•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_دوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس کم کم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیست_و_سوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
پرواز 123به مقصد کربلای معلی....
-علی اقا بدوووو الان میپره
-نه خانوم جان بدون ما نمیپره😉
-علی شوخیو بزارکنار بدو فقط
-خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست باچادر.میرسیم هناس.
-چشم اقا-روشن به طهور
.............
-خانم چیزی نیاز ندارید؟-نه ممنونم عزیزم
-میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها.-میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهدو بخونیم هناس؟صبح جمعست اقامون چشم انتطاره.-عالیه اقا بسم الله.
دعای عهد کوچکمان را از جیبش دراورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان(#صلوات برای ظهور)هواپیما درحال پرواز بود٬ابرهای سفید و زیبا به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬ازبچگی ارزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آن ها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است ارزوهای کودکی دربزرگسالی مزحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان اب زلال بود میماند و حتی سایه ای کدری نقش برآن نمیبست.بازهم الحمدالله که دراین برهه از زمان هستم.شکرالله.دست علی دست هایم را درخود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مردم٬ارام ارامم.ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم اشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر اقاست این یار.
-مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما برباند مینشیند.
صدای کمک خلبان بود که برای همه ارزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود.حس و حال عجیبی بوذ٬انگار همه روح ها ادقام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد.با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم.
-اهم اقا کجا سیر میکنید؟-اینجام خانوم ٬حس میکنی؟-چیو؟-بوی ...بوی شهادتو..نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت٬لحظه ای احساس کردم روح علی از بدن جداشده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود.به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان هارا در تاکسی گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک هارا در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم.بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬دررا علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی٬عاشق همین#معمولی ها بودم.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:-اقا...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_سوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس پروا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیست_و_چهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد٬دستم را برزانوانم ورفتم که علی به سمتم دوید و پرسید:-چیشد فاطمه؟-ه...هیچی..نگا کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.-یا حسین٬الله اکبر.درچشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعطیم کردیم و سلام دادیم٬؛
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم ٬طاقتمان طاق شده بود...علی به حمام رفت تا غسل زیارت کند٬وسایلش را اماده روی تخت گذاشتم واز فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد...بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کارعلی بود.پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود اهن٬سرگیجه ها و سردرد های شدید بعد خواب یاکم خوابی به سراغم می آمد.باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت وبه دیولر تکیه دادم وسر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:
-چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟
-ار..اره..یه شکلات از تو کیفم بده فقط .
-باشه باشه.
همراه باشکلات امد و ان را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد.
-چیه اقا جان خوشگل ندیدی؟
-نه٬ندیدم .فقط تورو دیدم.
-ای ای حاجی جان.پس ببین
-دلم برات تنگ شده بودا هناس
-واااااا
-والااااا
هردو زیر خنده زدیم٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم زا که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و باچهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم.حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم:- #فتبارک_الله_و_احسن_الخالقین.با لبخند به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخوداگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را.به سمت اقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی اقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد.از هم جداشدیم تا به زیارت برویم.به سمت صریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که باارزش ترین ارزش هارا به دست اورده ام چنگ زدم و ان را ول نکردم.جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم:-اقا... ممنونم...خیلییی ممنونم٬اقاجان٬قول میدم تااخرش باشم ٬ترو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن.انگار که ان لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.ارام شدم ٬ارام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم:-ممنون که هستی٬ممنون که براورده شدی.ممنون سید جان
با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد.به سمت حرم اقا اباالفصل عباس(ع)برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد٫صدای مداحی دلنشینی میامد....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو.....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~•❤️🍃•~
°^ #عیدانه ^°
سبـطِ نبـوے
شـبیهِ طــاها آمــد
پـورِ علـوے
عزیزِ زهـرا آمــد
جـانِ حسـن
و عشـقِ ابالفـضل و حسـین
شــهزاده
علـے اکبـرِ لیلــا آمــد
•| #عیدکـممبروک
•| #حضرتعلےاکبرابنالحـسیـنع
•| #مبـارکبــاد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~•❤️🍃•~
•💛🍃•
•[ #حدیثانه ]•
🔻امـام صادق علیه السلـام فرمودند :
" وَ اعْلَمِي أَنَّ الشَّابَّ الْحَسَنَ
الْخُلُقِ مِفْتَاحٌ لِلْخَيْرِ، مِغْلَاقٌ لِلشَّرِّ
وَ أَنَّ الشَّابَّ الشَّحِيحَ الْخُلُقِ
مِغْلَاقٌ لِلْخَيْرِ مِفْتَاحٌ لِلشَّر "
" آگاه بـاش كه جوان خـوش اخلـاق
كلـيد خير و قـفل شـر اسـت
و جـوان بداخلـاق قفـل خيـر
و كـليد شـر اسـت. "
•| #امالےطوسـے
•| #روزجـوان
•| #مـبـارکبــاد
@Montazerzohor313313 ••🍰••
•💛🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_چهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس پنج
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیست_و_پنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
-علی آقا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم
ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟
-عل..
