منتظران گناه نمیکنند
بسم.الله الرحمن الرحیم چله پاکسازی وشکر گزاری وترک گناه 👇👇👇 روزانه .قرائت زیارت عاشورا 🥀40 مرتبه ذک
امروز روز سوم چله
یاد آوری
یادتون
نرود زیارت عاشورا و همچنین ۴۰ مرتبه ذکر استغفرالله بخوانید
نیت کنید هم خودتون و شهید مورد نظرتون که که انتخاب کردید براشون بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️❗️❗️
تعجب نکنید(خون گریه کنید)
⛔️❗️❗️
❗️این فیلم سینمایی «هاوایی» می باشد که هم اکنون در سینما های کشور در حال پخش است و مجوز اکران را گرفته است❗️
این فیلم کلا پر است از صحنه های بسیااااار زننده و زشت ،هم رقصی با زنان،....
امین حیایی در صحنه هایی از این فیلم کاملا برهنه است،فقط با یک لباس زیر کوتاه😱
امین جعفری هم دریک صحنه تهدید میکنه که لخت مادرزاد میشه و شروع میکنه به....
متاسفانه در سکوت عوامل فرهنگی!!!!!، این فیلم تمام خطوط قرمزها رو رد کرده و با وقاحت تمام،روی پرده سینماهای ایران در حال اکران هست.
* آاااااای علمای ایران، ای مراجع اسلام، من اعلام خطر میکنم! اِی فضلا، اِی طلاب، ای مراجع، ای آقایان، اِی قم، اِی مشهد، اِی تهران، ای شیراز، من اعلام خطر میکنم!*
امام خمینی (ره)
🔴آخرالزمان....
غربال بزرگ...🚨
منتظران گناه نمیکنند
⛔️❗️❗️ تعجب نکنید(خون گریه کنید) ⛔️❗️❗️ ❗️این فیلم سینمایی «هاوایی» می باشد که هم اکنون در سینما های
مواظب جوانها دختراتون و پسراتون باشید
با این فیلم .....
منتظران گناه نمیکنند
ردم که مامان با خنده رو بهش گفت: آره آرام؟ ولی تو چطور تونستی محمد حسین که هشت سال از تو بزرگتره ر
ید می رفتن!
به محض اینکه آقا منصور و بابات هم دیگه رو دیدن خیلی گرم با هم احوالپر سی کردن و وقتی ما ازشون پر سیدیم از کجا هم دیگه رو می شناسن آقا منصور بی
هوا گفت: دیشب توی کبابی اکبر کبابی هم دیگه رو دید یم و با هم شام
خوردیم.
با این حرف آقا منصور من ومادرت که تازه فهمیده بودیم چه کلاهی سرمون
گذاشتن سرشون غر زدیم که ما دیشب تا صبح از ناراحتی اینکه شما گرسنه خوابیدین خواب به چشممون نیومده و دوباره باهاشون قهر کردیم.
به بابا و آقای محمدی که میخندیدن نگاه کردم که آقا ی محمد ی وسط خنده
گفت : تا آقا منصور دهن باز کرد و همه چی رو لو داد با خود م گفتم حالا چه خا کی به سرم بریز م که دیدم اوضاع آقا منصور از من هم بدتره!
به حرف آقای محمدی خند یدم و به آرام که کنارم نشسته بود و با آش تو ی
بشقابش بازی می کرد نگاه کردم و کنار گوشش گفتم :چرا نمی خوری؟!
امیرحسین که اونطرف آرام نشسته و حرفم رو شنید ه بود زد زیر خنده و گفت: تو
حواست نبود! این چهارمین بشقاب آ شیه که می خواد بخوره، ولی براش جا پیدا
نمی کنه!
آرام با حرص نگاهش کرد و گفت :اولا چهارمی نیست و سومیه و دوما اصلا کی
گفته توی فضول کنار من بشینی؟!
با تعجب از سرعت عمل بالاش با لبخند بهش خیر ه شدم که گفت:چیه خب! آش
رشته دوست دارم.
خیلی یوا ش کنار گوشش گفتم:من هم تو رو دوست دارم.
لپا ش از اعتراف بی موقعم به دوست داشتنش گل انداخت و من به این فکر کردم که
من خیلی بیشتر از خیلی عاشق دختری هستم که خودشه بدون هیچ گونه ادا
و اطوا ری !
