📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز شنبه:
🔹 ۱۶ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۳ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۶ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 شهادت سید حسین علم الهدی و همرزمان وی در هویزه
💢 روز شهدای دانشجو
#تقویم
تکیه گاهش روی میز گذاشت و با فاصله ی کمی که ازم
داشت به صورتم خیره شد و با تته پته گفت:این...
.
این درست نیست.... این..
رو ی پام وایستادم و گفتم:این کاملا درسته و چیزی که درست نیست کار
توئه!...... تو با خودت چی فکر کردی ؟ که ا ینجا هر غلطی دلت خواست می تونی
بکنی و هیچ کس هم کاری به کارت نداشته باشه؟
_منظورتون چیه؟
_منظورم رو خوب می فهمی پس خودت رو به موش مرد گی نزن.
_شما می فهمین چی دارین می گین؟ شما می گین من پول رو به حساب خودم
ریختم؟
سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:ما بهش می گیم دز دی.
_این تهمته، این نوشته ی ر وی سیستم نمی تونه چیز ی رو ثابت کنه. هر کسی می تونه این داده ها رو به سیستم بده.
_کارت پولت کجاست.
_می خواین چیکار ؟
_می خوام ازش موجو دی بگیرم.
با شنیدن این حرف، خیلی سریع از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد با کیف پول
توی دستش برگشت.
دوتا کارت رو از کیفش در آورد و گفت: من فقط همین دوتا حساب رو دارم میتونین از هر دوتاش موجو دی بگیر ین.
بدون معطلی اکبر ی رو صدا زدم و ازش خواستم از یه عابر بانک از کار تی که
شماره حسابش با شماره حساب توی سیستم یکیه موجو دی بگیر ه و زود
برگرده.
اکبری کارت رو از دستش گرفت و بعد اینکه کارمندا رو به خاطر جمع شدنشون توی سالن سرزنش کرد از شرکت بیرون رفت.
با رفتن اکبر ی ر وی صندلی نشستم و منتظر موندم تا برگرده. دلم می خواست
حسابش خالی و چیزی که توی سیستم ثبت شده بود صحت نداشته باشه.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_شصت_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
آرام هم همانطور که دو طرف چادرش رو رها کرده بود ، بی رمق به د یوار تکیه داد
و چشماش رو بست.
چیزی از رفتن اکبری نگذشت که برگشت و فیشی که موجود ی گرفته بود رو به
دستم داد.
مبلغ موجود ی رو خوندم و فیش رو به طرفش گرفتم و با نیشخند گفتم: حالا
چی میگی؟ نکنه می خوای بگی اینم دروغ و ساخت گیه.
با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند و فیش رو از دستم گرفت و بهش نگاه کرد و
بعد خوندنش با نگرانی بهم زل زد و گفت:این غیر ممکنه!این حساب از مدتهاس
که خالیه ومن ازش استفاده نمیکنم.
بهش غریدم:حالا که ممکن شده .
از جام برخاستم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم: من کارمند دزد و مظلوم
نمی خوا م خیلی سریع وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا می ری.
با التماس گفت:تو رو خدا یه لحظه صبر کنین حتما مشکلی پیش اومده.
به طرفش برگشتم و گفتم: حالا که دید ی همه چی لو رفته می گیرد مشکل پیش
اومده؟ نه خیر خانم! مشکل تویی که قبل انجام کارت به عاقبتش فکر نکردی.
_ شما حق نداری به من تهمت بزنی و منو دزد خطاب کنی.
به سمتش قدمای بلند برداشتم و سرش داد زدم:تو به من نمیگی حق دارم یا
ندارم! از اولش هم ازت خوشم نیومد و حالا چراش رو می فهمم.
به چشمای خیس اشکش خیره شدم و گفتم:بهت گفته بودم اینجا جای آدمایی
مثل تو نیست.
اشکا ش روی گونه اش ریخت و بدون هیچ حرف ی و با سرعت از کنارم رد و از اتاق
خارج شد .