در اتاق را که باز کردم علی نبود! مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟از نگرانی سریع به طبقه پایین رفتم،پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!
-چیشده فاطمه؟
- ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدههههه
-اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو..
با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید
-نهههه
-چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش>چرا اینطوری شدی اجی؟
-زینبب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههه
-عزیزم ببین.....
باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت:
-داداشه!!!
به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت
-چیشد فاطمه حالت خوبه؟
-حالممم خوبهههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه>؟؟ نمیگی؟؟
سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من
-بریم خونه صحبت میکنیم.
با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!!در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم،بوی سوختن گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت.جیغ که کشیدم علی سریع بع اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم
- به من دست نزززن
علی از این کارم تعجب کرد و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد!روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند.من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم.باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت
-خانم کوچولو منو نگا کن
سرم را به انور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین بود چرا؟؟
-اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد...
نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم
-عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!
صحبتی نکردم ک شروع کرد..
-خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد،سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم.گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان.بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟
به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟دلایلش منطقی بود.ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم
-نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر
خنده اش گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت
-چشم فرمانده
شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت
_شهادت
ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت- شهدت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده...فقط نگاهش کردم و سرد شدم.چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت-خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم!
میگم#شهید_میشم چطووره؟؟
فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم
-اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها
خنده اش گرفت و گفت
-چششم فرمانده من
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
بلند شد و گفت:
-آتش آن نیست که بر شعله ی او خند
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_پنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس -علی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیست_و_ششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
-عباس من نگرانم..
-برای چی؟
بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید:
-عباس.. من دوست دارم...
عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید:
-د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی..
ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید:
-شام حاضره ،الان میارم
-ملیح...
از این صحنه قلبم فشرده میشود،حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های گریه کنم.لیوان چایی را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزی،گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم،خیره..سرش را از سجده بلند کردم و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود.دستانش را به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند،انقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است ان روز را که گفت:اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را اسمانی خواهد کرد...ذکر اخر را که گفت ،گویی از اسمان به زمین نشسته ارام گرفت، بلاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد!
-خانوم چرا گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم،ناخوداگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود.دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم:
-عاشقیت قبول آسید
چشم هایش را ارام رویی هم گذاشت و با لبخند گفت:دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.ادامه دادم...آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد:خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت،شرمندم گل زهرام...
جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم:
-همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من ا اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس،فقط....
-فقط چی؟
-فقط باش علی..باش
چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم:
-جواب نداشت حرفم؟
سرش را بالا اورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت:
-آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟
-قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش..
به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم،انقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و اخی کوتاه گفتم،سریع زیر اب سرد گذاشتم ،ارد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود،هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست... چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم،علی با تلفن صحبت میکرد:
-نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن.
صدایش را پایین اورد و گفت:
-حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم...
با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت:
-اره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
لبخندی زد و در دل من اشوبی راه افتاد.
نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم امد و ......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
از سال هاے
اولیه زندگـے فرزنـدتان
تلـاش کنـید احساسـاتش
را نامگـذارے کنـید :
•[ میدونم عصبانے هستے
•[ حق دارے ناراحت باشے
•[ میـدونم ترسـیدے
این کـار اساس بالـا بردن
هوش هیجانے کـودک است.