دختر ی که بعضی وقتا شیطون و بازیگوشه و بعضی وقتا هم خانم و آروم!
*چهار روز بود که تو ی ترکیه بودم و برای برگشتن به ایران لحظه شماری می کردم ولی توی این مدت نتونسته بودم کارم رو تموم کنم با طرف قرارداد و قیمت
پیشنهادیشون کنار بیا م و قرار بود برا ی فردا دوباره یه جلسه بزاریم و اگه شد کار
رو تموم کنیم.
تنها دلخو شیم تو ی این مدت سوغاتی خرید ن و تلفنی حرف زدن با آرام بود که شبا
رو تا دیر وقت با هم حرف میزدیم و روزم رو با خوندن پیامش که با یه متن زیبا
بهم صبح بخیر می گفت شروع می کردم.
مطمئن بودم که سفرم از پنج روز بیشتر طول نمی کشه چه قرارد بسته بشه و چه
نشه!
🍃 #پارت_صد_و_سی_و_نه_وچهل
💕 دختر بسیجی 💕
ولی به آرام نگفته بودم کی بر میگردم چون برای تولدش که درست روز پنجم
مسافرتم بود برنامه ها داشتم و با مامان هماهنگ کرده بودم تا بدون اینکه آرام
کوچکترین شکی بکنه بر ای تولدش غافل گیر ش کنیم.
فردا ش دوباره آقا ی آنجیاقلو رو توی یه کافی شاپ لوکس کنار دریا دیدم.
او خیال کوتاه اومدن از قیمت پیشنهادیش رو نداشت و من هم نمی خواستم با این
قیمت کم که بر ای ما هیچ سودی رو به همراه نداشت کنار بیام.
رو به رو ی آنجیاقلو نشسته بودم و در جوابش که گفته بود این رقم آخر
پیشنهادشه گفتم : من با این رقم باهاتون قرارداد نمی بندم و بیشتر از این هم نمیتونم منتظر بمونم تا شما بیشتر در مورد تعداد صفرا ی پیشنهادیتون فکر کنین.
او که خیا ل می کرد من برا ی بازار گرمی این حرف رو زدم به پشتی صندلیش
تک یه زد و خیلی ریلکس گفت : خب منتظر نمونین!
خواستم از جام برخیز م که صبوری که تو ی این مدت همیشه همراهم بود و یه
جور پادو به حساب میومد بهمون نز دیک شد و بلیطی رو رو ی میز و جلو ی من
گذاشت و گفت : خیلی سخت بود ولی بلاخره تونستم برای ساعت یک بعد از ظهر
براتون بلیط گیر بیارم.
با لبخند بلیط رو برداشتم که رنگ صورت آنجیاقلو پرید و با تعجب گفت :واقعا
شما می خواین برین ؟ ولی ما که هنوز قرارداد نبستیم!
_گفتم که بیشتر از این نمی تونم منتظر بمونم تا مبلغ رو بالا ببرین و با این رقم
هم باهاتون قرارداد نمی بندم.
با گفتن این حرف رو ی پام و ایستادم که سر یع گفت :رقم پیشنهادی شما چقدره؟!
_من دیگه پیشنهادی ندارم! شما هم بهتره از این به بعد از یه شرکت دیگه و با
رقم خودتون جنستون رو تهیه کنید.
_ولی الان چند ساله که ما با شما قرارداد داریم و نمی تونیم به راحتی با یه
شرکت دیگه قرارداد ببندیم.
_این دیگه مشکل شماست .
_لطفا بشینید و رقمتون رو بگید.
دوبار ه با حالت کلافه سر جام نشستم و رقمی بالا تر از آنچه با سعید ی و پرهام
مشخص کرده بود یم رو پیشنهاد دادم که مد تی رو در موردش فکر کرد و گفت :
باشه قبوله! لطفا با من به شرکت بیاین تا اونجا قرارداد رو ببندیم.
*چند ساعت بعد کنار بابا که برای رسوندم به خونه به فرودگاه اومده بود و تو ی ماشین نشسته بودم و در مورد سفر و از ا ینکه چطور ی راضی به بستن قرارداد شدن
با مبلغی که من گفتم براش میگفتم که بابا خندهای کرد و گفت : ما این سود رو مدیون آرامیم.
