eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
5.2هزار ویدیو
350 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🕊آوای ملکوتی اذان لحظات ناب بندگی در یک قرار معنوی بر سجاده عاشقی 🌻میرسد بانگ اذان باز مرا میخوانی 🌻تا دهی این دلِ بی حوصله را سامانی 🌻بار الها تو همانی که در هر نفسی 🌻بهتر از من، همه احوال مرا میدانی 🌾🕊 عاشقان وقت نماز است 🕊 📢 اذان میگویند اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه حَی عَلَی الصَّلاةِ حَی عَلَی الصَّلاةِ حَی عَلَی الْفَلاحِ حَی عَلَی الْفَلاح حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَر لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ عَجِلُ بِالصلاة التمــــــــــاس دعــــای فرج ✨🕊بشتابید به سوی نماز اول وقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 5️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_پنجم نتیجـ📈ـه‌ای را که امروز مؤسسه‌های تحقیـ📝
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 6️⃣3️⃣↫ گرمـ🔥ـای زندگی،نیازمندِ تعهد و وفاداری زـ🧕🏻ـن و مـ🧔🏻‍♂️ـرد به همدیگر است. ادامه دارد...
رهسپاریم با ولایت تا شهادت...💔
🔰 دِيده‌بَستم‌ازهَمه‌عَالم،‌دَلم‌در‌کَربلاست بَر‌لَبم‌دَائم‌بَود‌اين‌بِيت‌زِيبا‌زَمزمه 🔰 بَرمَشامم‌مي‌رسدهَرلَحظه‌بُوی‌کَربلا دَردلم‌تَرسم‌بِماندآرزوي‌کَربلا....
شهید زین الدین-دعای کمیل.mp3
1.21M
🌷 شهیدمهدی زین الدین: 🌓 هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 📢 | بخشی از مناجات و دعای کمیل با صدای شهید زین الدین ، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب(ع) در جمع رزمندگان و فرماندهان هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣ 🍀
مراسم تشییع شهیده فائزه رحیمی فردا در تهران به جای ما تشریف ببرید عزیزان
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۵ دی ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 05 January 2024 قمری: الجمعة، 22 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹موت خلیفه اول ابوبکر بن ابی قحافه، 13ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️8 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️17 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️20 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
منتظران گناه نمیکنند
از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم! لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و م
ولی حالا می بینم که...... نه! بادمجون بم آفت نداره! لبخند غم گینی زد و گفت : ممنون از تعر یفتون! جوابی ندادم و در عوض وقت ی دید م سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم : من بیرون درمانگاه، توی ما شین منتظرتم. با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم. چیزی از نشستنم تو ی ما شین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون جلوی در با چشم به دنبال ما شین من گشت. نگاهم رو از او که چادرش توی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده بود گرفتم و ما شین رو روشن کردم و مقابلش نگه داشتم که متوجه ام شد و ر وی صندل ی عقب نشست . برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظیم کردم و با به حرکت در آوردن ما شین ازش پر سیدم : الان حالت بهتره؟! _آره! خیلی بهترم. دیگه چیزی نپر سیدم و با پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم و او هم سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست. ما شین رو جلوی در خون هشون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومدین اینجا؟! به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟! _مگه نباید میرفتیم شرکت؟ _برو خونه و استراحت کن! کیفش رو از رو ی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به حالم سوخت! معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه. باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ما شین رو باز کرد و پیاد ه شد. *فرد ای اون روز، نبود آرام توی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم. اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا توی سکوت به کارشون مشغول بودن. جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جای خالیش رو احساس کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جو ری نیست؟ 💕 ... 💕 دختر بسیجی 💕 نه! چجور یه مگه؟ _یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیزی کمه. _خب سربه سر یکی دیگه بزار! پرهام تو ی فکر رفت و بعد مکثی پر سید:آراد! تو نظرت در موردش چیه ؟ _نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است. _نیست! خودتم خوب می دو نی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره. مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برا ی همین ازش بدم میا د و می خوام که نباشه. متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف میزد، از یک طرف می گفت از نبودش دل گیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که نباشه! من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نم ی فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیزی کمه و با ید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بود م. فردا ش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من تو ی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد. حرکاتم کاملا غیر ارا دی بودن. من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیو ن خودم رو بهش نزدیک احساس می کردم . بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیز ی نمی گفتن و نگاه ها ی معنی دار آیدا و آوا رو هم رو ی خودم احساس می کردم. من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمیکردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و به قاب تلوز یون زل زده بودم و توی افکار خودم سیر می کردم. اونرو ز انقدر تو ی حال و هو ا ی خودم بودم که حتی حرفا ی سعید(همسر آیدا خواهرم) رو از کنارم نمی شنیدم و به با زیگو شیای دختر شیطونشون هم توجهی نمی کردم. صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمیبودم اصلا نمیرفتم. چند دقیقه ا ی می شد که وارد شرکت شده بودم و چیز ی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد. نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم ر وی میز به پشتی صند لی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای ؟ نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.