قرار نیست کودک
به خاطر ابراز احساسـاتش
مـانــند:
خـشم یا غـم
تنـبیه شـود
تمـسخر شـود
یا مـورد مواخـذه قـرار گیرد.
قرار است بیامـوزد
بر پایه احساسـاتش رفتـار نـکند.
مثلـا ؛
•[ کـتک نزنـد
•[ پرخـاشگرے نكـند.
•| #درکشکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•✨•
°[ #سکینه ]°
وَالَّذِيـنَ
آمَنُــوا
أَشَـدُّحُبًّ
الِــلَّهِ
آنهایے که
ایمـان دارنـد
عشقشـان به خـدا
شـدیـدتر است:)
•| #سورهبقـرهآیه165
•| #یاللهـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•✨•
°``[ 🌸🍃 ]``°
`` #تلنگر ``
تـو کـہ
نمیتونـے فحش نـدے
اصلـا حـزب اللہـے نبـاش!
بچه هیئتـے
فحش نمیده به شوخے یا
جدے فرقـے نمیکنـه
بگذاریدکسانے که ناسزا میـگویند
تنـها کسانے بـاشـند
کہ حزب اللهے نیسـتند
ایـن را به هـمه بگویـید...!
•| #بچهحزبالهے
•| #بےادبےنمیکنـه
°[ @MONTAZERZOHOR313313 ]°
°``[ 🌸🍃 ]``°
°| #اطلاعیه • #قائمانه |°
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اے دست خـدا،دست خـدا یار تـو باشـد
بــازآ ک ـه دلـم عـاشـق دیـدار تـو باشـد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #مراسمجشـنولـادت
•| #حضـرتصـاحبالزمـانعـج
📱 عکس دانلود شود
🔘اطلاعات بیشتـر⇩
🍃| @zeynabiam18
💚| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_ششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس -عباس
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیست_و_هفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
چایی هارا روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و گفت:
-خانوم جان فردا ناهار شرمنده نمیتونم بیام خونه کاری پیش اومده باید برم ستاد ،غذارو با مامانینا بخور عزیز,اوناهم تنان،حاج اقا رفته روستا سر زمین .
-باشه اقا.
لبخندی زد و در دل من اشوبی راه افتاد.
نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم امد و جلوی پایم زانو زد،با نگرانی پرسید:
-چی شده گل زهرام؟چرا دستتو باند پیچی کردی؟
با ارامش گفتم:
-نگران نباش سید جان، یکم اب جوش ریخته خوبم.
-اب جوش ریخته؟حواستون کجا بوده خانوم؟چرا مواظب نیستی اخه؟؟؟؟؟
-علی جان گفتم که چیزی نیست.
از جلوی پایم کنار رفت و روی مبل نشست. زنگ در به صدا درآمد،علی به سمت ایفون رفت و فهمیدم اقا حامد است.سوییشرتش را برداشت و به پایین رفت...از پشت پنجره به کوچه نگاه کردم زیر نور لامپ های شهرداری ایستاده بودند،علی کلافه بود و دستش را روی صورتش میکشید،اقا حامد هم دلداریش میداد،چه شده بود؟دیگر نمیتوانستم با این همه نشانه به خودم دروغ بگویم،پرده را انداختم و قرص سردرد خوردم،قدم زنان به اتاق رفتم و خوابیدم،چه خوابیدنی...
هر نیمه شب پنهان نکن بی خوابی ات را
بگذار بر روی زمین بی تابی ات را
شبها کم آورده تو و بی خوابی ات را
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
باحرفی که زد احتمالاتم را بهم ریخت. - ببخشید برادر من چرا تو ماشین شما بودن؟
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[•🌤•]•
• #صبحونه •
کـردا وقـتـے بـخوان
به یکـے ابـراز علــاقه کنـن میگـن :
"وِلـآ سِنیـمَ کا چشـاکَم باوانَـم،
لَخیـالـم دا خـیـال شـب وروزم"
یعنـے :
چشـمهـات
باباے شب و روزم و درآورده! :)
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازساحللاکپشتهرمزگان
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[•🌤•]•
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
«وقتے والدین هنوز از حدود سه سالگے
لباس فرزندشان را تـن شان میکـنند،
در واقع احساس مسئولیت
احساس شایستگے و اعتماد به نفس
را از آنهـا مےدزدند.
