eitaa logo
منتظران ظهور
366 دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
8.8هزار ویدیو
98 فایل
ارسال ایده ادمین گروه @Z_nasiri_a ادمین داستان @MaRyM_nory کپی تمامی مطالب با ذکر صلوات حلال است🌺🌿🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون... خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش می گفت رسول خوبی رسول... به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود... فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه ی کمک های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک می‌ریخت. رفت جعبه کمک های اولیه بیار ... فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! در حالی که درد زیادی می کشید و تو خودش می پیچید گفت نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه... فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمی تونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه... با هق هق گفت: ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمی خواد این یخچال رو ببری تعمیر گاه! گفت: من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه می بریمش تموم ... همون‌طور اشک‌ می ریخت گفت اومد ثواب کنه کباب شد .... خدا حافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ... سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت عجب روزی بود ها... تر کیدیم... گفتم فرزانه :صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!! فرزانه گفت:آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو می‌گرفتی که....
👈عذاب فراگير و همگانى چرا؟ 🌴با اين كه يك نفر ناقه صالح را پى كرد، و چند نفر با او همدست بودند تا شتر كشته شود، و عده اى نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولى چرا همه آنها از كوچك و بزرگ، زن و مرد (جز صالح عليهالسلام و مؤمنان)به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند در آيه 14 سوره شمس با تعبير فَعَقَرُوها؛ جمعى ناقه را پى كردند. كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به يك فرد؟! 🌴زيرا همه آنها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسى كه به جنايتى راضى باشد، در آن شركت نموده است. 🌴چنان كه اميرمؤمنان على عليه السلام در فرازى از يكى از خطبه هايش مى فرمايد: ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همه آنها به اين امر رضايت دادند.(نهج البلاغه، خطبه 201) 💥پایان داستان حضرت صالح علیه السلام 📚دانشنامه قرآن کریم
منتظران ظهور
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_نوح_عليه_السلام ✨#قسمت_دهم 👈زندگى نوين، پس از فرونشستن طوفان 🌴هنگامى كه كار
👈سام؛ وصى حضرت نوح عليه السلام 🌴از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: حضرت نوح عليه السلام بعد از فرود آمدن از كشتى، پنجاه سال(به نقلى پانصد سال) عمر كرد و در اواخر عمر، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى نوح! نبوت خود را به پايان رساندى و ايام عمرت سپرى شد. اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوت را كه همراه تو است به پسرت سام واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت و عالِم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوى نجات مردم تا عصر پيامبر بعد باشد قرار نمى دهم. 🌴سنت من اين است كه براى هر قومى، هادى و راهنمايى برگزينم تا سعادتمندان را به سوى حق هدايت كند و كامل كننده حجت براى متمردان تيره بخت باشد. 🌴حضرت نوح عليه السلام اين فرمان را اجرا كرد، و سام را وصى خود ساخت. همچنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبرى به نام هود عليه السلام بشارت داد و وصيت كرد وقتى هود عليه السلام ظهور كرد، از او پيروى كنند، نيز وصيت نمود هر سال يك بار وصيت نامه را بگشايند و بخوانند و همان روز را روز عيد خود قرار دهند. (بحار، ج 11،ص288و 289) ادامه دارد.... 📚دانشنامه قرآن کریم
منتظران ظهور
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_آدم_عليه_السلام ✨#قسمت_دهم 👈كشته شدن هابيل و دفن جنازه او 🌴حسادت قابيل از ي
👈اندوه شديد آدم عليه السلام، و دلدارى خداوند 🌴قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم عليه السلام پرسيد: هابيل كجاست؟ 🌴قابيل گفت: من چه مى دانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من مى گيرى؟! 🌴آدم عليه السلام كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. همچنان سرگردان مى گشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت.(اين زمين، در ناحيه جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است.(بحار، ج 11،ص 228)) 🌴از آن پس آدم عليه السلام از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مى كرد، و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 612) 🌴آدم عليه السلام در جستجوى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود، و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كُشتى... 🌴حضرت آدم عليه السلام بسيار غمگين به نظر مى رسيد و آه و ناله اش از فراق پسر عزيزش بلند بود. و شكايتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد. 🌴خداوند مهربان به آدم عليه السلام وحى كرد و به او بشارت داد كه: آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد. 🌴طولى نكشيد كه اين بشارت تحقق يافت، و حوا عليه االسلام داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم عليه السلام چنين وحى كرد: اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله بگذار. آدم عليه السلام از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله گذاشت.(بحار، ج11،ص 230 و231) ادامه دارد.... 📚دانشنامه قرآن کریم
⭕️ زمان قیام یمانی در منابع اهل سنت 🔹 در بین روایات اهل سنت در مورد زمان قیام یمانی، به شدت اختلاف نظر وجود دارد: ۱-دسته ای، قیام یمانی (قَحطانی) را قبل از ظهور دانسته اند. ۲-دسته ای آن را همزمان با امام مهدی دانسته اند. ۳-دسته ای دیگر، قیام یمانی را پس از حیات امام مهدی دانسته اند! 🔺 و البته در برخی روایاتشان نیز آمده که او همان مهدی است! 📚 تأملی نو درنشانه های ظهور، ص۸۷-۹۰ ╔═══❖•ೋ° 🦋༻@montazeran_zoohor ╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
منتظران ظهور
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_عیسی_عليه_السلام ✨#قسمت_دهم 👈هلاكت همسفر ابله عيسى عليه السلام 🌴مرد ابله
👈كارگران ،بهترين انسانها 🌴حواريون كه همواره همراه حضرت عيسى عليه السلام در سفرها بودند، هرگاه گرسنه يا تشنه مى شدند به فرمان خدا غذا و آب براى آنها آماده مى شد. آنها اين جريان را براى خود افتخارى بزرگ مى دانستند. روزى در اين رابطه، از حضرت عيسى عليه السلام پرسيدند: آيا كسى بالاتر از ما پيدا مى شود؟ 🌴حضرت عيسى عليه السلام پاسخ داد: 🍃نَعَم اَفضَلُ مِنكُم مَن يَعمَل بِيدِهِ وَ يَأكُلِ مِن كَسبِهِ🍃 ✨آرى، بهتر از شما كسى است كه زحمت بكشد و از دسترنج خودش بخورد.✨ 🌴حواريون پس از اين پاسخ، به شستشوى لباس مردم و گرفتن اجرت در برابر آن مشغول شدند.(مجمع البيان، ج 1 و 2،ص 448) 🌴و به اين ترتيب به كار و كوشش پرداختند و از اجرت كارشان، هزينه زندگى خود را تأمين مى نمودند و عملا به همه مردم اين درس را آموختند كه كار و كوشش عار و ننگ نيست، بلكه از عبادت برتر است. ادامه دارد.... 📚دانشنامه قرآن کریم