_چرا؟
چون اگه امشب تولدش نبود تو برای اومدن عجله نمیکرد ی و قرارداد به این
خوبی رو نمیبستی!
با این حرف بابا چشمام رو بستم و به آرام فکر کردم که هنوز بهش نگفته بودم که
برگشتم.
به محض ر سیدنم به خونه و احوالپر سی با آقای محمدی و بقیه که بر ای تولد
آرام خونه ی ما جمع شده بودن خیلی سریع دوش گرفتم و برا ی رسیدن به آرام
ت وی ما شینم نشستم و با آخرین سرعت روندم.
زنگ در خونه شون رو زدم که آرزو در رو برام باز کرد و بهم گفت که آرام توی
حیاطه!
خیلی آروم در حیاط رو باز و بسته کردم و به آرام که توی باغچه ی کوچی ک حیاط
و پشت به من وایستاد ه بود و به نظر می ر سید داره برای گنجشک ها ر وی برفها
دونه می ریز ه نزد یک شدم که صدای آب شدن دون ههای بر ف زی ر پام باعث شد
قبل ر سیدن بهش به سمتم برگرده و غافل گیریم رو به هم بخوره.
آرام با دیدن من اسمم رو بلند صدا زد و به طرفم دوید و خودش رو توی بغلم
انداخت که محکم بغلش کردم و چشمام رو بستم.
همانطور که سرش رو به قفسه ی سینه ام چسبونده بود با بغض گفت:چقدر دلم
برات تنگ شده بود! اصلا فکر نمیکردم دو ریت انقدر برام سخت باشه
بوسه ای رو ی سرش نشوندم که سرش رو بالا گرفت و با چشمای خیسش به
چشمام خیره شد و گفت : چرا نگفتی داری میای ؟
با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و جواب دادم: چون میخواستم سورپرایز ت
کنم.
_این بهترین و قشنگترین سورپریز توی عمرمه.
من که با سر و تن و بدن خیس بیرون زده بودم و حسابی سردم شده بود پیشونیش رو بو سیدم و گفتم : آرام تو که نمی خوا ی من رو تا شب اینجا نگه دا ر ی میخوای؟!
خود ش رو از توی بغلم بیرو ن کشید و گفت :نه! بیا بری م تو!
وارد خونه شدیم و من با وجود اینکه می دونستم پدر و مادرش خو نه ی ما
هستن پر سیدم: مامانت و اینا خونه نیستن؟
_نه! مثل اینکه رفتن خونه ی بابابزرگم و فقط آرزو خونه اس .
رو ی مبل کنار بخاری نشستم و او به آشپزخونه رفت که آرزو از اتاقش بیرو ن اومد
و بعد اینکه با من احوالپر سی کرد رو به آرام با صدای بلند گفت : آرام من دارم
میرم خونه ی محمد حسین.
🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
آرزو با گفتن این منتظر جواب آرام نموند و با قدما ی بلند خودش رو به در رسوند و از
خونه خارج شد.
آرام با سینی چایی تو ی دستش وارد سالن شد و گفت : ا ینا امروز مشکوک میزنن ها!
استکان چایی رو ر وی میز گذاشت و کنارم نشست و من برای اینکه فکرش رو
منحرف کنم چاییم رو به دست گرفتم و گفتم :هیچ چیز مثل این چایی نمیتونست خستگی این سفر رو از تنم بیرون کنه.
مدتی رو کنار آرام نشستم و او در تمام مدت رو ی مبل و روبه من چهارزانو زد و از هر
دری گفت و من با تمام وجود به حرفاش گوش دادم و خیر ه نگاهش کردم تا اینکه
چایی سوم رو برام آورد و من بهش گفتم :آرام جان می شه آماده بشی تا زود تر
بریم.
استکان چایی رو ر وی میز گذاشت و گفت : از وقت ی تو رفتی من حتی موهام رو
هم شونه نزدم چون اصلن حسش نبود پس اگه دیر نم یشه من اول یه دوش بگیرم بعد آماده بشم!
آرام با گفتن این حرف خیلی سریع ازم دور شد و لحظه ای بعد با حول هی تو ی
دستش از اتاقش بیرون اومد و به سمت حموم رفت.
با رفتن آرام سرم رو رو ی دست هی مبل و به سمت بخار ی گذاشتم و چشمام رو
بستم و به صدای شرشر آب گوش دادم.
