🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت
✍فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
🔸فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
✍حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
#حکایت
💎 روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر به نماز نرفت.
.
همان مرد به کافه ای رفت
و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره،
فدای سرت...
و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
.
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم جای خدا می بخشیم...
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
🌷#حکایت
🌼🌹حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جایی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان میگذشت.حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست
🌼🌹ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند.
🌼🌹او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟
🌼🌹گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد
🌼🌹حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود!
#حکایت
✴️ سارقی بزی دزدیده بود.
کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.»
دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛
دزد حاضر بز حاضر!»
از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود.
#معین
💞✨💞✨💞✨
#حکایت #بهلول و مرد شیاد
بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد .
مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است ، جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی ، در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم .
بهلول چون سکه های او را دید ، دانست که سکه های او مسی است و ارزشی ندارد .
بهلول گفت :
به یک شرط قبول می کنم .
بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی .
مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد .
بهلول به او گفت :
تو که خر هستی فهمیدی سکه های من طلاست و مال تو از مس ! چگونه می خواهی ، من که انسان هستم ، این مطلب را ندانم .
مرد شیاد ، پا به فرار گذاشت...😅
#حکایت ✏️
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم...
#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#حکایت
📚حکایت عارف شدن عطار نیشابوری
عطار در محل کسب خود مشغول به کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
#دلبسته_دنیا
#حکایت
💎 روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر به نماز نرفت.
.
همان مرد به کافه ای رفت
و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره،
فدای سرت...
و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
.
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم جای خدا می بخشیم...
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
📚#راز_مثلها
#حکایت
🔻پیشینه ضربالمثل
✍جواب ابلهان خاموشیت
♦️ابوعلی سينا در سفر بود. در هنگام عبور از شهري ،جلوی قهوه خانهای اسبش را بر درختی بست و مقداري کاه و يونجه جلوي اسبش ريخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذايی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسيد ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سينا بست تا در خوردن کاه شريک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سينا نشست.
شيخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و يونجه او ميخورد و اسب هم به خرت لگد ميزند و پايش را ميشکند.
خر سوار آن سخن نشنيده گرفت به روي خودش نياورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و بايد خسارت دهی.
شيخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سينا را نزد قاضی برد و شکايت کرد.
قاضي سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلي سينا که خود را به لال بودن زده بود ،هيچ چيز نگفت.
قاضي به صاحب خر گفت : اين مرد لال است .........؟
روستايی گفت : اين لال نيست بلکه خود را به لال بودن زده تا اينکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از اين اتفاق با من حرف ميزد....
قاضي پرسيد : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوي اسب من نبند که لگد ميزند و پاي خرت را ميشکند....... قاضي خنديد و بر دانش ابوعلی سينا آفرين گفت.
قاضي به ابوعلی سينا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنين بود؟!
ابوعلی سينا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبديل شد:
"جواب ابلهان خاموشیست"
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
🔴 #حکایت
🔸روزی حضرت داوود(ع) از یك آبادی میگذشت.پیرزنی را دید بر سر قبری زجه زنان. نالان و گریان. پرسید: مادر چرا گریه می كنی؟ پیرزن گفت: فرزندم در این سن كم از دنیا رفت. داوود(ع)گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پیرزن جواب داد:350 سال!! داوود (ع)گفت: مادر ناراحت نباش. پیرزن گفت: چرا؟ پیامبر(ع) فرمود: بعد از ما گروهی بدنیا می آیند كه بیش از صد سال عمر نمیكنند.
🔸️پیرزن حالش دگرگون شد و از داوود(ع) پرسید: آنها برای خودشان خانه هم میسازند، آیا وقت خانه درست كردن دارند؟
🔸حضرت داوود(ع) فرمود: بله آنها در این فرصت كم با هم در خانه سازی رقابت میكنند. پیرزن تعجب كرد وگفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به سجده خدا میپرداختم.
برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
بررنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است
📕حکایت
ڪشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تڪبر گفت :
بکار، ڪه از تو ڪاشتن است و از ما خوردن !
ڪشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت :
دارم یونجه میڪارم ...!
#حکایت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در مسیر آرامش💞
#حكايت
اسب سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی*
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند
┄┅┅┅🌺🍃🌸┅┅┅┄
📕حکایت
ڪشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تڪبر گفت :
بکار، ڪه از تو ڪاشتن است و از ما خوردن !
ڪشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت :
دارم یونجه میڪارم ...!
#حکایت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📕حکایت
ڪشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تڪبر گفت :
بکار، ڪه از تو ڪاشتن است و از ما خوردن !
ڪشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت :
دارم یونجه میڪارم ...!
#حکایت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