eitaa logo
منتظران ظهور
68 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 🤍لا اله الا الله الملک الحق المبین🤍✨ ⤵️ ✨🍁 نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار 🍁✨ ⚘🍁⚘🍁⚘🍁⚘🍁 ✥『‌📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿』✥
برادرم‌خواهرم... هرجادیدی‌داری‌کم‌میاری سریعادست‌به‌دامن‌اهل‌بیت‌شو! مطمئن‌باش‌که‌جواب‌میده! اصلاناامیدی‌چه‌صیغه‌ایه! بچه‌شیعه بایدتازمان‌ظهور‌آقاش اینقدر‌بدوعه...اینقدرامیدوارباشه که‌مثل‌شهید‌چمران... مامورترورش‌بشه‌شیفته‌وعاشقش!✨ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
ناامیدی از رحمت خدا بزرگترین جسارت نسبت به خداست ناامیدی یعنی خدایا گناه من اینقدر بزرگه که تو با این همه عظمتت نمیتونی ببخشی! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ🙃❤️ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تلنگرانه🌿 یه‌بنده‌خدایی‌می‌گفت‌ گلزار‌شهدا‌که‌رفتی‌با‌خودت‌فکر‌کن... تصور‌کن‌اگراین‌شهدااز‌جاشون‌بلند‌بشن‌ چه‌جمعیتی‌میشن‌... چه‌جمعیتی‌پر‌پر‌شدن‌که‌ما‌آرامش‌داریم... خیلی‌نامردیه‌یادمون‌بره‌چقدر‌شهید‌دادیم!🍃 ! ️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
«مبارزه سردار قاسم سلیمانی با داعش» سردار قاسم سلیمانی از فرماندهان مبارزه علیه داعش در عراق و سوریه بود. داعش گروهی تروریستی بود که پس از سقوط صدام در عراق و خلأ قدرت در این منطقه، پدید آمد. ایران برای حفظ امنیت و کنترل منطقه، مبارزه با این گروه را آغاز کرد. در سال ۲۰۱۱ میلادی نیروهای تحت فرمان شهید سلیمانی از جمله لشکر فاطمیون و تیپ زینبیون جهت مبارزه با داعش و نیروهای شورشی راهی سوریه شدند. همچنین در سال ۲۰۱۴ شهر موصل به تصرف داعش درآمد و بغداد، پایتخت عراق نیز تا مرز سقوط پیش رفت؛ سردار سلیمانی با سازماندهی بخشی از نیروهای حشد الشعبی نقش مؤثری در اخراج داعش از عراق داشت. حیدر العبادی نخست‌وزیر وقت عراق، از سردار قاسم سلیمانی به عنوان یکی از اصلی‌ترین متحدان عراق در مبارزه با داعش نام برد. سردار حاج قاسم سلیمانی در نامه‌ای خطاب به رهبر انقلاب اسلامی که ۳۰ آبان ۱۳۹۶ در رسانه‌های ایران منتشر شد، پایان داعش را اعلام کرد و از برافراشته شدن پرچم سوریه در البوکمال از شهرهای سوریه در نزدیکی مرز عراق خبر داد. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت همگی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... انشاالله از امروز شروع به پارت گذاری خواهیم کرد... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
۱ ☀️ سنگینی نور خورشید،  مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.  هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم. 💤 چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در  و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید. - ترنم...مامان جان بهتری؟ دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده.  چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!! اونم تو این هوا ❄️ خوابتم که سنگین 😴 طوفانم بیاد بیدار نمیشی!! میبینی که وقت مریض داری ندارم، هزار تا کار ریخته رو سرم... - مامان جونم ، بهترم. شما هم یکم کمتر غر غر کنی ، سر دردم هم خوب میشه! مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت، - منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم ... پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس. من دارم میرم مطب ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور. اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر، مثل بچه ها می مونی ، همش من باید بگم این کارو بکن ، اون کارو نکن. خداحافظ  با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد ، دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم . 🔹بار سوم که چشم باز کردم، دیگه ظهر رو هم گذشته بود. دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد. از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
۲ یخچال رو که باز کردم، میوه بود و آبمیوه و شیر و ...  هرچیز جز غذا 🍝 پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم ... چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته 😒 اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم ...  بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم ... 📱چشمم به گوشیم که خورد ، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم ...!  ۴۲ تماس  و ۵ پیامک  از سعید... 💕 واااای ... من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم 😣 از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده ، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم ...  - الو ترنم؟؟ معلومه کجایی؟؟  چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠 - سلام عزیزدلم خوبی؟ ببخشید خواب بودم !  -خواب؟؟  تا الان؟؟  - باور کن راست میگم سعید ...  دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد ، پنجره اتاق باز مونده بود،  سرما خوردم 😢 اصلا حال ندارم ...  - جدی میگی؟؟  فدات بشم من الان میام پیشت ...  - سعییییید نه 😰 بابا بفهمه عصبانی میشه.  - از کجا میخواد بفهمه خانومی؟  مگه اینهمه اومدم ، کسی فهمید؟ 😉 - خب نه  ولی ... - ولی نداره که عسلم یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم  بابای 👋 اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.  هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد ...  هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن ، تو خونه باهم باشیم اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد . 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