تقریبا یک ربعی طول کشید تا اینکه صدا ی بازو بسته شدن در حموم رو
شنیدم و چند دقیقه بعد به سمت اتاقش رفتم.
دستم رو به عنوان تکیه گاهم به چارچوب در اتاقش تکیه دادم و محو تماشای
موهای بلند پر پیچ و نمدارش شدم که به سمتم برگشت و گفت :چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو!
وارد اتاق شدم و رو ی تخت نشستم و به او که با حوله به جون موهاش افتاده بود و
سعی داشت رطوبت موهاش رو بگیره نگاه کردم که لحظه ای بعد حوله رو رو ی
َ پشتی صندل ی انداخت و با کلافگی رو ی صندلی نشست و گفت : خسته
شدم! حالا کیه که سشوار بکشه.
از جام برخاستم و سشوار رو از روی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی و با دقت
مشغول خشک کردن موهاش شدم و او هم با رضایت از این کارم از توی آ ینه ی
روبه روش با لبخند بهم خیر ه شد .
وقتی کار خشک کردن موهاش تموم شد اونا رو محکم بالای سرش بست و با
درآوردن مانتویی از داخل کمد مشغول باز کردن دکمه های پیراهن بلندش شد .
بهش خیره بودم و نگاهش می کردم و لی وقتی آخرین دکمه رو باز کرد نگاهم رو
ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
مدتی رو تو ی سالن وایستاد م و وقتی دیدم تن داغم خیا ل خنک شدن نداره پا به
حیاط پو شیده از برف گذاشتم و با یه نفس عمیق هوای خنک رو به ریه ام کشیدم.
🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
چند دقیقه بعد آرام در حالی که لباس پو شیده و آماده شده بود از خونه خارج
شد و رو به من با نگرانی گفت : آراد تو حالت خوبه؟ چرا توی این هوا اومدی و
توی حیا ط وایستا دی؟
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و گفتم :خوبم!
او که معلوم بود باور نکرده من خوب باشم از دو پله ی جلوی در پایین اومد که در
حیاط رو براش باز کردم و او جلوتر از من از در خارج شد.
تو ی ما شین نشستیم و من بعد اینکه خبر راه افتادنمون رو به مامان دادم ما شین
رو روشن و به سمت خونه حرکت کردم.
*ما شین رو توی حیا ط خونه پارک کردم و زودتر از آرام از ما شین پیاده شدم و در
ما شین رو براش باز کردم و با لبخند دستم رو به طرفش دراز کردم که با تعجب
دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم ر وی پاش وا یستاد.
در ورود ی خونه رو براش باز کردم که وارد خونه شد و وقتی تاریکی و سکوت خونه
رو دید رو به من که کنارش وایستاده بودم گفت : به نظرت اینجا زیاد ی تاریک و
ساکت نیست ؟
چادرش رو که از سرش در آورده بود گرفتم و به چو ب لبا سی آویزونش کردم و بدون
اینکه جوابش رو بدم دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به جلو هولش دادم که به
محض اینکه پامون به سالن تاریک ر سید از صدای ترکیدن بادکنک جیغی کشید
و دستم رو محکم گرفت که یهو چراغ ها روشن شدن و جمعیتی که جلومون
وایستاد ه بودن شروع به خوندن شعر تولد کردن.
آرام که کاملا غافل گیر شده بود دستاش رو رو ی صورتش گذاشت و گفت :و ای اصلا
یاد م نبود امروز تولدمه!
به چشماش خیر ه شدم و گفتم : آرامم! تولد مبارک!
امیر حسین که از همه بیشتر شلوغ کرده بود و می دونستم ترکوندن بادکنک کار
اونه با خنده و ورجه وورجه جلو اومد و در حالی که فشفشه ها ی توی دستش رو
توی هوا می چرخوند رو به آرام براش خوند : تولد! تولد! تولدت مبارک! تو تر سید ی، جیغ کشیدی، شدی مثل عروسک! خل من عزیز من تولدت مبارک.
آرام رو بهش غرید:نمیری تو که غافل گیر کردنت هم خرکیه!
