منتظران ظهور
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_ادریس_عليه_السلام ✨#قسمت_چهارم 👈مبارزه ادريس با طاغوت عصرش 🌴ادريس عليه السل
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_ادریس_عليه_السلام
✨#قسمت_پنجم
👈قبض روح ادريس عليه السلام بين آسمان چهارم و پنجم
🌴امام صادق عليه السلام فرمود: يكى از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر مى برد تا وقتى كه ادريس عليه السلام به پيامبرى رسيد. او خود را به ادريس عليه السلام رسانيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند.
🌴ادريس براى او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد، اما قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: آيا حاجتى دارى كه مى خواهم احسان تو را جبران كنم.
🌴ادريس گفت: آرى، دوست دارم مرا به آسمان ببرى، تا با عزرائيل ملاقات كنم و به او اُنس بگيرم، زيرا ياد او زندگى مرا تلخ كرده است.
🌴آن فرشته، ادريس عليه السلام را بر روى بال خود گرفت و به سوى آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روى تعجب سرش را تكان مى دهد.
🌴ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: چرا سرت را حركت مى دهى؟
🌴عزرائيل گفت: خداوند متعال، به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزى ممكن است با اين كه بين آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بين آسمان سوم و دوم نيز همين مقدار فاصله. (و من اكنون در سايه عرش هستم و تا زمين فاصله فراوانى دارم و ادريس در زمين است، چگونه اين راه طولانى را می پيمايد و تا بالاى آسمان چهارم مى آيد!!). آن گاه عزرائيل همانجا روح ادريس عليه السلام را قبض كرد. اين است سخن خداوند (در آيه 57 سوره مريم) كه مى فرمايد:
🍃وَ رَفعناهُ مَكاناً عَليّاً🍃
✨و ما ادريس را به مقام بالايى ارتقاء داديم.✨
(تفسير نور الثقلين، ج 3،ص 350)
🌴پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در شب معراج، مردى را در آسمان چهارم ديدم، از جبرئيل پرسيدم: اين مرد كيست؟ جبرئيل گفت: اين ادريس است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است. به ادريس سلام كرد و براى او طلب آمرزش نمودم، او نيز بر من سلام كرد و برايم طلب آمرزش نمود.
(تفسير نور الثقلين، ج 3،ص349و350)
💥پايان داستان زندگى ادريس عليه السلام
📚دانشنامه قرآن کریم
منتظران ظهور
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_عیسی_عليه_السلام ✨#قسمت_چهارم 👈رسالت عيسى عليه السلام و معجزات او 🌴حضرت ع
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_عیسی_عليه_السلام
✨#قسمت_پنجم
👈مائده آسمانى، يكى از معجزات عيسى عليه السلام
🌴حواريون دوازده نفر از ياران مخصوص حضرت عيسى عليه السلام بودند كه بعضى از آنها لغزش پيدا كردند. نامهايشان چنين بود: پطرس، اندرياس، يعقوب، يوحنا، فيلوپس، برتر لوما، توما، متّى، يعقوب بن حلفا، شمعون ملقب به غيور، يهودا برادر يعقوب، و يهوداى اسخريوطى كه به حضرت عيسى عليهالسلام خيانت كرد. آنها با اين كه ايمان آورده بودند مى خواستند با ديدن معجزه ديگرى از عيسى عليه السلام كه آن هم مربوط به آسمان باشد قلبشان سرشار از يقين گردد، به عيسى عليه السلام عرض كردند: آيا پروردگار تو مى تواند مائده اى از آسمان (يعنى غذايى از آسمان) براى ما بفرستد؟
🌴اين تقاضا كه بوى شك مى داد، حضرت عيسى عليه السلام را نگران كرد، به آنها هشدار داد و فرمود: اگر ايمان آورده ايد از خدا بترسيد.
🌴حواريون گفتند: ما مى خواهيم از آن غذا بخوريم تا قلبمان سرشار از اطمينان و يقين گردد و به روشنى بدانيم كه آن چه به ما گفته اى راست است و بر آن گواهى دهيم.
🌴هنگامى كه عيسى عليه السلام از حسن نيت آنها آگاه شد، به خدا عرض كرد:
🌴خدايا مائده اى (سفره اى از غذا) از آسمان براى ما بفرست تا عيدى براى اول و آخر ما باشد، و نشانه اى از جانب تو محسوب شود، و به ما روزى ده كه تو بهترين روزى دهندگان هستى.