من هم از اتاق خارج شدم و با عصبانیت رو به جمعیت فضول داخل سالن
غریدم:نمایش دیگه تموم شد! شما احتمالا نمی خواین برین سر کارتون ؟
خانم رفاهی که تا اون موقع سر به زیر جلوی در اتاق حسابداری وایستاد ه بود جلو
اومد و خواست چیز ی بگه که بهش توپید م :
خانم رفاهی لطفا احترام خودت رو نگه دار.
خانم رفاهی که دید من بیشتر از اونچه او فکر میکنه عصبیم چیزی نگفت و به
اتاقشون رفت.
هنوز تو ی سالن وایستاد ه بودم که آرام در حا لی که کیفش ر وی دوشش بود از
اتاق خارج شد و به سمت در ورود ی شرکت رفت ولی قبل اینکه به در برسه به
طرفم برگشت و خواست چیزی بهم بگه که از گفتنش منصرف شد و با چشمای خیس از اشک از شرکت بیرون رفت.
به سمت اتاقم پا تند کردم و با قرار گرفتنم تو ی اتاق، در رو محکم به هم کوبیدم و رو
ی مبل ولو شدم و عصبی چشمام رو با انگشتام مالش دادم
🍃 #پارت_شصت_و_وپنج
💕 دختر بسیجی 💕
اگه هر کسی به جا ی آرام این کار رو می کرد تا این حد عصبی نمیشدم ولی او
با مظلوم نماییش از اعتمادم سوءاستفاده کرده بود اون هم درست زمانی که دیگه
نسبت بهش احساس نفرت نمیکردم و بر عکس او رو پاک و مبری از هر اشتباهی می دونستم.
به سمت گو شیم که ر وی میز افتاده بود رفتم و بار دیگه هم شماره ی پرهام رو
گرفتم که باز هم گو شیش خاموش بود و جوابم رو نداد .
دیگه فضای خفه ی شرکت رو تحمل نکردم و با پو شید ن کتم از شرکت بیرون زدم.
نیاز به چیز ی داشتم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم و چه چیزی بهتر از
کیسه بکس!
تو ی ماشینم نشستم و به سمت باشگاه حرکت کردم و تا بعد از ظهر تو
ی باشگاه موندم و به
تن بی جونه کیسه بکس، مشت زدم.
با هر مشتی که زدم، چشمای خیس آرام جلوی چشم
م کم رنگ و کم رنگ تر شد
تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم.
با ورودم به خونه و دید ن بابا که ر وی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه میخوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سلام کردن روبه روش نشستم و با لبخند
پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پر سید: ناراحت به نظر
میای، چیزی شده؟
_ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم.
_خب! علتش چیه ؟
_علتش تو زرد در اومدن نیر وی کاری و باهو شیه که شما استخدام کر دین.
بابا نگاهش متعجب شد و پرسید:منظورت چیه؟
_منظورم اینه که کارمند ی که شما استخدام کر دی و به خاطرش هم منو تهدید
کر دی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشد ه ی شرکت توی
حساب اون پیدا شد.
_حساب کی؟ آرام؟
_بله آرام!
_محاله!
_فعلا که محال ممکن شده!
_آراد تو می فهمی چی می گی؟
_آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال
ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب خودش ریخته و برا ی رد گم کنی شماره
حسابش رو از ر وی سیستم پاک کرده.
_تو خودت با چشمای خودت دید ی که تهمت میزنی ؟
_اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم.
#ادامه_دارد...
🍃 #پارت_شصت_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
_ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده.
_آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟
بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده با شی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کار ی
بزنه.
_پول لازمه؟ چرا؟
_آره پول لازمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و
پاهاش آ سیب دید ه حتی دو بار ی هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر
آرام برا ی مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس انداز ش رو داده و حالا برای هز ینه ی بالای این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برا ی فروش گذاشته، آرام هم فقط به
خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده.
_خب همین کافیه که بخواد همچین کار ی رو بکنه.
_اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم
همچین کار ی نمی کنه تو هم د قیق شو ببین مشکل از کجای کاره.
خواستم چیز ی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از
جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام رو ی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن
ساق دستم ر وی چشمام، چشمام رو بستم
به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه!
دیگه نمی دونستم چی درسته و چی رو باید باور کنم.
شدیدا دلم می خواست حرفای بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای
خودم دید ه بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد.
