❌ نگاه کنید ببینید اسرائیل چه میگوید، خلاف آن را عمل کنید.
#شهید_جمهور
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️بالاخره امروز و فردا تمام میشه اما حواسمون باشه قطار پر افتخار نظام اسلامی در حرکت هست و مهمتر از تشییع پیکر این شهدا، تداوم راه این شهداست.
باید حواسمون رو جمع کنیم که چه افرادی با چه نوع تفکر و اعتقادی و چه میزان پایبندی به ولایت و معتقد به خدمت به مردم برای رضایت خداوند و امام عصر(عج) رو قرار هست بر مسند خدمت بنشونیم.
باور داریم امروز اگر شهید رییسی و شهید حاج قاسم و شهید امیرعبداللهیان و سایر شهدای راه خدمت امکان سخن گفتن با ما مردم ایران و مسئولین نظام رو داشتند فقط یک جمله به زبانشون جاری میشد و این بود:
پیرو ولایت باشید و در جهت حفظ نظام اسلامی و خدمت کردن به مردم ایران از جان مایه بگذارید.
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکهای شهید رئیسی به یاد شهدا در راه سفر به نیویورک
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 تفاوت شهید جمهور با بقیه مدیران از دیدگاه رهبر انقلاب
#رئیسیمثلرجایی_بهشتیشد
🕊♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡🕊
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 بدرقه باشکوه مردم تهران از مردی که برای مردم خدمت کرد/ مردم در تهران امروز به استقبال رئیس جمهور شهید و همراهانش آمدند.
🏴جامع ترین کانال فرهنگی و مذهبی شهرستان مرند در برنامه ی ایرانی👈 #سروش 🏴
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
...................................................
...................................................
🍂🍂🍂🍂🍂🍂َ🍂🍂🍂🍂🍂
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعیت خیرهکننده تشییعکنندگان شهدای خدمت در تهران
🏴 منتظران ظهور 🏴
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_15 #نویسنده_محمد_313 آزاده هم خواست از جای
⚫️⚫️⚫️⚫️
#با_من_بمان_16
#نویسنده_محمد_313
با شنیدن صدای خنده ی آزاده که همراه کمیل وارد خانه میشد، اخمی کرد و سمت آن دو رفت.
-هیچ معلوم است شما دوتا کجا بودید؟
کمیل خنده اش را قورت داد که مادرش پوزخندی زد و گفت:
«من از نگرانی اینجا داشتم دیوونه میشدم اونوقت شما رفتید دنبال خوش وبش کردنتون.»
نگاه تندی به کمیل انداخت که نرگس از اتاقش گفت: وا مامان
چیکارشون داری؟
-تو درستو بخون.
نرگس شانه ای بالا انداخت و کتابش را ورق زد
آزاده نگاهی به کمیل انداخت.
-تقصیر من شد مامان جان
اصلا نفهمیدیم چجوری ساعت گذشت.
-کجا رفتین یهویی؟
از بعد از ظهر تا حالا کجا بودین؟
ساعت نه شب...
-هیچی تو خیابونا ول میگشتیم واسه خودمون
لحن شوخ کمیل بعد از مدتها لحظه ای آرامش را به قلبش بخشی؛د ولی با یادآوری آزاده دوباره ابروهایش را بهم گره زد و گفت
-خوشی هاتون واسه بقیس... نگرانی هاتون واسه منه
سمت اتاقش رفت و در را محکم بست
آزاده آرام گفت:
_معذرت میخوام
_تو چرا معذرت میخوای
از صبح تا به حال چپ و راست از من معذرت میخوای
تورو کجای دلم بزارم آخه
یکی از اونور قهر میکنه یکی از این ور معذرت میخواد.
نرگسم که الان چونش گرم میشه میاد منو سوال پیچ میکنه که کجا بودی؟
آزاده از لحن شاد کمیل، تعجب کرد و سعی کرد خنده اش را کنترل کند.
در همین حین نرگس از اتاقش بیرون آمد و پاورچین پاورچین سمت کمیل
_حالا که مامان رفته اتاقش بگو ببینم کجا رفته بودین؟
نه به اون اخمات
نه به این خندیدنات.
کمیل نگاهی به آزاده انداخت که با یادآوری حرف های او درباره نرگس و پیش بینی درست او خندید
نرگس رو به آزاده با لحن حرص داری گفت:
_وا چرا میخندی؟
کمیل سمت دستشویی رفت و گفت:
_تو برو درستو بخون
خدا تو رو فوضول و پرحرف آفریده.