_چه حقی؟ _حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست بکنی و بعدش هم رها کنی به امان خدا. _این جا یه همچین حقی وجود نداره. _داره! یعنی من میخوام که وجود داشته باشه. پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم. _آراد تو حوصله چی رو ندا ری؟ با عصبانیت وسط حرفش پر یدم و غریدم: من با تو کاری ندارم. ... دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید و لی به روی خودش نیاور د و سرم داد زد:تو دار ی به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیست ی که پا ی کار ی که کر دی بایست ی بگو نیستم دیگه چرا تهمت میز نی؟ . _خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست. _آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی ؟ این خیلی نامردیه 💕 ... 💕 دختر بسیجی 💕 _اصالا من نامردم و تو هم اشتباه کرد ی که عاشق یه نامرد شدی. _دنیا همینجو ری نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم. به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی و بخوا ی ببخشمت. برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ا ی سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو ر وی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. نقشه ی سایه برا ی گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طر ف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم. با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو تو ی بغلم انداخت و غافل گیرم کرد. توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد. مرسانا رو بغل کردم و ر وی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش ر و به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش باز ی کردم که آیدا با سینی چای تو ی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن رو ی مبل کناریم نشست. دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده ؟ لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور ؟ _آخه به نظر میا د گریه کردی! _چیزی نیست.. . مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده. چاییم رو از رو ی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست. مامان کنارم نشست و گفت: یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟ یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من میدونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم! سر فرصت باهاش حرف می زنم. آیدا با گر یه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟! _نمی دونم! خودت چی فکر میکنی؟ آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله ها بالا رفت. مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید رو می گیری ؟ _من از سعید طرفدار ی نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یاد ش بده. 💕 ... 💕 دختر بسیجی 💕 آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیم ش دراز تر نکنه. من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است د یگه چیز ی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که ر وی مبل راه می رفت مشغول کردم. اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پر سید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده. مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگ های گفت تا بابا چیزی نفهمه! صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم. اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود. حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفا هی
رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی حوصله به نظر میرسید اون روز تو ی سالن سر حال دیدمش که بهم سلام کرد. تنها این پرهام بود که با اخمای تو ی هم جلوی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم پوزخندی زد و به اتاقش رفت . 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستاد م و رو به نازی گفتم: امروز خودم به دیدن مهندس ترا بی میرم پس باهاش تماس بگیر و ببین کی وقت داره همو ببینیم. _چشم همین الان تماس می گیرم. از میز منشی فاصله گرفتم که با شنید ن سر وصدای ی که از اتاق حسابداری نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : توی اون اتاق خبریه ؟ لبخند گنده ا ی رو ی لب نا زی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن. ناخودآگاه اخمام تو ی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم. نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام تو ی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود کسی خوشحال بودم که دل خو شی ازش ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم. از رفتارا ی ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم قالب کردم و پشت د یوار شیشه ای وا یستادم که در همین حال در اتاق باز و مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خنده بهم سلام کرد و صبح بخیر گفت. به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سلامش رو دادم. مش باقر سینی تو ی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کار ی ندار ی ن من برم به کارم برسم. پشت میزم نشتم که با دید ن ظرف سوهان تو ی سینی تعجب کردم و خواستم چیز ی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات مشهده خانم محمد ی زحمتش رو کشیده. چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیر ه شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت. به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر میرسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست امروز چت شده؟ نیشخندی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می خونه. دست به سینه به پشتی صندلی تک یه دادم و گفتم : درست فهمیدی من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره. با چشم به ظرف ر وی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره. _پرهام تو یه چیزیت میشه! کلا چند وقتیه که عوض شدی!
