📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز دوشنبه:
🔹 ۹ بهمن ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۱۷ رجب ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۲۹ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 راهپیمایی کارکنان مسلسل سازی [۱۳۵۷ ش]
💢 پنج شهید و ۴۶ مجروح در رشت [۱۳۵۷ ش]
#تقویم
منتظران گناه نمیکنند
7️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_هفتم دکتــر عباس پسندیده در کتا📚ـب رضایتزناشویی مراتبِ مختلفِ خیــانت را به ای
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕)
8️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_هشتم
مراتب مختلف خیاــنت...
ادامه دارد...
💅¦⇠ #دخترونه
🧕¦⇠ #کتاب_ترگل
shokohian.mp3
13.69M
#بشنوید
🎙 واکسن ایرانی برکت مجوز لازم برای تزریق به رهبری را نداشت.
👈 دلایل مهم عدم تزریق این واکسن به شخص اول کشور
❓چطور می خواهیم سلامت جامعه را با تزریق واکسنی که مجوز لازم را ندارد تضمین کنیم؟
🔸 جناب آقای شکوهیان
👈 ما نگران رهبرمان هستیم...
#کرونا
#واکسن
#امام_خامنه_ای
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 ثوابهای حیرت انگیز دعا برای ظهور
🔵 برخی ثواب های حیرت انگیز دعا برای ظهور بر اساس کتاب مکیال المکارم:
1⃣ ثواب حج تمتع دارد
2⃣ ثواب عمره دارد
3⃣ ثواب دوماه اعتکاف در مسجد الحرام دارد
4⃣ ثواب روزه دو ماه دارد
5⃣ باعث می شود صد هزار حاجتت در قیامت روا شود
6⃣ ثواب ده طواف خانه کعبه دارد
7⃣ ثواب آزاد کردن برده دارد
8⃣ ثواب روانه ساختن هزار اسب زین کرده در راه خدا را دارد
9⃣ ثواب هزار سال خدمت پروردگار را دارد
🔟 ثواب نه هزار سال نماز و روزه را دارد
و...
🟢 آری کافی است که فقط بگویی :
🌺 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج 🌺
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔آشتی باشیم باهم ؟😔
🔺من تارک الصلاه و شاربالخمر بودم اما ....
🔸فوقالعاده شنیدنی ؛ داستان توبه مرد عرب بواسطه امیرالمومنین
🔆 از جامعترین ادعیه ماه #رجب
اللهمَّ إِنِّى أَسأَلُكَ صبْرَ الشَّاكِرِينَ لكَ، و عَمَلَ الْخَائِفِينَ مِنْكَ،و يَقِينَ الْعَابِدِينَ لكَ.اللهُمَّ أَنْتَ الْعَلِىُّ الْعظِيمُ،و أنا عَبْدُكَ الْبَائِسُ الْفَقِيرُ، أَنْتَ الْغنِىُّ الْحمِيدُ،و أنا الْعَبْدُ الذَّلِيلُ.اللهم صل على محمد و آله و امْنُنْ بِغِنَاكَ على فَقْرِى،و بِحِلْمِكَ عَلَى جَهْلِى، و بِقُوَّتِكَ على ضَعْفِى،ياقَوِىُّ يَاعزِيزُ. اللهم صل على محمد وآله الْأَوْصِياءِ الْمَرْضِيِّينَ، وَاكْفِنِى ما أَهَمَّنِى مِن أَمْرِ الدُّنْيا وَالْاخرةِ ياأَرحمَ الراحمينَ.
✍🏻 اى خدا از تو درخواست مىكنم كه مرا صبر شكرگزاران عطا كنى و عمل خداترسان و يقينِ اهل عبادت را نصيبم فرمايى، خدایا تو بلند مقام و بزرگى و من بنده بينواى فقير توام، تو غنى هستی و ستودهصفات، و من عبد ذليل توام، اى خدا درود فرست بر محمد و آلش و منت گذار بر من با غنايت بر فقرم و با حلمت بر جهلم و با توانائيت بر ناتوانىام، اى تواناى با عزت، درود فرست بر محمد و آلش كه اوصياء پسنديده رسولت هستند، و مهمات امور دنيا و آخرت مرا كفايت فرما اى مهربانترين مهربانان عالم.
