•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_آقـابـایدبطلبه . با
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_آقـابـایدبطلبه
-من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن
و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...
اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. .
.
-درسته...ولی میدونید 😕😕
اخه کسی نیست کمکم کنه 😔
خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه
و با همین مانتو حجابتو بگیر
و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ..
.شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
.
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
.
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕
.
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
.
-اما من عربی بلد نیستم😐
.
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...
نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین
و معنیشو بخونین...
حتما راهی جلو پاتون میزاره...
البته اگه بهش معتقد باشین
.
-باشه ممنون😕
.
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت 😕
.
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم 😔
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕
آداب این چیزها هم بلد نیستم😔...
ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم 😢
خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم😢
خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم 😢
خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔
کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔😢
.
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم...😔
گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..😔
و قرآن رو دوباره باز کردم
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
.
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
.
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد😔
گفتم خدایا واضح تر 😢🙏
من خنگ تر از این حرفاما 😢😢
و قرآن رو دوباره باز کردم.
اینبار سوره احزاب اومد
.
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
.
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
.
جلباب؟!؟!؟!
.
جلباب دیگه چیه؟!😯😯
.
.
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
.
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
.
اشک تو چشمام حلقه زد...😢
.
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢
.
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم..
.
#ادامه_دارد... .
.
🔴قسمت قرآن باز کردن و اینا برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _۵دیقہ بعد را
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم
بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ
یا حتے نگام کنہ
خیلے سردو خشک جوابمو داد
حرف نمیزد😐
_نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم
بلند شدم ک برم کیفمو گرفت
و گفت:
- بشیـݧ باید حرف بزنیم
_با عصبانیت نشستم😠
و گفتم:
-جدے❓❓
خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ❓❓
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ..
_حرفمو قطع کرد
و گفت :
-اسماء بفهم دارے چے میگے
وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد☹️
مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.😢
ادامہ داد
-ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ
بحث ازدواجو پیش کشیدم
و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور
همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان
و اما بہ تو چیزے نگفتم.
از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم
کے بریم براے خواستگارے
اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم 🙁
چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے
خانوادم منو صدا کردݧ
و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے....
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ
دیشب باز بحثموݧ شد.
_بابام باهام اتمام حجت کرد
و گفت:
- حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست☹️
-ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگ.
دیشب تا صب فکر کردم 🤔
حق با خوانوادمہ
خوانواده ے تو منو نمیخواݧ
منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد
مخصوصا حالا کہ...
گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده
از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم👏👏👏
-آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد😠
و روبروم ایستاد
-اسماء نمایش چیہ
جدے میگم باید همو فراموش کنیم
اصن ما بہ درد هم نمیخوریم
از اولم...
-از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے
درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،
بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا❓❓
-اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
-اره معلومہ ک بیشتر
تو لیاقت منو
عشق پاکے بهت دارم و ندارے
فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے❓
سکوت کرد.😐
دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
_پوز خندے بهش زدم
و گفتم:
هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شد
اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ
بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم
سرشو انداخت پاییـݧ
و گفت :
-ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ
واقا رفت باورم نمیشد
پاهام شل شد
وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم☹️
اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد😔
_از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم
یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم
صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ 😇
قلبم ب تپش افتاده بود
و یہ صدایے تو گوشم میپیچید
دیگہ چیزے نفهمیدم
از حال رفتم ...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
دکتر گفت باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس علی تقاض
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬
-علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم...
و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم
-اسمت چیه خانوم خوشگل؟
-فرشته
-واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی
-واقعا خوشگلم؟
-معلومههه
و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم
-خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟
دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬
-دخترنازم٬اسمت چیه؟
از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬
-اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟
نگاهی زیبا به من انداخت و گفت
-معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا
سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و گفت..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم خب د
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
.
-سلام خانم...ببخشید؟!
-سلام...بفرمایین؟!
-میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم😕
-بفرمایین...فقط سریع تر...چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگه ای کنن 😐
-چشم...اصلا قصد مزاحمت ندارم...میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟😯
-نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن
.
میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم 😕
.
-ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم🙏
-خواهش میکنم..خداحافظ
.
خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج...
بچه ها تو دفتر بودن
-بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا...کجایی تو؟!
-سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم 😕
-چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟!😀
-شاید 😔خب دیگه چه خبرا؟؟
-هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم...دوست داری کمک کن..
-باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم
-جان دل؟!
-تصمیم گرفتم اطلاعاتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم...یه جورایی میخوام شهدا رو الگوم قرار بدم😕
.
-چه عالییی رفیق...بسم الله....من توصیه میکنم دوتا کتاب خاکهای نرم کوشک و سلام بر ابراهیم که تو کتاب خونه بسیج هم هست رو برداری و بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا مصطفی صدر زاده یه رفیق شهید برا خودت انتخاب کنی...کسی که بتونی باهاش درد دل کنی😊
.
-چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه
.
-باشه..
.
بعد چند دقیقه از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد ..
فهمیدم که یه کار مهمی داره -پسرم چیکار میکنی؟؟😯
-دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟
-نه...چرا...راستش امروز صبح عصمت خاله با دخترش اومده بودن اینجا
(عصمت خاله از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم)
-ااااا...به سلامتی😊خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟
.
-هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان .
-به به...پس خوش خبر بودن 😊ان شاالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟ همکلاسیش بود؟!
-نه گفت همبازیشه...
-همبازی؟!😯😨
-هم بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه...
-آها...😐...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه های همسایه تو حیاطشون بودن...
.
-خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده 😊😉
.
-به سلامتی 😐
.
-بی ذوق 😑
.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
-بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم ......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم مثل م
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
…من برگشتم دبیرستان …
زمانی که من نبودم …
علی از زینب نگهداری می کرد …
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه …
هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم …
ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود …
دست پختش عالی بود …
حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی …
اما به روم نمی آورد …
طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید…
سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت …
صد در صد بابایی شده بود …
گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت…
تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم …
حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه …
هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد …
مرموز و یواشکی کار شده بود…
منم زیر نظر گرفتمش …
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش …
همه رو زیر و رو کردم…
حق با من بود …
داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت …
عین همیشه رفتم دم در استقبالش …
اما با اخم …
یه کم با تعجب بهم نگاه کرد …
زینب دوید سمتش و پرید بغلش …
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید …
زیر چشمی بهم نگاه کرد…
- خانم گل ما …
چرا اخم هاش تو همه؟ …
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …
– نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عشق سوار اتوبوس شدی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عشق
تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید
برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود
خانما یه هتل بودن
آقایون یه هتل دیگه
هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره
منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم
پارک ملت مشهد بود
واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم
من که انقدر خرید کرده بودم
با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم
چمدون ها هم سنگین
-وای نرگس اینا رو چطوری ببریم
+نمیدونم زهرا
- آهان فهمیدم
زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش
- الوسلام داداش
توهتل مایی؟
* الو سلام بله
چطور مگه؟
- میشه بیایی اتاق ما
* بله حتما
+زهرا این چه کاری بود کردی؟
من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟
- ن بابا چه زحمتی
منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم
مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال
+ بله بفرمایید
مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟
+ بله چطور؟
مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن
+ اسم شریف پدرتون چیه ؟
مرتضی : کمیل کرمی
+ وای خدای من
پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده
سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم
یه ساعت اومده برسیم قزوین
که گوشیم زنگ خورد
عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد
+ سلام عزیزدل عمه
•• سلام عمه خانم کجایی ؟
+ نزدیکیم چطور؟
•• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشنن
+ کیا اومدید
•• همه
مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش
+ به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم
•• باشه کارنداری عمه خانم
+ نه عزیزم
تلفن که قطع کردم
رو به زهرا گفتم : زهرا میخام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگوبی زحمت
- باشه
بعداز یه ساعت رسدیم
چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن
منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی
+ آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست
°° آره بابا
پسرم اسم پدرت چیه ؟
••کمیل حاج آقا
جانشین شما تو عملیات کربلای ۵
آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت
بعدمدتی که آروم شد
شماره منزل و آدرسشون گرفت
به سمت خونه راهی شدیم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
پدر شروع کرد به تعریف
تا عکس حاج حسن موسوی دیدم
پدر این شخص کی هست ؟
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