eitaa logo
هیئت رزمندگان اسلام مشکین دشت
799 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
80 فایل
‌﷽ [کانال رسمی بنیاد فرهنگی مذهبی منتظران مهدی(عج) رزمندگان مشکین دشت] (اینستاگرام) https://instagram.com/Montazerane_karaj?utm_medium=copy_link (تلگرام) http://t.me/Montazerane_karaj #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ارتباط با خادم: @mohammad_khambari
مشاهده در ایتا
دانلود
✅انفجار مخزن گاز در شرق تهران 🔸اخبار دریافت شده حاکیست، تصاویری که از بامداد روز جمعه در فضای مجازی با عنوان وقوع انفجار در منطقه شرق تهران منتشر شده مربوط به انفجار یک مخزن گاز صنعتی در حاشیه یکی از مراکز وزارت دفاع بوده و هیچ ارتباطی به تاسیسات نظامی واقع در منطقه فوق ندارد 🔹️اطلاعات تکمیلی در خصوص این رخداد تا دقایقی دیگر از سوی مراجع ذیربط اعلام خواهد شد. 📚نورنیوز
🔴 یورش تروریست‌های آمریکایی به مقر فرماندهی حشدالشعبی ♦️السومریه نیوز: نیروهای آمریکایی با ۴۰ زره‌پوش و با حمایت نیروهای ویژه عراق به مقر فرماندهی تیپ ۴۵ حشدالشعبی یورش بردند و تعدادی از اعضای حشد را بازداشت کردند. ♦️ تمام گروه‌های مقاومت عراقی ۲۴ ساعت به تروریست‌هایی آمریکایی فرصت دادند تا اعضای حشدالشعبی را آزاد کنند. ♦️ نیروهای نجبا عراق به سمت منطقه سبز بغداد حرکت کردند. ♦️ گروه مقاومت اصحاب الکهف نزدیک به مقتدا صدر به رزمندگان خود آماده باش کامل داد. ♦️ گروه اصحاب الکهف هشدار داد اگر نیرو های دستگیر شده کتائب حزب الله آزاد نشوند، سفارت آمریکا را مورد هدف قرار خواهد داد. ♦️ مقر نیرو ویژه توسط نیروهای ناشناس به تصرف درآمده که به نظر میرسد این اقدام در پاسخ به دستگیری فرماندهان الحشدالشعبی توسط آمریکا با کمک نیرو ویژه عراق است.
❣ سلام آقا✋ دوباره و تسبیح خورشـ☀️ـید که دانه دانه لحظه‌ها را💔 می شمارد 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @montazeran1184
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 📹 مهم‌ترین نکته برای داشتن یک خانواده خوب 🔻چرا خوب شوهرداری کردن برای خانم‌ها حکم جهاد دارد؟ @montazeran1184
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 آهنگ زیبا و آرامبخش😍 🌹 یاران سلامت می کنند 🌹 از جان نگاهت می کنند 🌹 عشاق تو در هر زمان 🌹 آقا صدایت می کنند @montazeran1184
✍️ 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده: @montazeran1184
هدایت شده از Kgh
☘ هر چند همه دوست دارند شما را "آقا" صدا کنند ولی 🔸به جمع دانشجویان که می رسی قامت "استاد" برازنده توست 🔹در میان نظامیان که می آیی هیبت "فرماندهی"ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند 🔸روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "بابا"ی دنیا 🔹روز جانباز که می شود همه دست "جانباز" تو را به هم نشان می دهند 🔸 ۹دی که می رسد قصه "علی" می شوی در جمل 🔹راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدت ۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر؛ 👌ما حتی ۶ تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره تو را به ما بخشید سر بر سجده ی شکر می گذاریم. ☘ و همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را ارزانیمان کرده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم.🙏🙏 روز نافرجام سلامتی صلوات 🌹 👈 هیات منتظران مهدی(عج)_رزمندگان مشکین دشت را دنبال نمائید👇 🆔 @ba_montazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بــــارالهــا 🙏 در این اول هفته زیبا 🌸🍃 ما را به نور الهي راهنمایی بفرما و مسير سبز انسان بودن را نشانمان ده... قدمهايمان را استوار و ايمانمان را فزونی بخش ... 🌸مهــربــانــا... ما را قلبی گشاده و پاك ببخش ... تا با همه كس و همه چيز با عشق و احترام روبرو شویم و دیگران را از خود جدا ندانیم...🙏 آمیـــن 🙏 🌸 @montazeran1184
