1_4710644225.mp3
3.43M
بسم الله الرحمن الرحیم
✅ #تفسیرآیات_نماز(۹۸)
🎤استاد وحیدی
👇👇👇👇👇👇👇
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
#انتظار
دنیای بعد از ظهور نسبت به دنیای قبل از ظهور مثل بهشت است نسبت به زندان.
ما در دنیا صدها گرفتاری داریم، هر کاری میکنیم از این گرفتاریها نجات پیدا نمیکنیم. گرفتاری پشت سر هم، ناراحتیها، بدبختیها، گرانیها، توّرمها، انسان را فلج میکند.
هر کاری میکنیم میبینیم درست نمیشود، و همهی اینها مثل این است که توی جهنّم انسان بخواهد یک محیط خنکی را برای خودش درست بکند، ولی نمیشود.
و این وضع ادامه خواهد داشت تا وقتی که آن فرزند پاک فاطمهی زهرا علیها السّلام بیاید.
و لذا از خدا بخواهید و هر چه دعا دارید در این جهت کنید که خدا فرج امام زمان را برساند. و فکر هم نکنید خیلی مانده، نه.
انشاءالله خیلی نزدیک است. بعضیها معتقدند دیر هم شده، یعنی خیلی زودتر از اینها بنا بود امام عصر علیهالسّلام ظاهر بشود و گناهان ما و بیتوجّهیهای ما و بیمحبّتیهای ما باعث عقب افتادنش شده.
دعا کنید. بهترین اعمال این است که شما انتظار فرج #امام_زمان ارواحنافداه را داشته باشید.
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_هفتم
مادرم اعتراضش در اومد که این چه رفتاری هست؟ ما اینطوری بچه تربیت کردیم؟
پدرم گفت:
تو طرف منی یا اون
مادرم گفت:
این چه حرفیه مگه میدان جنگه... خودتم میدونی همیشه پشتت بودم و هستم ولی این تربیت کردن بچهها نیست این بچه مدرسه داره باید بره مدرسه
پدرم گفت:
نمیخوام بره مدرسه همه جا آبروم رو میبره...
( مادرم همیشه به من و خواهر بزرگم میگفت که یه زن تو هر شرایط باید پشت شوهرش باشه حتی اگر کارش اشتباه باشه نباید پشت بهش کنی ولی همیشه بهش بگید که کارت اشتباه است) پدرم روز به روز به برادرم بیشتر فشار میآورد هوا سرد شده بود خیلی سرد.... مخصوصا شبا خیییلی سرد بود مادرم همش با پدرم دعوا میکرد که این چه وضعیه همیشه دعوا بود این ماجرا آنقدر طول کشید که یه شب آنقدر سرد بود رفتم یواشکی نگاش کردم دیدم که فرش رو دور خودش پیچیده از سرما داره میلرزه... فرداش مادرم گفت:
میرم خونه پدرم دیگه نمیخوام اینطوری زندگی کنم
ولی تا حالا نشده بود مادرم حتی یک بار از خونه قهر کنه.... پدرم گفت:
برو به سلامت دیگه برنگردی
ولی نرفت فقط گریه میکرد...
یک روز پدرم اومد خونه نمیدونم باز تو بیرون چی بهش گفته بودن عصبانی شده بود اتاق داداشمو باز کرد تمام شیشه هارو بیرون آورد... گفت:
این دفعه مثل سگ بمیر
برادرم گفت:
خدایا من از پدرم راضی هستم تو هم گناهش رو نادیده بگیر خدا ببخش...
شبش برف اومد آنقدر سرد بود که بخدا من جلو بخاری سردم بود همش تو فکر برادرم بودم که الان تو چه وضعی هست رفتم بهش سر زدم گفتم:
داداش به پدرم بگو ببخشدت
گفت:
خواهرم از چی ببخشه مگه چه ناحقی گفتم نه بخدا آگه من یخ باشم و اونا آفتاب باید اونا آب بشن هیچ وقت پشیمون نمیشم...