-عه ببخشید که نظر شما نپرسید!!
درحالی که دست هایش را میشست با صدای بلند گفت:
_دلم از حالا برای شوهر بیچارت میسوزه.
#ادامه_دارد...
⚫️⚫️⚫️⚫️
#ادامه_قسمت_شانزدهم
#نویسنده_محمد_313
-دلسوز نخواستیم
من میرم شام بکشم
بعدا از زیر زبون آزاده میکشم که کجا بودید
کمیل رو به آزاده گفت: یه کلمه گفتی نگفتیا...
بزار تو خماری بمونه
دلم خنک شه.
آزاده خندید که نرگس گفت: شرمندتم خاانوم
حوریه خانوم با دیدن حال و هوای انها که متفاوت با شب های قبل بود ناخودآگاه لبخندی زد و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شد.
***
-اینو اینجا بزار
-نه همینجا خوبه
-خوب کنار اون یکی بزاری قشنگ تر میشه
بوته ی گل مورد نظرش را داخل خاک فرو برد و اطراف آنرا با دست هایش خاک پوشی کرد.
-آب بریز روش
نرگس آب پاش را کمی روی بوته ی تازه کاشته شده خم کرد: وقتی بهار بیاد
اینا رشد کنن
حیاطمون خیلی خوشگل میشه
کمیل با لبخند گفت:
_آره
یادمه آقاجون عاشق این گلا بود.
نرگس با حسرت سرش را تکان داد که حوریه خانوم سینی چایی بدست وارد حیاط شد و گفت:
_گفتم حسابی کار کردید خسته شدید
واستون چایی آوردم
_کار خوبی کردی.
طی این مدت رفتار نرگس با آزاده خیلی بهتر از قبل شده بود
و دیگر اورا به عنوان عضو جدید خانواده پذیرفته بود.
-وای باورم نمیشه یه هفته دیگه دوباره عید میشه...
کمیل سرش را با تاسف تکان داد و در جواب نرگس گفت
_ناسلامتی بیست سالت شده ها
مثل دخترای هشت ساله واسه عید ذوق میکنی.
-وا
تو فقط زخم زبون بزن بمن.
خندید و گفت :
_بزرگ شدی از سرت میپره
از جایش بلند شد و دستکش هایش را در آورد
نگاهش روی پنجره ی اتاق آزاده چرخید که متوجه تکان خوردن پرده شد.
#ادامه_دارد...
⚫️⚫️⚫️⚫️
#بامن_بمان_17
#نویسنده_محمد_313
در همین حین صدای زنگ بلند شد.
در را باز کرد که قامت مادر منصور جلوی رویش نقش بست.
اخم ریزی کرد و گفت:
_سلام خاله
شرمسار به زمین نگاه کرد:
_سلام پسرم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام یا نه روم نمیشد بیام.
گفتم شاید به خاطر نادونی پسرم منو خونه راه ندید و سنگ روی یخ بشم.
کمیل نگاهی به صورت چروک افتاده خالهاش انداخت که در نگاه نگران مادرانه اش گره خورد.
لبانش را به اجبار کش داد و سعی کرد لبخند بزند:
_این چه حرفیه خاله، تو که تقصیری نداشتی.
منصور سه چهار ساله که دیگه با شما رفت و آمد نداره.
-درسته دیر اومدم ولی، باور کن خیلی شرمندم کمیل جان.
منصور اگه اون کوفت و زهرماری هاشو کنار میذاشت که الان کنار پدرش بود نه کنار دوستای لات و لوتش.
بغضش را فرو خورد وچادرش را جلوتر کشید:
-هوا یکم سرده خاله،بیا داخل.
مهم خود منصوره که اگه گیرش بیارم ...
خاله اش با گریه جلوی در زانو زد و گفت:
_درسته پسرم خطاکاره
درسته سرت کلاه گذاشته، ولی منم مادرم
توروخدا ببخشش، تورو به جدت قسم.
مادر کمیل که دورتر ایستاده بود دیگر نتوانست طاقت بیاورد و سمت او خیز برداشت:
_چی از جون پسرم میخوای خواهر.
پسرت حسابی حقشو گذاشت کف دستش.
من جای تو بودم اسم همچین بچه ای رو از شناسنامم خط میزدم تا اینکه براش طلب بخشش کنم.