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @montazeran_zoohor <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷🌷 ✳هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. 💟مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي 7 داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. ❇يك سی دی فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچههاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سي ديهاي بازي و فيلم كپي شده را به قيمت ارزان به بچها ميفروخت. ⭕مشتريهاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلمهاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين مغازه رفت. 🔷خيلي مؤدب سالم كرد و از او پرسيد: بعضي از بچها ميگويند شما سي دي هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته❗ 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ...
✍یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی هم حتی جواب سلامم رو هم نداد سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگاه کرد: - به والدین خود احسان می کنید؟ جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد: - لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش بدجور دلم شکست دلم می خواست با همه وجود گریه کنم - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که چشم هام پر از اشک شده بود یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب - اما... صدام بغض داشت و می لرزید - به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم - شبتون بخیر و بدون مکث رفتم توی اتاق، پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه خدایا تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته خیلی گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود اومد بیرون جدی زل زد توی چشمام - تو که هنوز بیداری هول شدم ... - شب بخیر ... و دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد - عجب شانسی داری تو بابا که نماز نمی خونه چرا هنوز بیداره؟ این بار بیشتر صبر کردم نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود رفتم دستشویی و وضو گرفتم جانمازم رو پهن کردم ایستادم هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و آرامش خونه من رو گرفت دلم دوباره بدجور شکست وجودم که از التهاب افتاده بودتازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم رفتم سجده خدایا توی این چند ماه این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم بغضم شکست من رو می بخشی؟تازه امروز، روزه هم نیستم روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت حرف پدرم رو گوش کردم حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم از جا بلند شدم با همون چشم های خیس دستم رو آوردم بالا الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم هر شب قبل از خواب یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم دور از چشم پدرم، توی تاریکی اتاق، می ترسیدم اگر بفهمه حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ادامہ دارد... 🌷
آشتی با امام عصر11.mp3
زمان: حجم: 14.67M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : «امام زمانمان را تنها نگذاریم » ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮ @montazeran_zoohor ╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹 ‌📜داستان آموزنده و واقعی مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه می‌کرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه می‌کرد راه میرفت که خون قرمز رو برف‌ها رو دید روشون دراز کشید داشت برف‌ها رو به سینش میمالید و گریه می‌کرد؛ که بی‌هوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم... وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت: برو بیرون نمیخوام ببینمت... باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت: خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد.... همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه می‌گفت: از برادر برام عزیز تر هستن... بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن: زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت: برید بیرون نمی‌خوام ببینمتون من چه بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟ عموم گفت: بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایده‌ای نداره... مادرم گفت: نمی‌بخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم.... بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از داداشم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد... روزی‌ بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت: توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی.؟الان پسرت کجاست.؟ یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون می‌دادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... می‌گفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان.... پدرم گفت: نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام...... خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت: اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟ سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی می‌گفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید... روزا همین طور با‌ نارحتی می‌گذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد..... بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بی_هوش میشد.... گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده..... با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال می‌کرد که دیدنش ولی کسی نمی‌دونست.... با التماس و‌ خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار می‌پرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت: دیدمش یه روز باهم کار کردیم... وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت: دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟ مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می کرد گفت: پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟ وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم: مادر بلند شو زشته همه دارن نگامون میکنن... ولی به کسی توجهی نداشت فقط به اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان‌ کجاست.... ادامه دارد.... 🌹 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮ @montazeran_zoohor ╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
SAMERI-11.mp3
زمان: حجم: 2.78M
حافظ و مولوی ؟! ابن عربی؟! 🌸 خواب و رویا و مکاشفه؟! 🌼 چشم برزخی و گریه در نماز؟! 🌸 یا مراجعه به راویان حدیث؟! 👉🏽 دستور اهل بیت چیست؟! أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮ @montazeran_zoohor ╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
به سوی نور 11.mp3
زمان: حجم: 14.44M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 11 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮ @montazeran_zoohor ╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