🌴خداوند به عيسى عليه السلام وحى كرد: من چنين مائده اى براى شما نازل مى كنم، ولى بايد متوجه باشيد كه مسؤوليت شما بعد از نزول اين مائده، بسيار سنگين تر خواهد بود. اگر پس از مشاهده چنين معجزه آشكارى هر كس از شما به راه كفر رود، او را آن چنان عذاب كنم كه هيچ كس را آن گونه عذاب نكرده باشم.(مضمون آيات 112 تا 115، سوره مائده)
🌴مائده نازل شد، و در ميان آن چند قرص نان و چند ماهى بود و چون مائده در روز يكشنبه نازل شد، مسيحيان آن روز را روز عيد ناميدند و در دعاى حضرت مسيح عليه السلام نيز آمده بود: مائده موجب عيد براى ما شود. يعنى ما را به خويشتن و به وجدان و سرنوشت نخستين مان باز گردان كه بر اساس توحيد و ايمان است.
🌴روايت شده: پس از چند بار نزول مائده، خداوند به عيسى عليه السلام وحى كرد: مائده را براى تهيدستان قرار بده نه ثروتمندان. عيسى عليه السلام چنين كرد، ثروتمندان به شك و ترديد افتادند، و مردم را در مورد معجزه بودن مائده به شك انداختند. خداوند 333 نفر از مردان آنها را به صورت خوك، مسخ نمود كه حركت مى كردند و كثافات را مى خوردند. بستگان آنها گريه كردند و دست به دامن حضرت عيسى عليه السلام شدند، ولى آنها بعد از سه روز به هلاكت رسيدند.(بحار، ج 14،ص 492)
ادامه دارد....
📚دانشنامه قرآن کریم
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@montazeran_zoohor
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_پنجم
✳کارفرهنگی در مسجد موسی ابن جعفر گسترده شده بودسید علی مصطفوی برنامه های اردویی زیادی ترتیب میدادو همیشه برای این جلسات واردوها فلافل میخرید.میگفت هم سالم است هم ارزان.یک فلافل فروشی به نام جوادین درپشت مسجدبودکه ازانجا خرید میکرد.
🔷شاگرد فلافل فروشی یک پسر باادب بود که معلوم بود زمینه ی معنوی خوبی داردبارها که به فلافل فروشی میرفتیم سید میگفت این پسر باطن پاکی داردباید اورا جذب مسجد کنیم.
❇رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بودتا اینکه برای اولین بار یادواره شهدا برگزار شد.در پایان مراسم دیدم ان پسرک فلافل فروش اخر مجلس نشسته است به سید گفتم رفیقت آمده❗
🔷سید به گرمی ازاو استقبال کرد وبعد اورا به جمع بچها وارد کرد و گفت:ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید.خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم.
✴سید ازاو پرسید:چی شد این طرفا اومدی❓اوهم به صداقتی که داشت گفت داشتم رد میشدم دیدم مراسمه گفتم ببینم چه خبره که شما رو دیدم.
✅سید خندید و گفت:پس شهدا تورو دعوت کردن.بعدهم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم.یک کلاه اهنی مربوط به دوران جنگ انجابود که دوست مابه تعجب❗به آن نگاه میکردسید گفت:اگه دوست داری بزار روسرت.
💟اوهم کلاه را روی سرش گذاشت وگفت به من میاد❓سید به شوخی گفت دیگه تموم شد شهدا برای همیشه کلاه سرت گذاشتن.
🔶همه خندیدیم اماواقعیت همانی بود که سیدگفت.این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند .پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بودکه سید علی مصطفوی اورا جذب مسجد کردوبعدها اسوه و الگوی بچهای مسجدی شد.
🗣راوی یکی از جوانان مسجد
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنــجـم
✍اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شدچی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود، توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت
کلاه نقابدار داشتم اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه، بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام:
- کلاهت کو مهران؟ مثل لبو سرخ شدی
اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روزعین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟ شاید هرگز
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه، می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری مرفتم مدرسه
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار:
- مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم:
- نه آقا پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم وشال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم
- قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامہ دارد...
🌷
📜سرگذشتی وا قعی و آموزنده کوتاه
#اوس_محمود
#قسمت_پنجم
- خوب، پس باید آستین هاتو بالا بزنی و شروع کنی. از همین حالا!
صدای بی رمقش را که دیگر نایی برای توضیح دادن نداشت، از حنجره آزاد کرد و گفت:
- اما من که گفتم... من توی عمرم تا به حال نیمرو هم درست نکردم، چه برسه به شیرینی. تازه حاج کمال گفت که شما پای سیب ها رو از جای دیگه می یارید. اگه قرار به یاد گرفتن باشه، من از چه کسی باید یاد بگیرم؟ آقا، بذارید من برم...