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوا ر شیشه ا ی وایستا د و به بیرون خیره شد. *چند رو زی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برا ی تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من می بایست در موردشون نظر می دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه. چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. به چهره ی نگرانش خیره شدم و پرسیدم :مشکل ی پیش اومده؟ با نگرانی جواب داد:نه! ..یعنی آره. _بلاخره آره یا نه؟ _آره. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست. _یعنی چی که مشخص نیست؟ _یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده. _مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟ _۱۰۰......میلیون!.....تومن. .... از صبحه دارم برر سی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسید ه گشتم ولی بی فایده بود. نفسم رو بیرو ن دادم و گفتم : باشه خودم برر سی می کنم ببینم چی شده تو برو به کارت برس. آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبر ی رفتم و ازش خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش رو بهم بده. اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبر ی هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ میزدم بی فاید ه بود و گوشیش در دسترس نبود. به خیال ا ینکه این مشکل یه مشکل جزئی تو ی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم که مد تی نگذشت که اکبری با یه کاغذ توی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو رو ی میز و جلو ی من گذاشت . با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم: این چیه؟ _من سیستم اتاق آقای سهرا بی که سیست م های اتاق حسابداری بهش متصلن رو برر سی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم. کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای کدوم بخشه؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بهتره خودتون ببینید، این یه شمار ه ی جدیده و بر ای او لین بار وارد سیستم شده. برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گو شیم رو در آوردم و از طریق همراه بانک، مبلغی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دید ن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخر ین حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش خیره شدم. برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم ا ین کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبری که روبه روم وایستاده بود گفتم:این غیر ممکنه! _راستش من هم اول که اسمش رو دیدم باورم نشد و بر ای همین هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید. با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم. با تعجب و عصبانیت به اسم آرام توی مانیتور کامپیوتر ر وی میز پرهام خیر ه بودم و باورم نمی کردم که آرام همچین کار ی رو کرده باشه. روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته. _من نمی دونم آقا! داد زدم:پس تو چی می دونی؟ _من سیستم خانم محمدی رو هم برر سی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکیه فقط ت وی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارند ه ی حساب مشخص نیست. _یعنی می خوا ی بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده. _ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی سیستما به این سیستم اصلی متصلن. سرم رو پایین انداختم و گفتم:صداش کن بیا د اینجا. _ولی آقا ممکنه اشتباه... سر ش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد. اکبری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگران ی وارد اتاق شد و روبه روم وایستاد. به قد ری عصبانی بودم که دلم میخواست با دست خودم خفه اش کنم ولی سعی کردم عصبانیت م رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم: بیا جلوتر. با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:چرا شماره حساب مقصد از روی سیستمت پاک شده ؟ _ن....نمی دونم. به چشمای نگرانش خیر ه شدم و گفتم:بیا ا ینجا تا بفهمی چرا 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 از جاش تکون نخورد که داد زدم:گفتم بیا جلو تر.... چند قدم جلوتر اومد و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده، توی سالن رو ببینم. به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:بخونش! به مانیتور خیره شد و من به صورت او زل زدم و دید م که ناگهان حلقه ی چشماش گشاد شد و رنگ صورتش پرید. دستش رو به عنوان
🚸 ❗️ 📆 فردا شنبه است. به همکلاسی های این دانش آموزان بگویید : 🧑‍🏫 اگر معلمان نام هریک این ۲۰ را خواندند؛ ☝️همه با هم بگویند « » 🌹این دانش آموزان شهید، « » نیستند ▫️از همیشه حاضرترند ▫️از همیشه زنده ترند ▫️از همیشه شاداب ترند 🟢 میهمان (ع) هستند؛ و سفره دار این میهمانی قهرمان ملی شأن است. ( ✍حمیدرضاابراهیمی) 🌹زنده بودن شهدا بعد از شهادت درباره‌ی شهیدان، در دو جای قرآن تصریح شده که ، زنده‌اند؛ این دیگر با صراحت است. 🔰یکی در سوره‌ی بقره است: وَ لا تَقولوا لِمَن یُقتَلُ فی سَبیلِ اللَّهِ اَمواتٌ بَل اَحیاء؛ به اینهایی که در راه خدا کشته میشوند مرده نگویید، اینها زنده‌اند. دیگر از این واضح‌تر، روشن‌تر؟ 🔰یکی هم در سوره‌ی آل‌عمران: وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ اَمواتًا بَل اَحیاء... (مقام معظم رهبری۱۴۰۱/۶/۲۰)
azize-zahra.mp3
3.92M
استغاثه زیبا به امام زمان دلا همه شده پر از درد بلا و غصه شهر و پر کرد تو رو قسم به زهرا برگرد...