eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
182 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش دوم محبت شهید به برادران ... به مزار عباس رفتم و یک زیارت عاشورا خواندم و یک روضۀ کوتاه دودقیقه‌ای سر مزارش با گوشی پخش کردم و گریستم و ثوابش را به عباس هدیه کردم و به او گفتم واقعاً فکر می‌کردم امسال می‌توانم به کربلا برسم؛ ولی انگار قسمتم نیست. برگشتم خانه و شب، قبل از خواب یک سورۀ واقعه از طرف شهید عباس به حضرت مولا علی(علیه‌السلام) هدیه کردم و صبح یک سورۀ یاسین به روح امام‌جواد(علیه‌السلام) از طرف مادر امام‌جواد(علیه‌السلام) به‌نیابت از شهید عباس هدیه کردم. ساعت ۹ صبح، رفیقم زنگ زد و گفت یکی از بچه‌ها قرار بوده به سفر کربلا برود که مادرخانمش بیمار شده و نمی‌تواند به سفر برود و می‌خواهد هزینۀ سفرش را به کسی که هزینۀ سفر ندارد بدهد... نه‌تنها پول بلیت، بلکه پول رفت‌وآمد و خرید سوغاتی نیز برای من واریز شد. مبلغی معادل دو ماه حقوقم. بدون هیچ هزینه‌ای، مهمان ارباب شدم... ...
در ایام اعتکاف، هر کس پتو یا پارچه ای را در گوشه ای از مسجد پهن می کرد تا دیگران بدانند که آن قسمت از مسجد، اقامتگاه سه روزه اوست. عباس هم از آن دسته جوانانی بود که به دنبال جایی دنج می گشت. اهل خلوت بود و دوست داشت در مکانی با خدا راز و نیاز کند که رفت و آمدها در آن کمتر باشد. یادم هست سال 1386 که باهم به اعتکاف رفته بودیم، در طول اعتکاف، زمانش را به خوبی مدیریت می کرد. برای هم نشینی با دوستان، قرائت قرآن و ادعیه و نشستن پای سخنرانی ها برنامه ریزی مشخصی داشت. می کوشید که در ایام میهمانی خدا، بهره ای از عاشقی وبندگی ببرد و جرعه جرعه از چشمه رحمت خداوند بنوشد... 👤به نقل از↓ ″ روح‌الله‌طاهریان، دوستِ‌شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۱ ″ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
اسفندماه سال ۱۳۹۴ بود یک روز از سرکار به خانه برمی‌گشتم که از دور دیدم دم در ماشینی پارک‌شده است با خودم گفتم لابد میهمان آمده خوب که نگاه کردم متوجه شدم ماشین خود من است آن‌قدر آن را تمیز شسته بودند که فکر کردم ماشین همسایه است وارد خانه که شدم با عباس تماس گرفتم و پرسیدم ماشین رو شما شستی گفت کرایه که از ما نمی‌گیری حداقل یه دستی به ماشینت بزنیم به‌خاطر این‌که ماشین را برای سیاحت به او داده بودم دلش طاقت نیاورده بود و می‌خواست جبران کند . 👤به نقل از↓ ″ احمدِدانشگر ،عمو و پدرخانم شهید ″ 📚 بر گرفته از کتاب↓ " لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱۵ " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar
شایـد شـــهادت 🕊 آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃 امـابدان ! که‌ جـز مخلصین کسـۍبه‌آن‌نخواهدرسید...☝️ کاش‌بجاےزبان،باعمل طلب شهادت‌مۍکـردم ... 😔 آماده‌ے شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق‌دارد تــا شـــــ⏳ــهادت❤️
۱۸۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم علیزاده، استان تهران : مدتی بود که از فشار روحی رنج می‌بردم. دیگر کم آورده بودم. فقط به مُردن فکر می‌‌کردم. از همه‌چیز ناامید شده بودم. خوب خاطرم است آن روز باران می‌آمد. اتفاقی عکس عباس را در فضای مجازی دیدم. از آن لحظه‌ای که چشمم به چشم عباس خورد، برق نگاهش من را متحول کرد. در همان نگاه اول دلبستۀ او شدم. از آن روز عباس مرتب کمکم می‌‌کند. کاش چند سال قبل او را می‌‌شناختم و او را الگوی زندگی‌‌ام قرار می‌‌دادم! وقتی به گذشته نگاه می‌‌کنم، می‌بینم در ۳۴ سالی که از سنم می‌گذرد، من هرگز نماز نمی‌‌خواندم. با آمدن عباس به زندگی‌‌ام بود که نمازخوان شدم. اول وقت در مسجد حاضر می‌‌شوم. عضو بسیج شدم. هرچه فکر می‌‌کنم، می‌‌بینم محبت و کمک شهید عباس بود که مسجدی شدم. آشنایی با شهید عباس باعث شد اخلاقم تغییر کند. مرتب برای شادی روحش صلوات می‌فرستم. یک بار عکس عباس را به بسیج خواهران بردم. همه تعجب کردند. تعجب از عکس شهید، تعجب از اینکه من با این شهید آشنا شدم. ...