⭕️ سریال شهید زین‌الدین به زودی 🔺 نگارش سریال «شهید زین‌الدین» به اتمام رسید؛ نویسنده سریال می‌گوید: قصه سریال از قبل انقلاب و نوجوانی شهید زین‌الدین قصه ما آغاز شده و تا شهادت شان و بعد از انقلاب ادامه دارد. 🔺 این سریال در ۳۶ قسمت تهیه و تولید خواهد شد. 🔸 امیدواریم از عشق‌های مثلثی که دست‌پخت مدیران احمق و خائن در نهادهای مربوطه است زودتر به زین‌الدین و باکری برسیم @montazdran1184
Mohammad Hossein Poyanfar - Khiale Rooye To.mp3
3.11M
🌹خیال روی تو.... مناجات شبانه محمد حسین پویانفر... @montazeran1184
Raftand Yaran-Golriz_5951702843978154348.mp3
4.87M
🌹«رفتند یاران» سرود حزن انگیز و تاثیر گذاری که محمد گلریز برای شهید مظلوم بهشتی خواند. شعر از مرحوم حمید سبزواری @montazeran1184
السلام علیک یا معین الضعفا والفقرا امام رضا عليه  السلام  : هر كس اندوه مؤمنى را بزدايد ، خداوند در روز قيامت ، غم از دلش مى زدايد . "طرح کمک مومنانه با نگاه کریمانه" شماره کارت جهت واریز نذورات نقدی 6037991644356648 به نام مهدی قدوسی(نماینده کانون خادمیاران رضوی مشکین دشت) 6037701442378433 به نام زهرا آتشگاه محل دریافت کمک های غیر نقدی خیابان شهیدان‌هدایتکار کوچه توحید۶ پ ۱۰ خیریه ساقی کوثر (از ساعت ۱۶ تا ۱۹) تلفن تماس ۳۶۲۱۱۹۹۳ ۰۹۰۳۷۴۱۱۳۷۲_قدوسی کانون خادمیاران رضوی مشکین دشت مراکز نیکوکاری و خیریه های شهر مشکین دشت
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: @montazeran1184
🔴رهبر معظم انقلاب: علاج کرونا شستن دست، و علاج فساد قطع دست مفسد است @montazeran1184
مداحی آنلاین - یه مادر شهیدمو ، دلم رو پرپر میکنم - نریمانی.mp3
12.22M
『 ♡ 🎧 ♡ 』 یه مادر شهیدمو ، دلم رو پرپر میکنم فقط با یاد پسرم ، زندگیمو سر میکنم 🎤 @montazeran1184
✍فردی که در حضور فرزندانش به همسرش ابراز علاقه می‌کند و به او احترام می‌گذارد و با اسم‌ها و صفاتی زیبا و صمیمی خطابش می‌کند، به فرزندانش عشق‌ورزی می‌آموزد. آقایون با خانمهاتون مثل ملکه رفتار کنید؛ خانمها با همسرانتون مثل پادشاه و فرمانده خونه رفتار کنید! این خانواده موفق و کامله و فرزندان خوبی در آن تربیت می‌شوند! ‌ ✼═══┅💖💖┅═══✼
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ فوری فوری 🌸 خبر آمد خبری در راه است 🌸 ❣به زودی در شهر مشکین چه خواهد شد؟!!! شما چه فکری میکنید؟!!! ❣حدس خودرا به آیدی زیر ارسال کنید: @Yasecabod_55 تلگرام @Montazerany ایتا ❣به قید قرعه به ۵ نفر از افرادی که جواب صحیح را ارسال کنند شارژ ۱۰ هزار تومانی هدیه داده می شود. ❣ویژه خواهران ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فوری 🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑 یه رزمنده با ۵ تا دختر به خاطر بدهی به بانک چند ماه حقوق نداره کرایه خونه اش عقب افتاده و نون شبم نداره به همین علت میخواست خودشو بکشه. یه بنده خدا هم خونه زندگیش سوخته هیچ وسیله براش نمونده،مستاجر هم هست. یکی خانواده دیگه با سه تا بچه توی یخونه ۴۰ متری با این گرما بدون یخچال کولر ،پنکه ،و گیرنده دیجیتال زندگی میکنند تا صاحب خونه جوابشان کرده. چندتا خانواده......... بیاید به عشق امام رضا علیه السلام تو ایام ولادتش به نیابت ایشون دعای این خانواده هارو مستجاب کنیم ۶۰۳۷_۹۹۱۶_۴۴۳۵_۶۶۴۸ مهدی قدوسی ۶۰۳۷_۹۹۱۹_۴۴۳۱_۴۱۴۹ ابراهیم خمری @montazeran1184
32.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹کبوتر دلم داره.... تو آسمون پر میزنه... 🌷گاهی به مشهد میپره ... گاهی به قم سر میزنه .... @montazeran1184
✍️ 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. 💠 هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ✍️نویسنده: @montazeran1184