📙مصباح المتهجد۸۰۲
@montzeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ
🔻 خوشبینی یا بدبینی؟ (1)
🔅 سو ظن در محیطی که غلبه بر انسانیت، صداقت، صلاح و سداد است، ظلم است اما برعکس…
➕ شرح حکمت ۱۱۴ نهجالبلاغه
🔹حجتالاسلام مهدویارفع
@montzeran
رمان که میفرستم تو کانال پارتش زیاده
آخرش خوب تمام می شود ولی با التماس
منتظران گناه نمیکنند
ه بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین
#پارت_دویست_وسی_ویک_وسی_دو
💕 دختر بسیجی 💕
به حرفش پوزخند ی زدم و برای رفتن به سمت ما شینم پشتم رو بهش کردم و
هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت : دیگه کنار
نمی کشم و نمی زارم راحت از چنگم درش بیا ری!
از عصبانیت پوزخند گوشه ی لبم پر رنگ تر شد و بی توجه بهش توی ماشین
نشستم و ازش دور شدم.
از بابت پرهام خیالم راحت بود چون آرام رو خوب میشناختم و مطمئن بودم حتی بهش فکر هم نم ی کنه ولی یه چیزی آزارم می داد اینکه پرهام گفته بود او
باعث شده آرام به خواستگارش جواب رد بده!
با صدای زنگ گو شیم از رو ی صندلی کناریم هندزفریم رو توی گو شی گذاشتم
و جواب آرزو رو دادم که با خوشحالی قبل ا ینکه من چیز ی بگم، گفت : آراد! اول
باید بهم مژدگونی بد ی تا خبرا رو بهت بدم.
_آرام بهشون جواب رد داد!
_شما از کجا فهمیدی؟!
_از صدای شاد و شنگولت!
_ای بابا! پس الکی دو ساعت برای گرفتن مژدگونی نقشه کشیدم.
به لحن حرف زدنش که یهویی عوض و آروم شده بود خندیدم و گفتم :ولی من
مژدگونی رو بهت می دم! حاال بگو ببینم چی میخوای؟
_من دختر قانعی هستم و شما هر چی بخر ی قبوله فقط بگم که گوشیم یه مدته
هنگ داره و ممکنه نتونم خیلی خوب خبرا رو بهتون بدم.
با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم :من گو شی رو برات میخرم ولی نه در برابر این
خبر که خودم از قبل میدونستمش!
_پس در برابر چی ؟
_تو پرهام سهرابی رو میشنا سی؟
_آره!
_از کجا می شنا سیش؟
_یه شب با پدر و مادرش اومده بود اینجا و یه بار هم.....
_یه بار هم چی ؟
_هیچی..... میشناسمش دیگه!
_آرزو! دیگه نمی پرسم! یه بار هم چی ؟
_وقتی با آرام رفته بودیم بیرون دیدمش.
_منظورت چیه ؟ یعنی آرام با پرهام ....
نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت میخواد با آرام حرف بزنه ولی آرام گفت باهاش حر فی نداره و بهش بی محلی کرد.
_به تاز گی چی ؟ تاز گیا پرهام رو ندیده ؟
_نمی دونم! فکر نکنم چون از خیلی وقته آرام بیرو ن نرفته.
_تماس چی؟ با هم در تماس نیستن؟
_چرا می پر سین؟ شما به آرام شک دارین؟
_نه! تو فقط جواب من رو بده .
_نمی دونم.
_خب برو تحقیق کن و جواب من رو بده.
_همین امشب می خواین بدونین؟
_آره.
_باشه ببینم چیکا ر میتونم بکنم.