در را محکم کوبید و با تشر گفت:
_تا وقتی من نخوام کمیل حق نداره کسی رو ببخشه.
یبار از مهربونی پسرم سواستفاده کردید بسه.
کمیل دو زانو روی زمین نشست که مادرش گفت:
_کمیل؟ پسرم خوبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
_میخوام تنها باشم.
سینی چایی را برداشت و به استکان دست نخورده کمیل خیره شد.
***
نرگس با شنیدن صدای بهم خوردن در از جایش بلند شد و پرسید:
_خاله رفت؟
-اره.
-مامان کو؟
-تو آشپزخونهس، نیم ساعته با استکانا ور میره.
من که میگم اصلا حواسش اینجا نیست.
صدای زنگ گوشی نرگس بلند شد که سراسیمه قطع کرد.
کمیل متعجب پرسید:
_چرا جواب ندادی؟
دست پاچه گفت:
_هیچکی نبود داداش، من میرم تو اتاقم.
#ادامه_دارد...
⚫️⚫️⚫️⚫️
#بامن_بمان_18
#نویسنده_محمد_313
سمت اشپزخانه رفت و رو به مادرش:
_چرا اینقدر کلافه شدی مامان جان،
فکر نمیکردم با اومدن خاله اینقدر بهم بریزی.
غصه ی چیزی رو نخور مادر من،مهم منم که بعد گذشت یه ماه سعی دارم فراموش کنم همه چی رو،هرچند خیلی سخته
مادرش با بغض سمتش برگشت :
_به خاطر یه چیز دیگه بهم ریختم
-چی شده
باز کسی چیزی گفته؟
-سمانه.. داره نامزد میکنه!!
انقدر جا خورد... فکر کرد اشتباه شنیده:
-چی؟
-قراره سوم فروردین با پسرعموش نامزد کنه.
دایی جلال زنگ زد خبر داد.
سعی کرد احساساتش را مخفی نگه دارد، برای همین با بی تفاوتی گفت:
_خوشبخت بشه!
-فقط همین کمیل؟ اون قرار بود زن تو بشه، قرار بود عروس من باشه،حالا میخوان به یکی دیگه بدنش.
-گفتن این حرفا دردی رو دوا نمیکنه مادر، من فراموشش کردم ،فعلا ذهنم فقط سمت پیداکردن منصوره.
کمیل از اشپزخانه خارج شد خواست سمت اتاقش برود که با آزاده رو به رو شد.
پس او هم حرف های آنها را شنیده
از کنار آزاده گذشت وارد اتاقش شد در را محکم بست و به آن تکیه داد.
احساس میکرد چیزی از وجودش جدا شده.
تحمل این فشار روحی برایش سخت بود.
دعا میکرد که در این کشمکش روحی ایمانش را از دست ندهد.
پشت میزش نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
تمام خاطراتش با سمانه از کودکی تا به ان روز را مرور کرد.
سمانه برایش نقطه ای نامفهوم بود که دیگر معنایی نداشت.همه چیز تمام شده بود.
گاهی وقت ها به ذهنش میرسید از این سرنوشت تلخش به خدا شکایت کند و بگوید، چرا درست یک ماه قبل ازدواجش با دختری که عاشقش بود باید منصور آن بلا را سرش بیاورد و مجبور شود با آزاده ازدواج کند.؟!
اما بعد خودش را تسلیم حکمت و امر خداوند میکرد و برای حفظ ایمانش دعا.
#ادامه_دارد...
⚫️⚫️⚫️⚫️
#ادامه_قسمت_هجدهم
#نویسنده_محمد_313
چندروز گذشت
حال کمیل خراب تر از گذشته به نظر میرسید.
دیگر شب وروزش فقط شده بود کار و به هیچ چیز دیگر اهمیت نمیداد.
از خانه فراری بود چون دیدن آزاده داغ اورا تازه میکرد.
تازه بعد از یک ماه داشت همه چیز برایش کم رنگ میشد که با شنیدن خبر ازدواج سمانه دنیایش بهم ریخته بود.
حوریه خانوم که این وضع کمیل را میدید تصمیم گرفت اورا برای سفر مشهد راضی کند، تا حال و هوای قلبش آرام بگیرد.
با آنکه خودش حال وروز خوبی برای مسافرت نداشت.
در اتاقش نیمه باز بود.
به داخل اتاق سرک کشید که با دیدن کمیل پشت میز لبخندی زد:
_اجازه هست؟
-بیا تو عزیزجون.