به این ترتیب، احساس قابلیت
در این کودکـان فرصت رشد نمیـیابد
و در عـوض احساس تعـلق آنه
به سمت کسانے میـرود که چنین خدماتے
براي آنها انجام میـدهند.»
•| #حتےدرکارهاےخانه
•| #بهآنهـامشارکتدهیـد
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•🍃•
°[ #علما ]°
← رسیــدن بـہ
آقــا امـام زمـان"عـج" ؛
مومــن بایـد
خـود را در هـمـه حــال
در محضـر آن حضـرت ببـیــند.
توجـه داشته باشـید
کـه هـر کــارے میڪنید
در محـضر اوسـت.او حتـے
از خــیال شمـا آگــاه اسـت...
•| #آیـتاللهبـہجـتره
•| #درمـحضـراویـیم
[••] @Montazerzohor313313
•🍃•
°^ #تلنگر | #قائمانه | #عیدانه ^°
ـــــ7⃣8⃣1⃣1⃣ـــــ
حتــما میگـید ایـ☝️🏻ـن عدد چیــه❗️
امــ🌙ــشب
یـــه آقــــایے کــه واسـه خیلےها عزیزه
هـزار و صـد و هشـتاد و شـــش
ســ🎂ــاله مےشود
همـــه جشـــن میگیــرند❕
همــــه هـلهـه مےکننـد❕
همــه نـذرے مےگـــیرند❕
همـــه خـــنـدونــــنـــد❕
و...
آیــــــــــا...
هیچــکس نمےپـــرسه⁉️
و نخــــواهـــد پـرسیـــد⁉️
← کــــہ ایــن همـه سال کجـا بوده,,,
← ایـــن همـــه سـال چـــرا نیمــده,,,
هـــے......😔
•| #ادمین_نوشتـ
•| #کـجایےعزیزدلــــــــم
•| #مارومےبخشے
•| #آخـهمنخیــلےاذیـتمیکنـم
•| #ولےشمابهرومنمیـــارید
•| #اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ
•| #الهے_بحق_عمه_جان_زینبس
•| #التماسدعایفرجوعاقبتبخیری
•| #یازینبمددبیحدوعددتاسنگلحد
@Montazerzohor313313 ••💚••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌈.🎨🍃.⌋
•• #استـورے ••
حـال جـهان
اصلا خـوب نيـست
آقـا جــان
جسـارتــاً آب دستتـان است
زمـين بگذاريـد ظهور كنيـد
دارد ديـر میـشود...
•| #ولـادتامامزمـانعـج
•| #مبـارکبـاد
•| #نیمـهشعبان
• @MONTAZERZOHOR313313 •
⌈.🎨🍃.⌋
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_هفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس چایی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیست_و_هشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
در خانه قدم میزدم.. چشمان به قاب عکس عقدمان افتاد که روی میز خاطرات بود. یاد اولین اشناییمان کردم، یادم است روزی که از کنارم گذشتی با صدای بلند گفتم : هوی عمو حواست نیست؟ حداقل یقتو وا کن خفه نشی ،چشاتم وا کن با کله نری تو دیوار و تو تنها سکوت کردی و حتی سرهم تکان ندادی.از حرکتت حرصم گرفت و گاز دادم و از کنارت گذشتمفاما این اخرین دیدارمان نشد.. شبی بارانی که اسمان بغضش را باریده بود در بزرگراه ماشینم خراب شد و نیاز به باتری داشتم و هرچقدر چراغ میزدم کسی نایستاد،اگر هم می ایستادند پسر های مزاحم کثیف بودند ،تا ماشینی ایستاد و آن تو بودی, اما تو مرا ندیدی و وقتی نزدیک کاپوت شدی لحظه ای چشمت به چشمم افتاد و آن را پایین انداختی.بدون حرف باتری را به ماشین وصل کردی و استارت زدی، من فقط نگاهت میکردم،اما تو حتی یکبار هم نگاهم نکردی، نگاهی که ارزوی هر پسری بود. اما تو وو خیلی فرق داشتی خیلی.. بعد از تعمیر حتی نایستادی تشکر کنم، سوار شدی و راه افتادی ، سریع به دنبالت آمدم و کنار خانه ای استادی، پیاده شدی و خانمی در را برایت باز کرد، با تعجب دست بر صورتت کشید و کنار رفت، وارد خانه شدی و در بسته شد, ناخودآگاه درب ماشین را باز کردم و به سمت خانه تان راه افتادم،دستم را روی زنگ گذاشتم، بعد چند ثانیه همان خانم جلوی در آمد و گفت: - سلام،بفرمایید عزیزم - سلام خانوم، پایدار هستم.