کلافه هندزفری رو از گوشم در آوردم و با سبز شدن چراغ قرمز به قصد رفتن به بام
تهران پام رو رو ی گاز گذاشتم. بدون اینکه از ما شین پیاد ه بشم به شهری که
تاریکی شب رو با هزاران چراغ رنگا رنگ شکسته بود نگاه کردم و حرف آرام تو ی
گوشم پیچید که وقتی دید ه بود بیش از حد از پشت د یوار شیشه ای اتاق کارم
به پایین نگاه می کنم گفت مراقب باشم این از بالا نگاه کردنا مغرورم نکنه و باعث
تکبرم نشه!
با صدای پیامک گو شیم از فکر آرام که باز هم من رو به ر ویا و خیا ل برده بود
دراومدم و پیامک آرزو رو خوندم که نوشته بود :زنگ بزن.
با تعجب شمار ه اش رو گرفتم که بعد یه بوق تماس وصل شد و صدا ی آرزو که با
شخص دیگه ای حرف میزد تو ی گوشم پیچید و فهمیدم باز هم آرزو تماس رو روی بلند گو گذاشته و خواسته حرفاشون رو بشنوم که به آرا م میگفت :..... تو
واقعا می خواستی به خاطر یه تهدید احمقانه با این پسره که دوستش نداری
ازدواج کنی؟!
صدای آرام رو شنیدم که با کلافگی جواب داد: اون د یوونه ی سادیسمی با کسی
شوخی نداره! وقتی میگه یه کاری رو می کنه حتما می کنه او به خاطر اذ یت
کردن من شرکت خودشون رو تا مرز نابود ی کشوند پس وقتی میگه آراد رو میکشه حتما این کار رو میکنه!
تو که میدونی او از ا ذیت کردن من لذت می بره.
از چیز ی که می شنید م قلبم سوز گرفت و همراه با بستن چشمام لبم رو به دندون
گرفتم.
ولی ته دلم احساس شوق می کردم از اینکه آرام من رو دوست داشت و حاضر
شده بود به خاطر من از خودش بگذره!
🍃 #پارت_دویست_سی_و_سه_وسی_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
برای شنیدن صدا ی آرزو که انگار حرف دل من رو زده بود گوشام رو تیز کردم که پرسید : خب! حالا چی شد که نظرت عوض شد و بهشون جواب رد داد ی؟
آرام: همین پرهام که نمی دونم چرا می خو ای در موردش بدونی بهم گفت که
سروش به آلمان رفته و حالا حالا هم بر نمی گرده!
آرزو : او از کجا می دونست که تو چرا میخوا ی به خاستگارت جواب بدی ؟
اصلا مگه تو باهاش در ارتباطی؟!
آرام :و ای آرزو چقدر سوال می پرسی؟! امروز قبل اینکه حاج صادق و اینا بیان با
یه شماره ی ناشناس زنگ زد و من هم که نمی دونستم کیه جوابش رو دادم و
دیدم از همه چی خبر داره وقتی هم که ازش پر سیدم از کجا میدونه گفت از
سایه شنیده!
آرزو : سایه دی ه ک یه ؟
آرام با کلافگی بیش از حد سرش غر زد :
آرزو باورکن
اصلا حوصله ندارم به تو
جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمیشی برو بیرون میخوام بخوابم.
آرزو دیگه چیز ی نپر سید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بعد قطع
کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ا ی طول کشید تا اینکه به من
گفت : خودتون که همه چیز رو شنیدین پس دیگه لازم نیست من چیز ی بگم!
من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق
جواب بده!
خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود...
_یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمیدونه؟!
_نه! داداش محمد و خانمش رفتن شهرستان و قراره تا آخر هفته اونجا بمونن و کسی هم چیز ی بهش نگفته!
تو ی ذهنم روزها رو مرور کردم و وقتی دید م پس فردا آخر هفته است و من فقط یک روز فرصت دارم از نبود محمد حسین استفاده کنم گفتم: من فردا رأس ساعت
ده جلوی در خونتونم تا با آرام حرف بزنم.
_باشه! فقط یه چیزی ؟
_چی؟!
_شما می دو نی سایه ک یه؟!
_لازم نیست تو در موردش بدونی! فعلا خداحافظ.
قبل اینکه بخواد چیزی بگه تماس رو قطع کردم و از ما شین پیاده شدم.