مامان زودتر از بقیه جلو اومد و آرام رو بغل کرد و تولدش رو تبریک گفت و با گلایه
رو به من گفت : آراد! میدونی وقتی نبو دی آرام فقط یه بار اون هم نیم ساعت
بهمون سر زده؟!
اراو درجواب گلایه ی مامان فقط لبخند زد و مشغول روبو سی با بقیه شد که برا ی تبر یک تولدش جلو می اومدن.
امیر حسین که معلوم بود از این بساط کلافه شده با صد ای بلند غرزد:بسه دیگه
چقدر تبریک می گین آرام بیا ا ین کیک رو ببُُر تو رو خدا!
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_صد_وچهل_وسه_وچهل_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش جمعیت جمع شده جلومون کنار رفتن و آرام به سمت مبلی که
قسمت بالا و اطرافش با بادکنک و شرشره تزئین شده بود و ر وی میز جلوش
کیک قلبی شکلی گذاشته شده بود رفت و روش نشست.
بابا و آقا ی محمدی و محمد حسین و مامانش و مامان هم ر وی نزدیکترین مبل
ها نشستن و بقیه هم دور آرام جمع شدیم با خوندن ازش خواستیم بیست و دو
عدد شمع روی کیک رو فوت کنه.
آرام دهنش رو پر از هوا کرد و لپای قلمبه شده خواست شمعها رو فوت کنه که امیر حسین رو بهش گفت:هو ی چته! نمی خوا ی اول آرزو کنی؟!
آرام حرصی نفسش رو رها کرد و در مقابل نگاه خیر ه ی ما چشماش رو بست و
بعد چند ثانیه چشماش رو باز کرد و در میان دست و سوت ما شمع ها رو فوت کرد.
برای برید ن کیک کنارش نشستم و طور ی که فقط او بشنوه گفتم :نمی خوای بگی چی آرزو کر دی؟!
_همونی رو که رو ی کیک نوشتی! آرزو می کنم این آرامش ابدی باشه!
رو ی کیک به سفارش خودم نوشته شده بود: آرامم! آرومم چون تو رو دارم!
دستش که چاقوی تزئین شده توش بود رو گرفتم و دوتایی به دوربینی که دست
آیدا بود و ازمون عکس می گرفت نگاه کرد یم. بعد کلی عکس انداختن دسته
جمعی و دو نفره، مامان، ر قیه خانم(" خدمت کاری که هر چند روز یکبار و بیشتر
وقتایی که مهمون داشتیم میومد") رو صدا زد و ازش خواست کیک رو برا ی
تقسیم از ر وی میز برداره.
با برده شدن کیک نوبت ر سید به کادوها و اولین کاد ویی که باز شد جعبه ی
کادویی قرمز رنگ من بود که خیل ی قشنک و شیک بین بقیه ی جعبه ها میدرخشید.
آرام جعبه رو به دست گرفت که آرزو گفت :وا ی این از جعب هاش معلومه که خیلی قیمتی و شیکه!
آرام در جعبه رو برداشت و با دیدن شیش هی عطر شیک و گرون قیمتی که از
ترکیه خریده بودم با ذوق بهم نگاه کرد و گفت: وا ی این چقدر قشنگه! مر سی
آراد .
_خواهش می کنم قابل شما رو نداره!
عطر رو از جعبه در آورد و بوش کرد که آرزو از دستش گرفتش و به همراه آوا مشغول
برر سی و بو کردنش شدن.
کادو ی بعد ی مال بابا بود که تو ی یه جعبه ی کوچیک یه هدیه ی بزرگ رو جا
داده بود! "سوئیچ یه ما شین ۲۰۶"
آرام با دیدن سوئیچ از بابا تشکر کرد و بابا در جواب آقا ی محمدی که گفته بود
چرا اینکار رو کرده گفت : ارزش آرام جان خیلی بیشتر از این چیزاست، درواقع من
می خواستم این هدیه رو موقع عرو سیشون بهش بدم ولی به برکت وجودش ما اینبار سود زیادی کرد یم و تصمیم گرفتم الان بهش بدم.
آرام همه ی کادوها رو یکی یکی باز کرد و برا ی هرکدومش کلی ذوق نشون داد و
تشکر کرد تا اینکه نوبت ر سید به کادو ی امیرحسین که از بقیه ی جعبه ها
بزرگتر بود.
آرام وقتی شنید این کادو مال امیرحسینه دست به سینه نشست و گفت :من
این کادو رو باز نمی کنم!
