چگونه زندگیمان را مهدوی کنیم .mp3
23.88M
#صوتلایو
چگونه زندگیمان را مهدوی کنیم ⁉️
چهارراه ارتباط با آقا امام زمان عجل الله فرجه الشریف
@montazeraan_zohorr
🚨 هزینهی مقاومت نکردن و تسلیم شدن در برابر دشمن
⚠️ سوریه بدون اینکه حتی یک گلوله به سمت اسرائیل شلیک کند، بار سنگین هزینهٔ یک جنگ تمام عیار را به دوش کشید.
🛑 این هزینههای تحمیلی منجر به نابودی زیرساختها و لگدمال شدن عزت و اقتدار این کشور شد.
🔴 علاوه بر این، بخش قابل توجهی از خاک سوریه بهطور رسمی به اشغال درآمد، که صدمات جبرانناپذیری به حاکمیت ملی و روحیه مردم وارد کرد.
🛡 شاید سوریه با صرف نصف این هزینه میتوانست، بهطور عزتمندانه و مقتدرانه در برابر اسرائیل ایستادگی کند و از منافع و حقوق خود دفاع کند.
✔️ بار دیگر عملا ثابت شد که همواره هزینه سازش و تسلیم در برابر دشمن، به مراتب بیشتر از هزینهٔ مقاومت است.
🏳 تاریخ نشان داده است که فرار از مقاومت نه تنها به امنیت نمیانجامد، بلکه عزت و اقتدار ملتها را نیز به خطر میاندازد.
🏷 #سوریه #هزینه_سازش #مقاومت
💠 شیطان و صفای قلب
🔻 حضرت موسی (علیه السلام) شیطان را دید و عصا را برای او بلند کرد، گفت که «یا موسی إنی لا أخشی العصا، إنی أخشی قلباً فیه صفا؛ شیطان گفت: ای موسی من از عصا نمی ترسم بدرستی که من از قلب با صفا [و به دور از رذائل اخلاقی] می ترسم».
🔸 صفای قلب مهم است. اگر در قلب صفا آمد او دور میشود، اصلاً عالم او اینطوری است، صفا مثل فولاد میماند، اینجا معلوم نیست ولی آنجا کار فولاد را میکند، او را دور میکند.
🔹 توجه به ذکر، بیداری شب، نماز، روزه او را دور می کند؛ اگر ماها میدانستیم که روزه چه کار میکند حاضر بودیم روزها سر کار برویم دستمزد بگیریم و همه آن دستمزد را به خدا بدهیم تا به ما اجازه بدهد روزه بگیریم. اینقدر روزه شیطان را دور میکند، اینقدر روزه کار میکند و ایمان با روزه تقویت میشود.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🔺 حجتالاسلام والمسلمین ناصری
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🔸خدایا بر طول عمر و عزت رهبر عزیزتر از جانمان تا ظهور دولت کریمه بیفزای
🔸خبرها را پیگیری کنید ببینید در این دو روز آمریکا و اسرائیل چه بلای خانمان سوزی بر سر کشور ومردم سوریه دارن میارن(این تازه اول ماجراست)
🔸اگر امروز ایران در امنیت و آرامش هست همه و همه به برکت وجود ولایت فقیه هست و چه زیبا امام بزرگوارمان فرمود:
پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم .....
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
روایت دلدادگی قسمت ۱۲۰🎬: روزها به سرعت برق و باد می گذشت ،فرنگیس بدون اینکه از گذشته اش چیزی به خاط
روایت دلدادگی
قسمت ۱۲۱🎬:
هر دو نفس زنان بر سر زمین ایستادند، عبدالله که گرم چیدن علف های هرز بین گندمزار بود ، با دیدن همسر و آن دختر ، علف ها را به کناری ریخت و گفت : چه شده ضعیفه؟! آفتاب از کدام طرف درآمده که خانه را ترک کردید هااا...
ننه صغری همانطور که از ته دل خنده می کرد گفت : مژده بده عبدالله...مژده بده که به مراد دلم رسیدم...
عبدالله نیشخندی زد وگفت : به مراد دلت ، دختر یکی یک دانه ات که مدتی ست رسیدی...
ننه صغری همانطور که بر روی زمین خاکی می نشست تا نفسی تازه کند ،گفت : اون که بله...اما موعد ادای نذرم رسیده...انگار امام شهید طلبمان کرده، اگر دست بجنبانیم تا فرداشب به کاروانسرای بیرجند میرسیم به جمع زوار کربلا ملحق می شویم...
عبدالله که گویی خشکش زده بود ، خیره به اوحرف نمی زد...
ننه صغری که حال غریب شوهرش را دید گفت : آهان...تو هم شوکه شدی هاا؟! همین الان مش باقر خبرش را برایم آورد...
عبدالله آهی کشید و گفت : زن..تو کی مش باقر را دیدی و او را مأمور پیدا کردن کاروان به کربلا کردی؟! اخر با کدام عقلت تصمیم به رفتن به زیارت آنهم کربلا گرفتی؟؟ ما خیلی هنر کنیم تا همین خراسان به پابوس امام غریب برویم...کربلا سرمان را بخورد...
ننه صغری که انتظار نداشت ،شوهرش به این راحتی از زیر بار سفر به کربلا در برود گفت : مرد ، توکل کن ...امام شهیدمان قبولت کرده...برات زیارت داده و تومی خواهی این سعادت را از خودت بگیری؟! وچون دید عبدالله حرف نمی زند ادامه داد: من نمی دانم چه در سر تو می گذرد، اما من نذر کردم مرد...نذر کردم می فهمی؟ اگر نیایی ،مجبورم با همین دخترک بروم ، سفر به زیارت به عشق حرم امام ، سخت تر از فرار از چنگ از ما بهتران برای این دختر نیست...بلکه بسیار هم شیرین است...