اومدم تا از پسرتون برای وصل باتری به ماشینم تشکر کنم و هزینش رو بپردازم. - تعمیر؟ - بله در بزرگراخ مونده بودم کمکم کردن میشه صداشون کنید؟ - بله دخترم چند دقیقه.. وقتی خواست در را ببند انگار به کسی برخورد کرد و هینی کشید، احساس کردم تو بودی، چون سریع تر از حدمعمول برگشت و گفت: - دخترم نیازی به پول نیست هر انسانی جای پسر من بود همین کارو میکرد، الانم خیلی سرده هوا سریع برو خونه سرما نخوری عزیزم. از لحن محبت امیزش و نگرانیش برای من، تعجب کردم و گفتم .- چرا .. هیچی بله بلاخره تشکر کنید دوبارهف ممنونم خدانگهدار.
به سمت ماشین راه افتادم و نشستم.از حرکتت که از من فرار میکردی حرصم گرفته بود، عصبانی از خیس بودن لباس هایم لرزی به اندامم افتاد که بخاری ماشین را روشن کردم و دستم را جلوی دهان گرفته و ها کردم تا گرم شود، ترمز را پایین کشیدم و راه افتادم، آهنگ باران تویی از گروه چارتار پخش میشد، به تمام این اتفاقات فکر میکردم که وقتی کلاژ گرفتم نشد! گوشه ای ترمز زدم، انگار جسمی زیر کلاز بود. دستم را به زیر بردم و آن را بالا آوردم. کیف پولی مشکی، بازش کردم و عکس مادرت را دیدم و عکس اقایی که میانسال بود، انگار پدرت بود، کیف پولت هنگام استارت زدن از جیبت افتاده بود، باید برای پس دادنش دوباره به خانه تان میامدم،هعی. به خانه رفتم و با هزاران فکر و خیال خوابم برد. روز بعد بعد از کلاسم به سمت خانه تان حرکت کردم،کیفم را همراه کیف پولت برداشتم، زنگ را که زدم دختری جوابن در را باز کرد و گفت: - سلام، بفرمااید؟ - سلام خانوم، پایدار هستم، اومدم کیف پول برادرتون که تو ماشینم جا مونده بود رو پس بدم هستن؟ - نه عزیزم نیستن! انگار تعجب کرده بود، البته با طرز گفتن من تعجب هم داشت،احساس کردم در چم هایم دنبال چیزی میگردد، شاید نامزدت یا حتی همسرت بود , اما باحرفی که زد احتمالاتم را بهم ریخت. - ببخشید برادر من چرا تو ماشین شما بودن؟ خواهرت بود.. چه قدر شبیه.. با لبخندی گفتم: - ماجراش طولانیه فکر نکنم بخوای گوش بدی! - نه بگو اما نه اینجا بفرمایید داخل کسی خونه نیست منم تنهام هم صحبت خوبی پیدا کردم. - نه نه ممنونم مزاح.. نگذاشت حرفم را تمام کنم که دستم را گرفت و با محبت تعارفم کرد به داخل. حیاطتان مرا مجذوب خود کرد, با گل آرایی زیبا و دلربا. حوض ابی که ابی زلال داشت ، این صحنه یکی از فانتزی های ذهنم بود؛ پا به خانه گذاشتیم، من را به سمت هال راهنمایی کرد و به آشپزخانه رفت. خواهرت را میگویم.خانه را از دید گذراندم؛ قاب عکس هایی متعلق به دوران جنگ، قرانی سفید و زیبا با رحلی که ان را در اغوش گرفته بود، فرش های طرح سنتی و پنجره هایی بزرگ و دلربا. انرزی به راحتی درخانه در جان بود و حالم را خوب میکرد. خواهرت با دو استکان چایی آمد و کنارم نشست .با روییی گشاده گفت:
- اسم من زینبه،خواهر علی اقا هستم و شما؟
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
- خوشوقتم زینب جان، من فاطمه پایدار هستم, - چه اسم زیبایی داری فاطمه جون ..