همه با تعجب نگاهش کردیم که امیرحسین گفت :نترس توش بمب نذاشتم.
آرام جواب داد:بمب نیست و لی خدا می دونه چی گذاشتی توش! هنوز کاد وی
پارسالت یادم نرفته که مار پلاستیکی بهم هدیه دادی.
امیر حسین: باور کن این دیگه نه ماره و نه عروسک فنری! یه چیزیه که خیلی به
دردت می خوره!
آرام مشکوکانه نگاهش کرد که آرزو گفت :آبجی من هم موقع کادو کردنش بودم
باور کن چیز ترسنا کی نیست!
جعبه رو از ر وی میز برداشتم و گفتم:اصلا خودم بازش می کنم تو هدیه دانت هم
مثل غافل گیر کردنته!
در مقابل چشمای کنجکاو بقیه مشغول باز کردنش شدم و در کمال تعجب دید م از
تو ی هر جعبه یه جعبه ی کوچکتر و کادو شد ه بیرو ن میا د تا اینکه بعد هفت تا
جعبه به یک جعبه ی کو چیک رسیدم که توش یه دونه پستونک جا خوش
کرده بود.
با تعجب پستونک رو نگاه کردم و به همراه جمعیتی که منتظر به جعبه ها چشم
دوخته بودن زدم زیر خنده که آرام با حرص پستونک رو از تو ی جعبه برداشت و به
سمت امیرحسین پرتش کرد و گفت : انداز ه ی همین پستونک برات کیک میزارم توی همین جعبه ها و تک تکشون رو کادو می کنم! من که می دونم تو
درست بشو نیستی!
امیرحسین پستونک رو تو ی هوا گرفت و گفت : خب چرا ناراحت می شی! این
کادو ی دوسال گیته یه هد یه هم برا ی بیست سال باقی مونده اش زیر اون
پارچهه است.
با کنجکاو ی پارچه ی ساتن زرد رنگی که پستونک روش بود رو برداشتم و به یه
جفت گوشواره به شکل قلبا ی توی هم که زیر پارچه بود نگاه کردم.
آرام به گوشوار ه ها نگاهی انداخت و گفت :می مرد ی مثل بچه ی آدم کادوش میکرد ی و این مسخره بازیا رو در نمیاور
دی؟!
#پارت_صد_وچهل_وپنج_وچهل_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقا ی محمدی اجازه گرفت تا قرار
عرو سی رو برا ی تابستون و توی روز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه
بزاره و آقای محمدی هم هیچ مخالفتی در این مورد نکرد.
این وسط فقط سعید بود که کم حرف می زد و بیشتر توی خودش بود.
آخر شب بود و من ر وی لبه ی تخت نشسته بودم و به آرام که با ذوق پیراهن
مجلسی ای که براش سوغات آورده بودم رو برانداز می کرد نگاه میکردم که پیراهن رو
جلو ی خودش گرفت و گفت:و ای آراد این چقدر قشنگه دلم می خواد زودتر
بپوشمش!
دستام رو از پشت رو ی تخت گذاشتم و بهشون تکیه دادم و با لذت به ذوق
کردنش چشم دوختم که ناگهان وارد اتاقک لباسها شد و لحظه ا ی بعد در حالی
که لباس رو پو شید ه بود مقابلم وایستا د و بعد باز کردن موهاش رو ی پاش چرخید که دامن کلوش لباسش تو ی هوا چرخی د و من ازش چشم گرفتم و او گفت:
چطور ه آراد بهم میاد ؟
من داغ شده بودم و شدیدا د لم بغل کردنش رو می خواست ولی می دونستم
اگه بیشتر بهش که تو ی لباس زرشکی کوتاه با دامن کلوش کار شده با گیپور! میدرخشید و دلبری می کرد نگاه کنم از خود بی خود می شم و پا ر وی حرف
مادربزرگش می زارم برای همین خودم رو با ور رفتن با ساعت تو ی دستم مشغول
کردم که با دلخور ی گفت :آراد چرا نگاهم نمیکنی؟!
با کلاف گی سرش غر زدم:آرام! پاشو!
دستا ش رو دور گردنم حلقه کرد و با ناراحتی گفت :نمی خوام!
_آرام بهت میگم پاشو!