کش و قو سی به بدنم دادم و رو ی کاپوت ما شین نشستم و ساعتها به این فکر
کردم که فردا قراره آرام رو ببینم و بارها حرفهایی که می خواستم بزنم رو تو ی ذهنم
مرور کردم.
دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو تو ی
دستم جابه جا و برا ی زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد
و با محمد حسین رخ به رخ شدم.
به چهر ه ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل اینکه دهن باز کنم و چیز ی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید: همه چی زیر سر
تو ی عوضیه!
سعی بر ای جدا کر دن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیا ط
کشوند و وقتی ت وی حیا ط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت :
دیگه چی از جونمون می خو ای ؟ چرا گورت رو گم نمی کنی ؟
هما خانم که از صدا ی در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که
یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با
نگرانی گفت : اینجا چه خبره؟!
محمد حسین محکم تر به د یوار فشارم داد و رو به مادرش گفت : آبرو ر یز ی
دیشب به خاطر این بی ناموسه.....
آقای محمدی که نمی دونم کی به حیا ط اومده بود بهمون نز دیک شد و رو به
محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یا د دادم که یقه بگیری؟!
محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد ندا دی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ا ی که نامردی رو به این نامرد یا د داده....
محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوا ر کوبوندم
و دستش برای خوابید ن ر وی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه!
همون بالا موند .
هیکل محمدحسین جلو ی د ید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و
شنیدن صداش با بی قرا ری تو ی جاش بی قرار ی میکرد .
محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو تو ی خونه....
آرام :برم تو ی خو نه که چی بشه؟
محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو
ببینم که رو ی پله ی سو می وایستاد ه بود و به ما نگاه می کرد.
من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر
چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی
روزهای باد برده رو میدیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذر های آرامش تو ی
چشماش نگاه می کردم.
🍃 #پارت_دویست_سی_وپنج_وسی_شش
💕 دختر بسیجی 💕
محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا با شی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمیخوادت؟!
آره آرام؟! تو این رو می خو ای؟!
تو می خو ای باز هم باهاش ادامه بد ی؟!
آرام داد زد: نه!.....
با نگرانی بهش خیر ه شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین
گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و
بخو ای دوباره باهاش ازدواج کنی.....
آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج
دوباره باهاش فکر نمی کنم!
البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش!
با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به
نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: د اداش! شما تا حالا هر چ
ی خواستین در موردش گفتین و من چیز ی نگفتم ولی باید بدونین همه ی
مشکلاتی که برا ی شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی
باباش به خاطر وجود من تو ی زندگیش بوده.
من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زم
انی از بین میرن که من توی زندگیش
نباشم!
برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم .
اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمیخوامش و دیگه نمی تونم
باهاش ادامه بدم!
من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیز ی بگم او
حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد.
حتی اگه او هم چیز ی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی میکشید چون من
اینجو ر می خواستم.
گوشام از چیزی که می شنیدم صوت کشید و محمدحسین رو به آرام پر سید:تو می فهمی چی دار ی م ی گی ؟ آخه وجود تو چه ربطی به ورشکست گی شرکت
و سکته ی باباش داره؟!
آرام جوابش رو داد: پسر بزرگترین خریدار شرکت یه د یوونه است که از اذیت
کردن من لذت میبرد و گفته بود اگه من توی زندگی آراد باشم زندگیش رو جهنم
می کنه!
یه روز بعد سکته زدن آقاجون سر راهم سبز شد و بهم گفت به خاطر منه که آقا ی
جا وید داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و اگه میخوام زنده ببینمش با ید از
آراد جدا بشم وگرنه من مقصر مرگ......
آرام که حالا به گر یه افتاده بود یه پله پایین تر اومد و رو به محمدحسین ادامه داد :
شما اگه جا ی ما بود ی چیکار میکرد ی داداش؟!
من خودم خواستم که از زند گیش برم بیرون و حالا هم خیالتون راحت باشه که خیال برگشتن ندارم!
البته نه به خاطر شما یا خودم بلکه به خاطر خانواد ه ی آقای جاوید!