فردا ش که کلا بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و
خواستم اگه قراری بر ای اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبری از پرهام شد هم
بهم خبر بده.
ولی مدتی از تماسم با نازی نگذشته بود که پرهام خودش بهم زنگ زد که با دید ن اسمش ر وی صفحه ی گو شیم سریع جواب دادم و سرش غر زدم :پرهام تو هیچ
معلوم هست کدوم گوری هستی ؟
_اول اینکه سلام، دوم هم اینکه من دو شبه توی بازداشتگاهم و تازه الان آزاد شدم.
_بازداشتگاه برای چی ؟
_پریشب تو ی مهمونی بودیم که مأمورا ریختن و گرفتنمون تازه همین الان گو شی
م رو بهم دادن که با اکبری وتو تماس گرفتم.
اکبری بهم گفت که دختره رو چجوری بیرو ن کردی! بهش گفته بودم سر به سر
من نذاره که بد می بینه!
_چه ربطی به تو داره؟
_بهت که گفته بودم کاری می کنم که با گر یه بزاره و بره.
_پرهام تو چی دا ری می گی ؟ تو که نمی خوا ی ب گی کار تو بوده؟
_چرا اتفاقا کار خودم بود!
_پرهام تو چیکار کر دی؟
_هیچی داداش یه مقدار پول ناقابل رو ریختم به حسابش.
گوشام از چیزی که می شنیدم داغ شد و سرش داد کشیدم:
پرهام تو میدو نی چه غلطی کرد ی و من چجو ری اون بیچاره رو بیرون کردم؟
_خودت گفتی یه جو ری بیرونش کنم! حالا چی شده که براش ناراحتی؟
🍃 #پارت_شصت_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی
خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط
دا ری خودت رو گول میزنی
من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و
قضیه رو ماست مالی کنی چون او
🍃 #پارت_شصت_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی
خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط
دا ری خودت رو گول میزنی.
من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و
قضیه رو ماست مالی کنی چون او ر وی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گو شی رو ر وی
میز انداختم و رو ی لبه ی تخت نشستم و سرم رو تو ی دستام گرفتم.
دوبار ه تصویر چشمای اشک ی آرام جلوی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم
باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! و لی عصبی بودم و
بیشتر عصبانیتم از خودم بود.
تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و توی اتاق رژه رفتم تا اینکه تصمیمم رو گرفتم
و بر ای رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرو ن زدم.
من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت
بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و
از فردا هم میتونه به سر کارش برگرده!
یک ساعت بعد جلو ی در خونه ی آرام ما شین رو پارک کردم و توی دلم به پرهام
به خاطر کارش لعنت فرستادم.
برای پیاد ه شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به
غرورم لطمه وارد میشه ولی پشت همه ی این حسا یه حس نا شناخته ای بود
که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که
صدایی شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه
گفتم: یه لحظه بیا جلو ی در باید ببینمت.
کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟
یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آیفنشون تصویر یه گفتم: ببخشید مگه
اینجا خونه ی آقا ی محمد ی نیست؟
_چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین ؟
_با خانم آرام محمدی! مگه شما آرام نیستی ؟
_نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست.
_ببخشید! کی بر می گرده؟
_نمی دونم ولی دیگه باید برگرده.
_باشه، ممنون.
هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و بر ای من که تازه از حموم در اومده
بودم اصلا چیز خوشایندی نبود بنابراین به سمت ما شین رفتم و تو ی ما شین به
انتظار اومدنش نشستم و چیز ی از نشستنم توی ما شین نگذشته بود که توی آینهدی بغل دیدمش که توی پیاد ه رو به سمت خون هشون میومد.
🍃 #پارت_شصت_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
هنوز فاصله اش تا خونه زیا د بود که از ما شین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ
روشن پو شیده و کیف ش رو از رو ی چادر دانشجویی ش ر وی شونه اش انداخته
بود.
با نزدیک شدنش بهم، پام رو تو ی پیاد ه رو گذاشتم و مقابل او که سرش تو ی گو شیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم تر سید و همراه با هین گفتن دستش
رو ر وی قلبش گذاشت .