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
نیمهی شعبان
مظهر امید به آینده است؛
بقیه امیدها ممکن است بشود
ممکن است نشود؛ امّا امید به اصلاح نهایی
بهوسیلهی حضرت صاحبالزّمان امید
غیر قابل تخلّف است
السَّلامُ عَلَیکَ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه.
۹۷/اردیبهشـت/۱۰
•| #ولـادتامـاممهـدےعج
•| #مبـارکبـاد
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۷۵)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @Montazerzohor313313
•📝✍🏻•
~ #خادمانه ~
ســلام بـر ڪاربران همیشه
در صحنــه سحـرگـاه بهـاریتون بخیـر👌🏻
#بدونتعارفترینخادمانه👇🏻
برای انجــام #تــبادلـات
ڪانال به ادمــین جنگ نـرم نیازمنــدیم💪🏻
لطـفا در صـورت تمــایل
یــه تُـڪ پــا تــشریف بیارید
اینجـــا👇🏻👇🏻
@Zeynabiam18
منتــظرتونیــم😎
ببینـیــم چےڪـار مےڪنیدها☝️
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•📝✍🏻•
•~[🌸]~•
~• #صبحونه •~
love doesn't need to be perfect
it just needs to be true
لـازم نیسـت که عـشق عالـے باشه
فقـط کافـیه که واقعـے باشـه
•| #عالیشیهروزےپایانشمیاد
•| #ولےواقعےخوبهیچوقت
•| #صبحتونزیـبا
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~[🌸]~•
°•| #ویتامینه🍹|•°
•[ #مجردها_بدانند
یاد بگیــرید ڪه با تعھد ازدواج ڪنید
•تھد حمایت
•تعھد مسئولیت
•تعھد وفــادارے
•تعھد احساسے(محبت ومھربانے)
•و...
•| #متعھدبودنرو
•| #تمرینڪنید
•| #کاربردےتره
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
🗒🖋 #کتاب 🖋🗒
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب {📖}
°•| مــلــت عشـــــق |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتــــشــارات {✍}
•• نـویسـنده : الیـف شـافـاک
•• چــاپ : ققـنـوس
⭕️ پر فـروش تـرین کـتاب کشـور ترکـیه
°•| موضوع : زندگے مولانا و شمس تبریزے
و چهـل قـاعـده عشــق...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمٺ{💳}
•| شصـت و دو هــزار تـومـان |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#معرفےکتابمـوردعلـاقہـ👇
@Zeynabiam18 •{☺️}•
@Montazerzohor313313 •{😎}•
📚
📖📚
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهیـد جلـیـل خـادمـے :
ما می رویم
تا وظیفه خود را انجام دهیم
و نتیجه آن برای ما مهم نیست
که چه بر سر ما خواهد آمد
ان شاالله که خداوند قبول نماید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #جلـیـلخــادمـے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
#گوش_داده_شود
🎧 #هفت_بخش_صوتی
📸 #ده_فایل_تصویری
👇👇👇
▫️بخش اول: شعر (شراب عشق...)
▫️بخش دوم: سرود (بیخبرا...)
▫️بخش سوم: سرود (راه نجاتمه...)
▫️بخش چهارم: سرود (تویی در ظلمت عالم...)
▫️بخش پنجم: سرود (صلاتم حیدر...)
▫️بخش ششم: سرود (خورشید وجودت...)
▫️بخش هفتم: سرود (خبر اومده...)
مراســـم جشـن امـام زمـان(عـج)
#هیئت_منتظران_ظهور
🎤با مداحى
#کربلایی_امیرحسین_رجبشاهی
#کربلایی_علیرضا_فاطمی
🔻فایل های صوتی زیر طبق شماره بندی بالا قرار گرفته است
#پیشنهاد_دانلود👌
🔈 @Montazerzohor313313