داخل اتاق رفت و کنار کمیل روی تخت نشست.
به یاد کودکی دست گرم و پر محبت خود را نثار مو های پسرش کرد.
چشمانش را بست و دست مادرش را بوسید.
-الهی بمیرم ولی پسرمو با این حال وروز نبینم!!
-خدا نکنه مادر، من خوبم!
-خوب نیستی عزیزم، من مادرتم میفهمم
سعی نکن ازم قایم کنی.
کمیل گذشته کجا، و کمیل حالا کجا؟؟
باید بریم پابوس اقا امام رضا(ع).
پسرم باید هوای دلتو اونجا سبک کنی از غصه ، اینطوری ارامش میگیری.
فردا میریم سمت مشهد
که به امیدخدا سال تحویلم اونجا باشیم که نذر پدرتو ادا کنیم
باشه؟؟
سرش را پایین انداخت:
_چشم مادر، هرچی شما بگی!
پیشانی پسرش را بوسید و از جایش بلند شد:
_زندگی خیلی بالاپایین داره پسرم،
همیشه اونطور نمیشه ک ما دلمون میخواد،
منم خیلی ناراحتم که به سمانه نرسیدی ولی حالا چه میشه کرد!
بهتره بریم زیارت تا آقا خودش راه درستو نشونمون بده به لطف خدا.
#ادامه_دارد...
⚫️⚫️⚫️⚫️
#بامن_بمان_19
#نویسنده_محمد_313
چمدان هارا پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقب را محکم کرد.
حوریه خانوم اسفند دود کنان سمت او و نرگس آمد و ظرف را دور سرشان چرخاند.
نرگس با خنده گفت:
_با این رانندگی کمیل کل اسفند های دنیارو هم دود کنی بازم سالم نمیرسیم!.
کمیل بااخم گفت:
-ناراحتی پیاده دنبالمون بدو کن.!
مادرش خندید که نرگس با چشم به آزاده اشاره کرد.
ظرف اسفند را روی سر اوهم چرخاند و گفت:
_دخترم لباساتو برداشتی سرما نخوری؟؟
کمیل و نرگس هردو با شنیدن لفظ دخترم چشمانشان از تعجب باز شد.
آزاده سرش را تکان داد و گفت:
_بله،
ممنون که وسایل مورد نیازمو خریدین!
_خوب دیگه مادر باید راه بیفتیم تا قبل اذان مغرب برسیم مشهد. میخوام نمازمو اونجا اول وقت بخونم.
_ان شاالله پسرم، بریم.
.
.
.
ساعاتی از حرکتشان گذشته بود
نرگس بعد از پرحرفی های همیشگی اش خسته شد و خوابید.
حوریه خانوم هم که همان اول پلک هایش را روی هم گذاشت.
کمیل چشمانش را مدام میمالید و سعی میکرد با دقت رانندگی کند.
از آینه جلو رو به آزاده که درسکوت منظره ی بیرون را تماشا میکرد نیم نگاهی انداخت و گفت:
_شما چرا نخوابیدی؟؟
-وقتی داخل ماشین هستم سخت خوابم نمیبره.
-پس مثل منی!
چشمان آزاده حس و حال عجیبی داشتند.
دقیقا نمیدانست چه حسی، ولی هربار که به انها نگاه میکرد احساس خاصی به او دست میداد!
با یاد آوری سمانه نگاهش را ناخودآگاه گرفت و اخم کرد.
بازهم بغض خفته قلبش داشت اورا آزار میداد.
چرا این غم دست از سر او برنمیداشت
او که دیگر مجرد نبود که فکر و خیال رسیدن به سمانه به سرش بزند.
دست خودش نبود هفت سال عاشق سمانه بود و پای او ایستاده بود
حق داشت که وقتی زندگی فراموش کردنش را تحمیل کند ،احساس غم از او جدا نشود.
دلش بیتاب زیارت بود تا از شر این غم خلاصی یابد.تنها دیدن گنبد طلایی امام رضا معجزه ی آرامش قلب او بود.
بعد از توقف برای ناهار و کمی استراحت
بی وقفه تا مشهد حرکت کردند تا اینکه نزدیک های غروب وارد دیار عشق شدند.
با اصرار زیاد کمیل تصمیم گرفتند اول به زیارت امام رضا بروند سپس استراحت کنند.
خیابان ها شلوغ بود
زائران دل خسته برای دیدن گنبد حرم از دور لهله میزدند.
#ادامه_دارد...