سر ش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت!
با اخم جواب داد:ولی ترسوند ین!
با جدیت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی
برای چی اینجام ؟
_خب برای چی اینجایین؟
_اومدم ازت بخوام فردا برگر دی سر کارت.
با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمید م انتقال
وجه کار تو نبوده.
پوزخندی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون!
از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟
با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمید م
کار کی بوده.
_خب پس چرا چیز ی نگفتی؟
راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گفت: چون اونموقع گوش برای شنید ن زیا د
بود ولی اونی که باید میشنید کر شده بود و چیزی نمی شنید.
(منظورش از گوش بر ای شنیدن زیاد بود، کارمندا ی جمع شده توی سالن بودن
که آرام خود دا ری کرده بود و جلوی اونا حرفی نزده بود تا آبر وی پرهام حفظ
بشه)
_به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به
شرکت برگر دی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دا ری.
_هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرو ن کردین، حالا ازم می
خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام
بدم ؟
_یعنی تو چیز بیشتر ی می خوای؟ خیلی ناراحتی می تو نی برنگر دی!
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 سه عمل ویژه برای رسیدن به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 #ابراهیم_افشاری
#مهدویت
May 11
آره حروم لقمه! اسرائیل خیلی دقیق و هدفمند میزنه!! 8 هزار کودک فلسطینی کاملا هدفمند کشته شدن..
❌ این آشغال، ماهی 60 میلیون از بیت المال جمهوری اسلامی حقوق میگیره تا جنایتهای اسرائیل رو بشوره.. امریکا را تقدیس کنه..
روسای دانشگاهها باید خجالت بکشن، به اسم #آزادی! به این لجن تریبون بدهند.. و به اسم مناظره، گردنشو کلفت تر کنن
باید این آشغال را وسط میدون انقلاب بذارن تا مردم ایران بهش تف بندازن.. اگر در امریکا بود، نه تنها عزلش میکردن و هر تریبونی رو ازش میگرفتن، بلکه محاکمه و دادگاهی ش میکردن.. همون امریکا که قبله آمال این آشغاله
#زیباکلام
♥«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
خیلی حال میده
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
گام اول 1⃣:
انتخاب شهید.
به آلبوم شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
گام دوم 2⃣:
عهد بستن با دوست شهیدت
یه جایی بنویس:
با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی او به هیچ وجه روی بر نمیگردانم.
گام سوم 3⃣:
شناخت شهید
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه....
گام چهارم 4⃣:
هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
طبق روایات نه تنها از ثواب چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
گام پنجم 5⃣:
درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بذار!!
در طول روز باهاش درد و دل کن.باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو...
گام ششم 6⃣:
عدم گناه در حضور رفیق⛔
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟
حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
گام هفتم 7⃣:
اولین پاسخ شهید✅
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه !!
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
گام هشتم 8⃣:
حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ).
گام های سختی رو انجام دادید. درسته؟!
اما مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
اسم دوست شهیدت چی بود؟☺️
🔥دانشجویان ایرانی که زیر تانک له شدند❗️
🔻در دانشگاه که بود اساتید مارکسیست بهخاطر تسلط علمی «او» بر اندیشه اسلامی، جرات نمی کردند در کلاسهایی که او شرکت می کرد حرفهای انحرافی بزنند و یا اصلا به آن کلاس نمیرفتند!!
🔻وقتی که پیش نویس قانون اساسی در حال بررسی در مجلس خبرگان قانون اساسی بود بود «او» پیگیر گنجانیدن «ولایت فقیه» بود و طرحی را برای آن به مجلس ارسال کرد.
🔻«او» از دانشجویان مرتبط به آیت الله خامنهای در مشهد پیش از انقلاب و فعال عرصه سیاسی قبل و بعد از انقلاب و موضوع تسخیر لانه جاسوسی آمریکا بود.
🔻وقتی به اهواز رفت در اتاق محقرش بسیاری شبها را تا صبح تحقیق و مطالعه می کرد و سخنرانی های پرشور او در رادیو اهواز شنوندگان زیادی داشت.