دستش رو ر وی صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم که دوباره غریدم :نکن
آرام!
_آراد تو چرا از من رو میگیری و نگاهم نمیکنی؟یعنی دیدن من این همه
برات سخته؟
_اینطور نیست!
_پس چطوریه ؟ مگه غیر از ا ینه از من فرار می کنی ؟
_منظورت چیه؟!
_من امروز جلو ی تو فقط دکمه های لباسم رو باز کردم در صورتی که زیر پیراهنم
لباس داشتم ولی تو رنگ عوض کردی و از اتاق بیرو ن ز دی، الان هم بر ای تو
لباس پو شیدم و دلم می خواد در موردش نظرت بدی ولی تو. ..
_آرام تو نمیفهمی...
:چی رو نمی فهمم آراد؟ اینکه وجود من معذبت میکنه؟!
سرم رو پایین انداختم و گفتم : یادته مادربزرگت شب عقد از رسم و رسوم باهامون
حرف زد ؟
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: منظورش از رسم و رسوم این بود که من باید
خوددادر باشم و...
*کش و قو سی به بدنم دادم و به ساعت ر وی دیوار که ساعت یازد ه صبح رو نشون
می داد نگاه کردم و از تخت پایین اومدم و با برداشتن حوله ام به قصد رفتن به
حموم از اتاق بیرو ن زدم.
خیلی سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم.
خونه ساکت بود و آرام در حا لی که سرش رو ر وی دسته ی مبل کنار شومینه
گذاشته و موهاش رو از مبل آویزون کرده بود، گو شیش رو روی سینه ا ش گذاشته و خوابیده بود.
انقدر توی خواب مظلوم شده بود که دلم نیوم د از کنارش بگذرم و بالای سرش
وایستادم و بهش خیره شدم ولی با صدای عطسه ای که بی موقع به سراغم اومده
بود بیدار شد و با دیدن من بالای سرش به روم لبخند زد و بهم سلام کرد.
که جوابش رو دادم:سلام عشق آراد! چرا اینجا خوابیدی؟!
_اینجا دراز کشیدم تا موهام با گرمی شومینه خشک بشن که خوابم برده.
_مامان خونه نیست؟
_نه! از مدرسه ی آوا باهاش تماس گرفتن و رفت اونجا.
_چرا چیزی شده؟
_نمی دونم!
یه حسی بهم می گفت حتما آوا یه شاه کار ی انداخته که از مامان خواستن به
مدرسه اش بره.
کلافه باز وی قلمبه و بیرون زده از تیشرتم رو چنگ زدم و ماساژش دادم که آرام سر
جاش نشست و پر سید: آراد تو صبحونه خوردی ؟
_نه! خیلی وقت نیست که از خواب پا شدم .
رو ی پاش وایستاد و با گرفتن دستم من رو با خودش به سمت آشپزخونه کشوند.
پشت میز وسط آشپزخونه نشستم و او با وجود رقیه خانم خودش برای دوتامون
چایی ریخت و روبه روم نشست.
استکان چایی رو به دست گرفتم و بهش خیر ه شدم و گفتم :آرام مامان درست می گفت که بهشون سر نز دی؟!
_آراد! این خونه با همه بزر گی و قشنگیش با نبود تو برام مثل قفس دل گیر ه من
یه روز اومدم اینجا و لی نتونستم جای خالیت رو تحمل کنم و زود رفتم مامانت
حق داره ازم دل گیر باشه و گلا یه کنه.
به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خودن چاییم شدم.
هنوز با آرام تو ی آشپزخونه نشسته بو دیم و حرف می زد یم که با صدا ی غرغر
مامان با تعجب به هم نگاه کرد یم و از آشپزخونه خارج شدیم.
مامان که تازه وارد خونه شده بود و معلوم بود حسابی از آوا عصبی ه کیفش رو
رو ی مبل انداخت و رو به آوا که با ناراحتی بهش نگاه می کرد غر زد: من نمی دونم تو دیگه چی میخوای که اینجو ری می کنی آخه مگه ما چی برات کم گذاشتیم که اینجوری جوابمون رو می دی ؟ !
May 11
••💛💭••
📚📌رجب، ماه توبه است!
از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست ‹ يامُقيل العَثَرات › است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی!
اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشدهايم! اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد.
