⭕️ شهادت "شهید علیرضا موحد دانش"
🔹عليرضا موحد دانش، فرزند اول خانواده در سال ۱۳۳۷ ش در تهران بهدنيا آمد. او که دوران سربازی خود را قبل از انقلاب میگذراند، پس از فرمان امام خميني (ره) مبنی بر فرار سربازان از پادگانها، از پادگان گريخت و به جمع انقلابيون پيوست.
🔻عليرضا در فروردينماه ۱۳۵۸ش به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و ابتدا مأموريت حراست از بيت امام خمينی (ره) را بر عهده گرفت. ولی بعد با آغاز غائله كردستان، به اين خطه رفت.
🔻پس از آن به جبهه اعزام شد و فروردین ۱۳۶۰ در عملیات بازیدراز۲ دستش قطع شد. سردار عليرضا موحد دانش، عاقبت در ۱۳ مرداد ۱۳۶۲ در عمليات والفجر ۲ در منطقه حاجعمران درحالیكه فرمانده تيپ ۱۰ سيدالشهدا (علیهالسلام) بود، به فیض عظیم شهادت رسید. از او یک فرزند به یادگار مانده است.
#تقویم_تاریخ
#۱۳مرداد
#شهید_موحد_دانش
﷽ 🌺 ﷽ 🌸 ﷽ 🌺﷽
🌺 تقویم
🗓 #امروز_جمعه
✅ ۱۶ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
🌸 #تقویم_تاریخ
🌺 روز دانشجو
🌸#حدیث روز
🌺 پیامبر(ص):
🌸 خير دنيا و آخرت
🌺با دانش است و شرّ
🌸 دنيا و آخرت با نادانى
🌺بحارالانوار، ج۷۹، ص۱۷۰
╭🌸🌺╯■■
❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥
🍃 تقویم
🗓 #امروز_جمعه
✅ ۳ مرداد ۱۴۰۴
#تقویم_تاریخ
🔹مناسبت خاصی نداریم
#حدیث روز
📜اميرالمؤمنين علی علیه السلام فرمودند:
✨هیچچیز در دنیا نیست، که آدمی ازش دلزده نشد، جز زندگی برای دنیا پرست...
📚میزان الحکمه، ص۱۴۹۴
⚫️ شهادت غریبانهی حضرت رقیه سلاماللهعلیها
در تاریکیِ خرابههای شام، صدای نالهای از جگر خونین برخاست:
«پدر... پدر کجاست؟»
عمهاش آغوشش را تنگ کرد و با چشمانی اشکبار پاسخ داد:
«فرزندم... او به سفری دور رفته...»
رقیه (س)، با دلِ بیقرار، در گوشهای از آن ویرانه زانوی غم بغل گرفت و به خواب رفت...
اما ناگهان از خواب پرید و باز فریاد زد:
«پدر را میخواهم! چرا صدایم را نمیشنود؟!»
صدای گریهاش چنان بلند شد که همهی اسیران را به شیون واداشت...
یزیدِ سنگدل، وقتی از ماجرا باخبر شد، دستور داد سر بریدهی امام حسین علیهالسلام را نزد او ببرند...
وقتی سرِ پدر را پیش رویش گذاشتند، رقیه(س) با چشمانی معصوم پرسید:
«این سرِ کیست؟»
«سرِ پدرت است...»
ناگهان، آن کودکِ یتیم، سرِ خونین پدر را به سینه چسباند...
بر پیشانیاش بوسه زد و با صدایی لرزان گفت:
«پدر جان! چه کسی صورت تو را به خونت رنگین کرد؟
چه کسی گردنت را برید و مرا یتیم گذاشت؟...»
سپس، لبهای کوچکش را بر لبهای پدر گذاشت...
و در حالی که اشکهایش مانند باران بر گونههای پدر میریخت، جان به جانآفرین تسلیم کرد...
#تقویم_تاریخ
#صفر_۵
#شهادت_حضرت_رقیه(س)
⚫️ شهادت غریبانهی حضرت رقیه سلاماللهعلیها
در تاریکیِ خرابههای شام، صدای نالهای از جگر خونین برخاست:
«پدر... پدر کجاست؟»
عمهاش آغوشش را تنگ کرد و با چشمانی اشکبار پاسخ داد:
«فرزندم... او به سفری دور رفته...»
رقیه (س)، با دلِ بیقرار، در گوشهای از آن ویرانه زانوی غم بغل گرفت و به خواب رفت...
اما ناگهان از خواب پرید و باز فریاد زد:
«پدر را میخواهم! چرا صدایم را نمیشنود؟!»
صدای گریهاش چنان بلند شد که همهی اسیران را به شیون واداشت...
یزیدِ سنگدل، وقتی از ماجرا باخبر شد، دستور داد سر بریدهی امام حسین علیهالسلام را نزد او ببرند...
وقتی سرِ پدر را پیش رویش گذاشتند، رقیه(س) با چشمانی معصوم پرسید:
«این سرِ کیست؟»
«سرِ پدرت است...»
ناگهان، آن کودکِ یتیم، سرِ خونین پدر را به سینه چسباند...
بر پیشانیاش بوسه زد و با صدایی لرزان گفت:
«پدر جان! چه کسی صورت تو را به خونت رنگین کرد؟
چه کسی گردنت را برید و مرا یتیم گذاشت؟...»
سپس، لبهای کوچکش را بر لبهای پدر گذاشت...
و در حالی که اشکهایش مانند باران بر گونههای پدر میریخت، جان به جانآفرین تسلیم کرد...
#تقویم_تاریخ
#صفر_۵
#شهادت_حضرت_رقیه(س)
#لبیک_یاحسین