یک بار وجود من تو ی زندگیشون براشون چیز ی جز ناراحتی نداشت و حالا هم نمی خوام با برگشتنم دوباره اون ناراحتیا رو به زندگیشون برگردونم و ارامششون رو به
هم بزنم!
دیگه نمیخوام آقاجون رو با اون حال رو ی تخت بیمارستان ببینم!
برگشتن من چیز ی جز ناراحتی براشون نداره!
ازدوا ج ما از اولش هم اشتباه بود داداش!
البته نه به اون دلیل که شما میگفتی او از جنس ما نیست!
مات و مبهوت مونده بودم و با تعجب به حرفای آرام گوش میدادم تا اینکه آرام
بعد تموم شدن حرفش بهم پشت کرد و به قصد ورود به خونه دو پله بالا تر رفت که
صداش زدم:
_آرام...... !
بدون اینکه برگرده سر جاش وایستاد و من بهش نزد یک شدم و گفتم : تو چطور
می تو نی بگی بر ای ما ناراحتی به وجود آور دی و ارامششون رو به هم زدی در
صورتی که خودت هم میدو نی با وجود تو آرامش به زندگیمون برگردونده شد!
تو میدونی از وقتی که رفتی چی به ما گذشته و این حرفا رو میزنی؟ تو میدونی همه منتظر برگشتن توئن و میگی و بر نمی گردی ؟
تو دار ی میگی به خاطر خانواد ه ام بر نمیگرد ی در صورتی که همین خانواده
از زمان رفتنت لبخند به لبشون نیومده و هر بار که به خونه میرم یا با تلفن حرف میزنم کنجکاو نگاهم می کنن که بفهمن تونستم تو رو بهشون برگردونم یا نه!
اونوقت تو با بیرحمی میگی بر نمی گر دی و خودت رو مقصر همه چی میدونی ؟
دادا ش محمد حق داره یقه ی من رو بگیره چون من تنها کسی هستم با بیفکریم همه چی رو خراب کردم و بیشت ر از همه خودم زجر کشیدم!
من بودم که با بی فکری و سهل انگاری پایین اون قرداد لعنتی رو امضا کردم.
رو به آقای محمدی که در سکوت به حرفامون گوش می داد ادامه دادم : آقاجون من
امروز اومدم اینجا تا دخترتون رو برا ی دومین بار ازتون خاستگاری کنم لطفا بهم
فرصت خوشبخت شدن رو بدین!
با تموم شدن حرفم آرام به سمت در خونه پا تند کرد و محمد حسین هم با عصبانیت از حیاط بیرون زد.
به آقای محمدی نزدیک شدم و گفتم : آقاجون نمی خواین جوابم رو بدین ؟
_قبلا هم بهت گفتم اونی که باید راضی باشه و بخواد آرامه!
🍃 #پارت_دویست_و_سی_و_هفت_وسی_هشت
💕 دختر بسیجی💕
درحالی که به سمت در حیاط عقب عقب میرفتم گفتم: باشه!پس من جلوی در منتظر می مونم تا جوابم رو بگیرم!
با گفتن این حرف روی پام به سمت در حیاط چرخیدم و ازحیاط خارج شدم.
دو ساعتی می شد که جلو ی در حیا ط نشسته بودم تا اینکه آرزو که تازه از
آموزشگاه اومده بود بالا ی سرم وایستاد و با تعجب پر سید : آقا آراد چرا اینجا
نشستین؟
سرم رو بالا گرفتم و با اخم پر سیدم: مگه تو نگفتی محمد حسین تا فردا نمیاد؟
_چرا خب!
_پس اینجا چیکار می کرد؟
_مگه اینجا بود؟
جوابش رو ندادم و او که دید من سکوت کردم خواست وارد حیاط بشه که با دیدن
گلای رز افتاده جلوی در رو ی زانوش نشست و بعد اینکه گلا رو مرتب تو ی
دستش گرفت برخاست و گفت : وای این گلا چقدر قشنگن!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و او ادامه داد : آرام عاشق رز قرمزه!