۳ شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود... طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم ...💕 هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه ... حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن 🚫 دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند ... چه برسه به سعید ...  پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم 👗💅💄👌 سریع دست به کار شدم ، کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم ... 😉 در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد .  سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم . دیدن چهره ی سعید ، حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد 💕 از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد ... -اوه اوه ، اینو نگاااا خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه 😍👌 چه جیگری شدی تو ... با گفتن "دیوووونه" خودمو تو بغلش انداختم .... ❣ هیچ جا به اندازه ی آغوش سعید برام گرم و امن نبود ... - آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟ پالتو رو که در آوردی هیچ ، لج کردی شالتم از سرت برداشتی ... 😐 تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته ... اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود .... - عههههه... 😳 سعییید 😒 - کوفت! - بد 😒 -شوخی میکنم 😊 ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟ 😝 - نخیرشم ، آمپول هم نمیخورم تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم 😰 - ههههه. مسخره ی لوس... 😀 - لوس خودتیییییی 😝 گاز محکمی از بازوش گرفتم و پله ها رو دو تا یکی بالارفتم و به اتاقم پناه بردم. سعید هم پشت سرم دوید و وارد اتاق شد و درو بست ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
۴ بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم... حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ... ❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ... اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده  و تنها همدمم بود 💕 حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ... یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴 - ترنم خوشگلم! پاشو بیا شام بخوریم ... پاشو مامانم ... - مامان بدنم درد میکنه بذار بخوابم ، میل ندارم. نمیخورم. - ترنم خسته ام ، حال حرف زدن ندارم .پاشو بریم... - مامانمممم..... شب بخیر👋 صدای کوبیدن در ، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم... 😴 فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم. حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم. از باشگاه ، کلاس ها ، دانشگاه و ... خوب میشدم یا نه ، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
۵ حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم.  امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم، ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم. 📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش، انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕 یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭 به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌 مانتوی جلو باز سفیدمو با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم  و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌 موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘 سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد. البته خیلی هم بدم نمیومد 😉 اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه! چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️ حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست، رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد 🚫 بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه (که یکی از دخترای کلاس و بود) رو شنیدم.👂 - ترنم! برگشتم سمتش، - بله؟ - ببخشید ، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟ - برای چی؟ 😳 - کارت دارم عزیزم 😊 - منو؟؟ 😳 چیزه ... یکم عجله دارم آخه ...  - زیاد طول نمیکشه. - آخه با دوستم قرار دارم. پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت ، حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه. - باشه عزیزم. ممنون سوار شد و راه افتادیم... 🚗 - خب؟ گفتی کارم داری ...؟ -اره 😊 برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟ - نه لطفاً برو سر اصل مطلب - باشه ، میگم ... حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟ - جان؟؟ منظورت چیه؟؟ - حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟ - خدا؟ چه نعمتی؟؟ 😳 - بابا همین زیباییتو میگم دیگه. اینجوری که میای بیرون ، هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه ... 🔞 - گفتم برو سر اصل مطلب! - تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پلـاک‌را‌از‌گردنـش‌در‌آورد.. گفـتم‌:از‌کجـا‌تو‌را‌بشنـاسند؟! گفــت‌:آنکـه‌بایـد‌بشنـاسد! می‌شنـاسد...🌹 ✥『‌📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿』✥
⊰{🌊🧡}⊱ حوض سقاخانہ ات داࢪُالشفاۍعالَم است ڪࢪده بینا یڪ نگاهت ڪوࢪِ مادࢪزاد ࢪا ‌ (ع) ⊰ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿 𑁍 ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمِ 🌸