- خودم یادت می دم...
- اما...
- اما نداره دیگه! حاجی نمی دونه که من، اوستای اون پسری بودم که الان تو اون قنادی پای سیب می پزه و حاجی ازش می خره. می دونی، اینجا خیلی کار هست. من نه وقت پختن این جور شیرینی ها رو دارم و نه حال و حوصله اش رو. برای همین هم به حاج کمال گفتم که پختن پای سیب رو بلد نیستم. اما حالا به تو می گم بلدم. تو هم نه به حاجی حرفی می زنی و نه به کارگرها.
اینجا باید حواست خیلی جمع باشه. به هر کسی نباید هر چیزی رو بگی. چون ممکنه در عرض سه سوت، نسخه ات رو بپیچن! حالا هم برو یکی از اون روپوش هایی که اونجا آویزونه رو بپوش، دست هاتو خوب بشور و یه دستکش هم دستت کن. پای میز به بچه ها کمک کن. همه که رفتن، کلاس درس ما شروع می شه!
... مرد باورش نمی شد، یعنی کار پیدا کرده بود؟ یعنی هنوز نسل انسانیت در این شهر، منقرض نشده است؟
* * * *
غروب بود. دو ساعتی می شد که کارگرها رفته بودند. اوس محمود خمیر را با چنان ظرافتی برمی داشت و روی هم تا می زد که مرد را به شدت متحیر پنجه هایش کرده بود.
- فقط نگاه نکن. تو هم یه تیکه خمیر بردار و همین کارها رو انجام بده. یکی دو ساعت دیگه، حاجی می یاد ها!
خمیررا برمی داشت، وردنه می کشید، اما
نمی شد. ناامیدی در قلبش رسوخ کرده بود.
... بوی شیرینی های داغ که تازه از فر بیرون آمده بودند، بعد از مدت ها لبخند را دوباره روی لب هایش نشاند. از آن همه شیرینی داخل سینی، فقط پنج تایش را او درست کرده بود. همان هایی که از همه کج و معوج تر و نامنظم تر بودند!.....
ادامه دارد....
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
آشتی با امام عصر 05.mp3
زمان:
حجم:
19.49M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_پنجم: «محرومیت، نتیجه ی وانهادن امام»
✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_پنجم
روز به روز بهش بیشتر فشار میآوردن، تا اینکه یه شب، برادرم باشگاه بود همه عموهام آمدن گفتن که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش صمیمی بشی...
پدرم گفت:
تو پشت منی یا اون
مادرم گفت:
خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت:
نه اینطوری که من میگم براش بهتره
فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت:
برو خونه داییت
برادرم گفت:
حوصله ندارم برم
ولی مادرم خیلی اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام... با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....
یکی از دختر عموم هام گفت:
ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت:
توی جانور توش نیستی بسمه
پدرم گفت:
مودب باش...
گفت:
پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه
اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم ناراحت شد عموی کوچکم گفت:
ولش کنید از وقتی که ریش گذاشته بی ادب شده
مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزی نگه...
بعد عموی کوچکم گفت:
امشب یه مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم
همه گفتن:
باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت:
من با فرهاد پسر عموم
فرهاد با برادرم خیلی صمیمی بودن عموم گفت:
نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم تیم بشه
همه گفتن:
نه بابا
عموم گفت:
همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری
برادرم تنها بود... عموم گفت:
باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل ترسوها بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
احسان گفت:
من زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه...
ولی روبروش هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن.... عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت، قبلا ها پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره
کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم.... کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمیتوانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق میکردند که براشون سوت میزدن همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت:
ترسیده
برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمیتوانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم:
مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
ادامه دارد....
🌹
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجم : غذای مشترک
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...
: دستپخت معرکه
🍃چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
🍃غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
🍃- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
🍃اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
✍ ادامه دارد
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
SAMERI-05.mp3
زمان:
حجم:
3.86M
#گوساله_سامری
#قسمت_پنجم
ولی امر کیست؟!
اشتباه اهلسنت در مصداق ولی امر
#گوساله_سامری
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
به سوی نور05.mp3
زمان:
حجم:
15.21M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_پنجم 05
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
داستان ظهور005.mp3
زمان:
حجم:
15.72M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور"
📝 #قسمت_پنجم 05: « پرچمی که سخن می گوید! »
🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال)
#نشر = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
@montazeran_zoohor