با گفتن این حرف وارد حیا ط شد و در رو پشت سرش بست.
هوا کاملا تاریک شده بود و من هنوز هم منتظر و بی توجه به نگاه خیر ه ی
همسایه ها و عابرین جلوی در حیاط قدم می زدم که آرزو از لا ی در نیم ه باز
صدام زد.
به سمتش رفتم که یه سینی حاوی یه ساندویچ گنده و بطری آب رو جلوم گرفت
و گفت : از صبحه که چی
ز ی نخوردین این رو مامان داد و گفت براتون بیارم.
_ممنون ولی من گرسنه نیستم!
_لطفا برش دارین، توش کتلته! خیلی خوشمزه است نخور ین ضرر کردین!
نگران نبا شین آرام چیز ی نمیفهمه!
با لبخند ساندویچ رو برداشتم و گفتم : آرام چی ؟ چیز ی خورده؟
_مامان به زور چند لقمه ا ی به خوردش داد! الان هم طبقه ی بالاست!
این مدت رو همه اش خونه ی امیرحسین و توی همون اتا قی که سفره ی
عقدتون چیده بود سر کرده!
_باشه!.... از طرف من از مادر جون بابت شام تشکر کن.
_چشم! راستی من درست گفتم و داداش محمد قرار بوده تا فردا شهرستان بمونه
ولی مثل اینکه پسره همون دیشب بهش زنگ زده و گفته که آرام بهش جواب رد
داده و او هم همون د یشب بی خبر راه افتاده و اومده.
حالا مگه چی شد؟
_هیچی! برو تو! دیر وقته.... شب بخیر!
_شب شما هم بخیر!
با رفتن آرزو تازه یاد م اومد که چقدر گرسنه ام و درد معده ام شروع شده.
همون پشت در نشستم و با ولع ساندویچ کتلتی که واقعا خوشمزه شده بود رو
خوردم.
مامان از صبح چندین بار زنگ زده بود و فقط حالم رو پر سیده بود می دونستم
ته همه ی زنگ زدناش فقط یه سواله! اینکه امید ی به برگشت آرام هست هست
یا نه؟!
ولی مامان چیزی نمیپر سید و من هم چیز ی نمی گفتم و او خودش از لحن
و سکوتم می فهمید هنوز خبری بر ای گفتن ندارم.
آخرای شب بود و من اونطرف خیابو ن و زیر نم نم بارون و روبه رو ی پنجر ه ی
اتاق خونه ی امیرحسین وایستاده بودم و با تمام وجود، وجود آرام رو پشت پنجره
احساس می کردم.
این بارون بی موقع که یک دفعه شدت گرفت، خبر تموم شدن تابستون و ر سید ن
پاییز رو می داد و من سرمست از باریدنش دستام رو به دو طرف باز کردم و سرم رو
روبه آسمون گرفتم.
در عرض یک دقیقه تمام لباس تنم خیس شد و من کوچکترین اقدامی بر ای رفتن
به زیر شیروونی در حیاط نکردم و در تمام مدت به گوشه ی پرده ی کنار رفته که
وجود آرام رو نوید می داد چشم دوختم.
با اینکه بارون چند دقیق ه بیشتر طول نکشید و لی من تا صبح از سرما به خودم
لرزید م و صبح با تنی بی جون و حالی خراب که خبر یک سرماخورد گی
سخت رو می داد و بعد کلی سین جین شدن توسط مامور آگاهی بابت حرکات
مشکوکم که همسایه ها گزارش داده بودن به خونه رفتم.
سه روز بود که بی حال ر وی تخت افتاده بودم و مامان با دلسوزی ازم پرستار ی می کرد و داروها ی جورواجور گیاهی و بد مزه رو به خوردم می داد.
تو ی این دو سه روز ی دلم به پیامهایی خوش بود که بر ا ی آرام می فرستادم تا شاید کمی درکم کنه و بفهمه چقدر دلتنگشم. برا ش نوشته بودم اگه دید ه منتظر
جوابش نموندم به خاطر حال خرابم بوده و به محض اینکه دوباره سرپا بشم باز هم
بر ای گرفتن جوابم میرم.