•آیتالله #فاطمینیا(رحمة الله علیه)
#ماه_رجب 🌙
#توبه
#استغفار
•
🔈صداشومے شنوے
چه زیباست...♡
🌼 #اذان به وقت #نـــــــمــــاز😃
🍃چه ضرب آهنگِ
🌼قشنگے است
🍃میگوید
🌼خــــــــدا همین نزدیڪیست
🍃گوش ڪن
🌼«الــــلــــه اڪـــبـــــر»
#اذان یعنے ؛
💌دعوتے از سوے پروردگار
براے بندگان راستينش..
بله داره میگه بنده من
✨چه زیبا دارم #صدات می کنم...🙂
✨زود باش جانمونی
✨ یه فرصته..
✨نصیب هرکسی نمیشه که..🙃😉
اهل دلا یا عـــــلــــے😍♡
التماس دعا 🙃
نمیخواهم که در بستر بمیرم-نمیخواهم که همچون شمع سوزان-بریزم اشک-در آذر بمیرم-همی خواهم که در فصل جوانی-میان جبهه و سنگر بمیرم-همی خواهم برای حفظ قرآن برای یاری رهبر بمیرم-نمی خواهم که ننگ و خار بمیرم-به زیر رختخواب بیمار بمیرم-چنین مرگی برایم افتخار است-که زیر آتش رگبار بمیرم.
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید حسین غلامرضایی
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
منتظران گناه نمیکنند
#انسان_شناسی ۵۸ #مقام_معظم_رهبری #استاد_شجاعی - چه اتفاقی میافتد که گاهی ناگهان چهرهی اعتقادا
انسان شناسی ۵۹.mp3
10.73M
#انسان_شناسی ۵۹
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_نظری_منفرد
✖️هرقدر معلومات دینی بالاتری داشته باشید!
✖️هرقدر عبادت بیشتری داشته باشید!
✖️هرقدر شبزندهداری بیشتری داشته باشید!
✖️هرقدر اعمال خیر بیشتری داشته باشید!
نمیتواند شما را به عاقبت بخیری نزدیک کند،
💡مگر اینکه شما قوانینِ برقراری تعادل میان پنج قوهی نفس خود را آموخته باشید!
در این مجموعه، این قوانین را آرام آرام میآموزیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا میدانید امام زمان عج چگونه در حق شما دعا میکند؟!
حتما ببینید و لذت ببرید و افتخار کنید که محب ایشان هستید
#نشر_حداکثری_لتعجیل_الفرج_ان_شاءالله
اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار
بزن به یاد دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی💔
#انتقام_سخت
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز سه شنبه:
🔹 ۲۶ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۴ رجب ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۱۶ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 فرار شاه معدوم [۱۳۵۷ ش]
💢 قتل شیخ شهاب الدین سهروردی [۵۸۷ ق]
#تقویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #خادمانه
😇دعایتان را از بهشت رضوی به آسمان اجابت ببرید...
🙏چیزی تا لیلة الرغائب نمونده، شب بخشش و عطای زیاد...
⏱از الان تا فردا سه شنبه ساعت ۲۴:۰۰ فرصت دارید،
در یک پیام صوتی کوتاه این جمله رو کامل کنید:
از امام رضا(ع) می خوام که...
و خواسته های دلتون رو به آدرس
🌐 @razaviadmin
در تلگرام، گپ، روبیکا، سروش و ایتا برامون ارسال کنید تا در جوار امام رضا علیه السلام توسط خادمان فرهنگی آقا، پخش بشه...
❣ در حرم بمانید؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
4_6048450873560927093.mp3
1.29M
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 خاصیت دعا کردن برای#امام_زمان
ابراهیم افشاری
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام کاظم علیه السلام:
✍... وَ مَا ظَنُّک بِالتَّوَّابِ الرَّحِیمِ الَّذِی یتُوبُ عَلَی مَنْ یعَادِیهِ فَکیفَ بِمَنْ یتَرَضَّاهُ...
🔴... تو را چه گمان است به توبه پذیر مهربانی که از دشمن خود توبه پذیرد تا چه کسی که خشنودی او را جوید...
بحار الانوار،ج۱،ص۱۵۶
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ |يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲
⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب
📌جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/3ky9u
📲 @tasnim_esf
#ماه_رجب
#رجب