۱۹۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم زرین : عباس را برای اولین بار در فضای مجازی دیدم. البته بهتر است بگو یم عباس‌جان خودش آمد و پیدایم کرد. خیلی از خدا دور شده بودم. خیلی دچار سردرگمی و افسردگی روحی بودم. عباس آمد و چنان روح و روانم را متحول کرد که ساعت‌ها مدام اشک می‌ریختم. از غصه‌ها، از گناهانم، از حال پریشانم با شهید حرف می‌زدم و درددل می‌کردم و عاجزانه می‌خواستم نگاهم کند، شفاعتم کند. عباس تنها واسطۀ من برای شفاعت پیش خدا و ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) شده بود. رفیق آسمانی‌ام. «داداش شهیدم» صدایش می‌زدم. تا اینکه یک شب خوابش را دیدم. عباس‌جان را با همان لبخند قشنگ و آسمانی‌اش دیدم. قشنگ‌ترین خواب عمرم بود. صبح که بیدار شدم، حال عجیبی داشتم. خوشحال بودم مهر تأیید زده به رفاقتمان و قبولم کرده است. بعد آن روز رفاقتم باهاش عمیق‌تر شد. نماز اول‌وقتم درست شد. مناجات شبانه، نماز شب، ذکر گفتن، حجاب و دوری از گناه اولین درس‌های معرفتی بود که به‌لطف خدا از دست‌نوشته‌های عباس به من هدیه داده شد. ...
کارت پایان دوره را گرفته بودیم و قرار بود به عنوان نیروهای کادری در دانشگاه بمانیم. می خواستیم سه نفری کار فکری و تربیتی را آغاز کنیم. روزهای اول در اتاق دانشجویی بودیم اما فضای انجابسیار شلوغ بود و نمی شد درآن فضا با آرامش فکر کرد. در دانشگاه به دنبال اتاق آرامی می گشتیم. بالاخره بعد از جست و جوی بسیار اتاق را پیدا کردیم که دیوارهایش از فرط کثیفی سیاه شده بود! باور نمی کردم که بشود ازچنین اتاقی محلی برا اقامت ساخت! اما آستین ها را بالا زدیم وشروع کردیم. سر تا پایمان را خاک گرفته بود. کار که تمام شد، یک قالی پیدا کردیم و کمدی گرفتیم تا حداقل های اقامت در یک اتاق را فراهم کرده باشیم. دل عباس اما هنوز راضی نبود. می گفت دیوار ها هنوز کار دارند! هر چه تلاش کردم که از این قلم کوتاه بیاید افاقه نکرد. می گفت وقتی می شود وضعیت اتاق را از این بهتر کرد چرا نکنیم؟ بالاخره کسی را از بیرون دانشگاه آوردیم تا دیوار ها را مطابق میل عباس رنگ یاسی بزند!اتاق حالا روشن و دلپذیر شده‌بود. بعداز شهادت عباس هر وقت از جلوی آن اتاق رد می شوم خاطرات آن روز ها برایم زنده می شوند و تلاش وهمت بلند عباس را بهتر درک میکنم. 👤به نقل از↓ ″ مجتبی حسین‌پور ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۳ ″
به چهره خندانش خوب نگاه کن که بین میلیارد انسان روی زمین دست تورا گرفته تورا انتخاب کرده و تورا به راهش دعوت کرده... گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند👀 دلبسته‌صورتت‌نشدیم‌ داداشی(: دلبسته‌مرام‌معرفتت‌شدیم،داداش عباس..♥️ https://rubika.ir/joinc/BJAEAFIB0BFQUVRVDZAEBESOUVAQNVYK https://digipostal.ir/c6obfce از طرف برادر شهیدتون عباس دانشگر🤍🕊️
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●⁠برادر شهید : در واقع می‌تونم بگم که نقطه شروع پرواز عباس از مسجد″بود!...🪽 «۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد گرامی باد🌸»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی ساخته شده با هوش مصنوعی ارسالی آقای عباسعلی زارچی پور از یزد ❤️
12.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره ای از شهیدمدافع حرم از زبان همرزمشان اونا‌ازحلالش‌گذشتن‌بخاطر‌خدا ماازحرامش‌بگذریم✋🏼 💔✨ اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 https://eitaa.com/joinchat/3878552500C7b62126ed4
۱۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران .... به‌واسطۀ کمک‌های شهید کم‌کم رفقایم را کنار گذاشتم. پایم به هیئت باز شد و هیئتی شدم. خادم‌الشهدا شدم. مسیر زندگی‌ام عوض شد. دم‌دمای خدمت سربازی‌ام بود. به همه می‌گفتم سرباز سپاه می‌شوم؛ چون یقین داشتم داداش عباس هوایم را دارد. از زمانی که با شهید رفیق شدم، محبت‌های او را در زندگی می‌دیدم. بعضی‌ها مسخره‌ام می‌کردند که مگر دایی‌ات توی سپاه سردار است یا عمویت توی سپاه سرلشکر است؟! کی کارت را درست می‌کند که بروی سپاه؟! ولی من دلم به عباس گرم بود. برگۀ اعزام خدمتم آمد. آموزشی را در سپاه افتاده بودم. همه تعجب کرده بودند. رفتم. آموزشی تمام شد. یگان خدمتی افتادم نزدیک خانه‌مان. از ناحیۀ مقاومت تا منرلمان فاصلۀ چندانی نبود. چند ماهی گذشت. یک روز فرمانده ام پیشنهاد داد برای استخدامی سپاه اقدام کنم. اوایل دوست نداشتم؛ چون آشنایی نداشتم. پدرم نه جانباز است و نه ایثارگر. باز به دلم افتاد گفتم: داداش عباس حواسش بهم هست. بالاخره رفتم برای استخدامی سپاه. مراحل یکی‌ پس از دیگری طی شد. هر جایی که گره به کارم می‌خورد، به همه می‌گفتم کسی را دارم که کمکم می‌کند و ‌هوایم را دارد. همه تعجب کرده بودند که پارتی من کیست. مراحل گزینش سپاه برای استخدامی‌ام تمام شد. الان هم به‌لطف داداش عباس لباس سبز پوشیده‌ام و کادر سپاه هستم. خودش درست کرد که هم سرباز سپاه باشم و هم کادر سپاه. ...