🔻در دورانی که فرمانده سپاه اهواز بود و بهخاطر خیانت بنی صدر آذوقه و سلاح به نیروهای مدافع مردمی نمیرسید؛ او با همراهی جمعی از دانشجویان و دانش آموزان و مردم به جنگ دشمن می رفت.
در هویزه در یک روز توانست با همراهی یارانش هشتصد نفر بعثی را با دست خالی اسیر کند.
🔻اما حسین و حدود ۶۰ نفر از دانشجویان انقلابی و مردم در محاصره لشکرهای مجهز عراقی افتادند و در ۱۶ دی ۱۳۵۹ و در روز اربعین حسینی، پس از مقاومتی جانانه و تا آخرین نفس با گلوله مستقیم دشمن، همگی به شهادت رسیدند و شنی های تانک های عراقی پیکرهای آنها را چنان زیر خود خُرد کردند که اثر قابل شناسایی از آنها نماند.
🔻پس از این واقعه، هویزه سقوط کرد و هجده ماه بعد که آزاد شد پیکر شهید حسین علم الهدی از قرآنی که با امضای امام خمینی و آیت الله خامنهای به همراه داشت شناسایی شد.
🔻ایستادگی او و یارانش امید زیادی در جبهه خودی ایجاد کرد که زمینه عملیات های بعدی از جمله فتح خرمشهر شد.
🔻همچنین مقاومت شهید علم الهدی و یاران مظلومش ترس زیادی در نیروهای بعثی ایجاد کرد، چون صدام فهمیده بود که در فرمولهایش با جریان جدیدی مواجه شده است و باوجود آنکه میتوانست سوسنگرد را هم بگیرد، جرأت نکرد جلو بیاید.
🔻روز ۱۶ دی در تقویم به عنوان #روز_شهدای_دانشجو نامگذاری شده است
ولی متاسفانه دستگاههای فرهنگی و رسانهای، دانشگاه ها و تشکل های دانشجویی توجه زیادی به این حادثه مهم و الگوی بزرگ جریان دانشجویی ندارند.
تازه به بلوغ رسیده بود وتازه میخواسته با خداوند رازونیاز کند در۹ سالگی خداوند ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضر و غیاب در مدرسه ای در کرمان ...
ریحانه سلطانی نژاد : حاضر
آفرین به این معلم ،معلم و استاد باید اینگونه باشد دانش آموز و شاگردش را با شجاعت و آزادگی آشنا کند نه مانند زیبا کلام که غرق محبت اسرائیل است .
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیه السلام:
✍اَرْوَحُ الرَّوْحِ اَلْيَأسُ مِنَ النّاسِ.
🔴بهترين آرامش و آسودگی، بی توقعی از مردم است.
📚كافی؛ ج ۸، ص ۲۴۳،ح ۳۳۷
#حدیث_روز
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
جاوید الاثر❓🌹 احمد متوسلیان
🌱زخمي شده بود پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.
بچه ها لباسهايش را شسته بودند. خبردار که شد،
بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد.
گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتن اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت ميکنه.»
گفت«هيچي نميشه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست.نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
ميگفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
🌹شهید حسین علمالهدی زیر ذرهبین ماموران ساواک بود. در اولین دستگیری، وی را در بند نوجوانان زندانی کردند؛ پس از مدتی که خانواده حسین موفق به دیدنش میشوند، وی در پاسخ به اینکه چه چیزی لازم داری که برایت بیاوریم، گفت: «فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید.»
🌹دانشجوی سال دوم دانشگاه مشهد در رشته تاریخ بود، با شروع جنگ تحمیلی همراه با گروهی از دانشجویان و نیروهای بسیجی، به سوی جبهههای دفاع حق علیه باطل شتافت.
🌹قبل از شهادت
حسین چند شب قبل از شهادتش در جواب سوال دوستش که پرسید: «تو فکری سید؟» گفت: «وقتی وارد هویزه شدم تصمیم گرفتم هر چه از قرآن و نهجالبلاغه فراگرفتهام، در عمل پیاده کنم. حالا احساس میکنم که روز پرداخت نزدیک است و بهزودی پاداش خود را دریافت خواهم کرد.»
۱۶ دی ماه سالروز#شهید_علم_الهدیهدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