از آرزو شنید ه بودم که حال آرام این روزا بهتره و دیگه مثل قبل گوشه گیر ی نمیکنه .
آرزو می گفت آرام یک لحظه گوشیش رو از خودش جدا نمی کنه و هر پیامی که
من براش می فرستم رو سریع میخونه!
پیام هایی که بیشتر ش درد ودل و تفسیر دلتنگیام و روزای سخت نبودنش بود.
مدت زیاد ی بود که بدون ا ینکه خواب به چشمم بیا د ر و ی تخت دراز کشید ه
بودم و سعی داشتم تمام احساسم رو توی کلماتی بریزم که قرار بود بعد
نوشتنش برای آرام بفرستمشون.
با تمام وجود براش نوشتم:
من بی حساب و کتاب دوستت دار م
بی هیچ قانو ن
و تبصر ه ای
بی آنکه چرتکه بینداز من
🍃 #پارت_دویست_و_سی_و_نه_چهل
روزهای بودنت را،
من تو را همچون روزها ی
پر خاطره ی دیروز دوست میدارم
تو ا ی عشق همیشگی من
خانه ی بی نگاهت برایم
زندانی بیش نیست
کم میآورد این دل، پا ی احساسش
من بی حساب و کتاب دوستت دار م
همچون قدیم ها ی دو ر
همانقدر سخت و با اطمینا ن..... برای دومین بار مشغول خوندن پیام شدم که تقه ا ی به در خورد و آوا بعد اینکه در رو نیمه باز کرد و دید من بیدار م گفت : اجازه
هست بیام تو!
سر جام نشستم و گفتم : چرا که نه؟! بفرما تو !
آوا کامل وارد اتاق شد و بعد بستن تخت پایین پام و ر وی تخت نشست و منتظر
موند تا من کارم با گو شیم تموم بشه!
پیام رو برا ی آرام ارسال کردم و رو به آوا گفتم : کا ری داشتی؟!
به روم لبخند زد و گفت : اومدم ببینم بهتر شد ی یا نه!؟
_الان خیلی بهترم! ممنون که به فکرمی!
لبخند ش پررنگ تر شد و گفت : خواهش! وظیفه مونه! ما که یه دونه داداش
بیشتر ندا ریم!
به روش لبخند زدم که از جاش برخاست و به سمت در اتاق رفت.
با احساس اینکه برا ی گفتن حرفی مردده قبل خارج شدنش از اتاق صداش زدم و
گفتم :آوا تو میخوا ی چیز ی رو به من بگی؟!
به سمتم برگشت و گفت : نه! چیزی نیست!
سوالی و جدی به منظور اینکه یه چیزی هست نگاهش کردم که گفت: آخه نمیدونم گفتنش کار درستیه یا نه!
چیزی نگفتم و او خودش
May 11
شما در زندگی تا چه اندازه به قول هایی که می دهید پایبند هستید؟ اصلاً قول می دهید؟ تا به حال چندبار زیر قولتان زدید؟
این ها سوالاتی است که پاسخ به آنها می تواند پازل شخصیتی شما را نشان دهد.
همه مردم، فرقی نمی کند در ایران باشند و یا در کشورهای دیگر، افراد خوش قول را دوست دارند و دلشان می خواهد که به هر نحوی شده با آنها معاشرت کنند و از ارتباط با افراد بدقول نفرت دارند، چرا که تصور آنها این است که آدم های این چنینی هرگز قابل اعتماد نیستند و نمی توان در برنامه های مهم زندگی با آنها شریک شد.
حقیقت این است که اگر تا به حال سعی نکرده اید که به قول ها و وعده هایی که می دهید پایبند باشید و دوستان و اطرافیان، شما را به عنوان یک آدم بدقول می شناسند، این ویژگی منفی می تواند بسیار خطرناک باشد و به رابطه شما با خداوند نیز سرایت کند و چه چیزی بدتر از آن که آدمی در برابر خداوند متعال نیز بدقولی کند و مدام قول بدهد و زیر قولش بزند؟