پشت در صدای بهم خوردن دندون هاش رو میشنیدم ؛ گریه میکردم گفتم:
چیکار کنم برات؟
گفت:
برام دعا کن نه بخاطر اینکه تموم بشه این اذیتها بلکه بگو خدایا برادرمو ببخش چون این اذیتها چیزی نیست یکی دو روزه تموم میشه...
وقتی شنید دارم گریه میکنم گفت:
خواهر تو اویاما رو میشناسی
گفتم:
نه
گفت:
بنیانگزار کاراته کیوکوشین بود یه کومونیست بود و سه سال تو یک جنگل تنهایی تمرین کرده تا شده یه استاد توی اون سرما....
حالا من به خاطر خدا سرمام میشه ؛ حالا اگر اون بتونه به خاطر یه ورزش تحمل کنه بخدا منم میتونم به خاطر خدایم تحمل کنم
داشت دلداریم میداد....
اون شب وقتی رفتم پایین مادرم با پدرم دعواشون بود سر برادرم مادرم گفت:
اگر جگر گوشم سردشه منم باید سردم باشه
همه در و پنجره ها رو باز کرد...سرما از هر سوی میومد در عرض چند دقیقه خونه تبدیل شد به سردخونه ، پدر گفت:
من رو حرف خودم هستم تا بر نگرده از فکرش همین وضعه
مادرم گفت:
احسانم مثل خودت لجباز است، اگر تصمیمی بگیره تا آخر هست
پدرم گفت:
پس ببینیم کی کم میاره...
خوب بود که ما لباس داشتیم ولی برادر بدون لباس تا ساعت 3 این وضعش بود که پدرم در و پنجره ها رو بست مادرم گفت:
چرا میبندی؟ بخدا باید احسانم بیاد پایین
به زور اوردیمش پایین لباس پدرمو تنش کردیم تمام بدنش سرد سرد بود طوری که اصلا گرمایی نداشت تا صبح پایین بود تا اینکه پدرم رفت شیشه ها رو جا انداخت...به برادرم گفت:
برو بالا لباسها ی منو در بیار باز شروع شد......
ادامه دارد....
🌹
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_هشتم
شادی صبح زود زنگ زد گفت:
چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم
منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم... زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت:
این چرا لباس تنش نیست؟
گفتم:
چند روزه این طوریه...
پدرم گفت:
چرا اومدی اینجا؟
گفت:
دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت) چرا احسان لباس تنش نیست
پدرم گفت:
دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم...
شادی گفت:
من میرم
رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت:
اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...
در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت:
باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به خاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده....
برادرم گفت:
نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه
پاشو جا آوردیم رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت:
داداش با زور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من....
فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟ مثل دخترا حرف میزد....نشست به پدرم گفت:
هیچ چیز با زور حل نمیشه با دیالوگ باید درستش کنیم...
دکتر داشت به پدرم مادرم میگفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت:
برو به برادرت بگو بیاد
رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت:
خیره
وقتی دکتر رو دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت:
تو احسانی
گفت:
بله
گفت:
من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایه ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن
برادرم خندید گفت:
والله من دوران ابتدائیم بد بود هر هفته مادرم میاومد مدرسه ضمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟
دکتر گفت:
من اصلا با خشونت موافق نیستم
عموم گفت:
بریم سر اصل مطلب....
دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت:
صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار
دکتر گفت:
میخوای چیکار؟
گفت:
میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا
دکتر داشت میترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد... دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت میکرد گفت:
دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه
دکتر گفت:
خیلی به خودت میبالی
دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته میگرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت:
نوبت منه......
بسمالله گفت و گفت:
بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون...
پدرم گفت:
مودب باش
گفت:
پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم.....
دکتر گفت:
ولش کن...
برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد... پدرم داشت از خوشحالی میترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه... ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از چارلر داروین حرف میزد که هیچی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد... گفت:
حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟
دکتر عصبانی شد گفت:
تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت...
ادامه دارد....
🌹
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