عبدالله که از حرفهای زنش انگار کفری شده بود ،با دو دست بر سرش زد و گفت : من چه کنم از دست تو زن مجنون؟! هر سازی زدی به آن رقصیدم ،اما این یکی نمی شود ، رفتن به زیارت ،آنهم به عراق عرب ..پول می خواهد، توشه می خواهد..کو پول، کو مال؟! کو سرمایه؟! بده به من تا همین الان راهی شویم...
عبدالله به گمان خود سنگ بزرگی پیش پای زنش انداخته بود و ننه صغری هم مبهوت و حیران دور دست ها را مینگریست ومدام آه می کشید و جوابی نداشت بدهد ...که ناگهان....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی
قسمت۱۲۲🎬:
در همین اثنا ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش می برد وکلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیر روسری بر سر می کردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد.
کلاهی که دور تا دورش با سکه های طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه می کند ، از خانواده ای متمول و ثروتمند است.
فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت ، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش...
ننه صغری که کاملا می فهمید ، قصد فرنگیس چیست ، دستش را چسپید و گفت : نه دخترم اینها مال توست...نه..
فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد وگفت : من به اینها احتیاجی ندارم ، فقط دوست دارم ،ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه...
عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود ، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت : نمی دانم ...شاید هم امام طلب کرده و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان در می آید ، گرفت و رو به ننه صغری گفت : بلند شو زن...میبینی چه آتشی به پا کردی...پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم.
ننه صغری همانطور که از جا بر می خواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت : قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانه ام آوردی و سپس رو به عبدالله گفت : برای زمین وگاو و گوسفندها هم نگران نباش ، با خواهرم کبری ،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد ، از بابت چیزی نگران نباش...
عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت : داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را می کنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد ،هعی....هعی...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی
قسمت۱۲۳🎬:
گرگ و میش صبح بود که کاروان کوچک قصهٔ ما به سمت شهر رهسپار شدند ، تا سفر عشقی شیرین را آغاز کنند.
عبدالله برای سفرشان دو الاغ و یک قاطر تهیه کرده بود و کلی بار و بنه و خوراکی و خشکبار را در لنگه های خورجین هر حیوان انبار کرد تا در آینده آذوقهٔ سفر دور و درازشان شود ،سفری که معلوم نبود چقدر طول می کشد و آیا واقعا برگشتی در کار باشد یا نه...
ننه صغری از شادی در پوست خود نمی گنجید و این سفر تقریبا جزء اولین مسافرت های عمرش بود ، او را سرحال آورده بود و احساس جوانی به او دست داده بود .
فرنگیس هم سوار بر الاغی خاکستری ، در تاریک روشن هوا ، اطرافش را می نگریست، او احساس خاصی داشت ، یک نوع شور و شوقی مبهم ، شاید هم شادی و شعف ننه صغری در او هم اثر کرده بود.
عبدالله ، این مرد مهربان و سردو گرم چشیده هم دست کمی از همراهانش نداشت و قلب او هم به عشق امام حسین علیه السلام که در عین ناباوری او را طلب کرده بود ، چونان گنجشکی لرزان در سینه بی قراری می کرد، اما مرد بود و خوی مردانه اش اجازه نمی داد که از احساساتش چیزی به زبان آورد و بروز دهد.
فرنگیس همانطور که اطراف را از نظر میگذراند ، ساعتی قبل را به یاد آورد که اهالی روستا که تازه متوجه سفر رفتن انها شده بودند، گروه گروه به خانهٔ عبدالله می آمدند و همانطور که به حال انها غبطه می خوردند ، هریک با اشک چشمشان ،التماس دعای مخصوص داشت...
یکی می گفت ، من هم آرزوی زیارت دارم ، آن دیگری پیغام میداد که شفاعت می خواهد و یکی دیگر برای روی کفن و لباس آخرتش، اندکی تربت حسین علیه السلام، سفارش میداد و وقت بیرون آمدن از روستا هم ، هر خانواده ،قرآن و منقل اسپند به دست ،به بدرقهٔ آنها آمده بودند...
هیچکدامشان باور نداشتند که ننه صغری که مجنون روستا قلمداد میشد، اینقدر لیاقت داشته باشد که امام شهید او را طلب نماید...
فرنگیس از یاد آوری تمام اینها ،سرشار از احساسات رقیق و حال خوش شده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی
قسمت۱۲۴🎬:
روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغی سرکنده ،بی قرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود .
حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی ،گویی که مغزش قفل کرده بود و نمی دانست که چه کند و براستی چه می تواند بکند ، او با خود می گفت : اگر می دانستم که ازدواج فرنگیس ،چنین ضربه عظیمی به حکومت می زند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را می گیرد ، حاضر به این کار نمی شدم. حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود ، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است ،خون خودش را می خورد ، پس دستور داد که تا بهادر را هر کجا هست و در هر سوراخی که پنهان شده ، پیدا کنند و به خراسان بیاورند.
شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکار گاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت می کردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند.
سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود ، با سرعتی بیشتر ، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت.
نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد : دایه سرو گل هااای....رجب آی رجب...
با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکار گاه می پیچید ، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند.
ننه سرو گل در حالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود ، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر می داشت و بر سرش میریخت.
شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد ، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