سرنوشت جنگ را
فرماندهان روشن می کنند
♦️هنگامی که ابوسفيان برای روحیه دادن به لشکریانش گفت «لَنا عُزّي وَلا عُزّي لَكُمْ؛ ما داراي بت عُزّي هستيم، شما عُزّي نداريد»؛ پيامبر اعظم (ص) پاسخی داد: «الله مولانا وَلا مَولا لَكُم؛ خدا مولاي ماست شما مولا نداريد».
🔹ابوسفيان دوباره گفت: «اعْلُ هُبَل؛ پيروز باد بت هبل» و این بار، پيامبر(ص) فرمود: «اللهُ اَعْلي وَ اَجَلَّ؛ خداوند از همه چيز بزرگتر و شكوهمندتر است».
♦️سرمایه دو جبهه ایمان و کفر یکی نیست. جبهه مقاومت، امروز رهبر و فرماندهانی دارد که جبهه استکبار در حسرت داشتن یکی، ولو ده پله پایین تر از آنها سر می کند.
🔹جبهه مقاومت، آیت الله خامنه ای و جناب سید حسن نصرالله را دارد که خود را رزمنده حضرت ولی عصر (عج) می شمارند؛ و در مقابل، جبهه استکبار، که امثال بایدن و نتانیاهو فرماندهی اش را می کنند.
♦️راهبری حکیمانه آیت الله خامنه ای، فرماندهی نافذ و قدرتمندی است که رزمندگان سلحشور را به حماسه های بزرگ تر بر می انگیزد. در جبهه مقابل، بایدن قادر به چنین انگیزشی است، یا نتانیاهو؟!
🔹پسر بایدن به خاطر پرونده های متعدد فساد، متهم و تحت تعقیب است، و پسر نتانیاهو سرگرم الواطی در میامی آمریکا. نتانیاهو، به جنگیدن تحریک می کند، اما نظامیان صهیونیست می گویند: ما را وسط جهنم می فرستی و پسرت را چند هزار کیلومتر دورتر، پناه می دهی ؟!
♦️دیروز که جنگ ملت مظلوم ایران با رژیم اشغالگر صدام در جریان بود، آیت الله خامنه ای لباس رزم بر تن کرد، به جبهه ها رفت و پسرانش را به خط مقدم فرستاد.
🔹به تاسی از ایشان، جناب سید حسن نصرالله، فرزندش را روانه خط مقدم جنگ با صهیونیست ها کرد و هنگامی که خبر شهادت "سید هادی" منتشر شد، سر سوزنی خم به ابرو نیاورد. (فیلم لحظه وداع با شهید سید هادی). او و همسرش تأکید کردند تنها در صورت بازگشت اسرا و پیکر دیگر شهدا، حاضر به تبادل هستند.
♦️اکنون هم، فرماندهان رشید مقاومت فلسطین و خانواده های شان، در کنار مردم غزه می جنگند و شهید می دهند و خم به برو نمی آورند. آنها این گونه توانستند در عملیات الاقصی طوفان کنند.
🔹این تفاوت بزرگ دو جبهه است. فرماندهان مومنی که با ایمان و امید سرشار و متانت تمام، وسط میدان هستند و جنگ را پیش می برند؛ و فرماندهان جبهه کفر و استکبار که شیطان، فرمانروای آنهاست. سرنوشت جنگ تمدنی را از همین جا می توان دریافت.
#ایمانی
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدویکم بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.و
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدودوم
یک هفته گذشت.
علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراسم شون مونده بود.علی هم خونه حاج محمود بود.
زهره خانوم با خانم سجادی تماس گرفت،تا نتیجه رو بپرسه.همه چشم شون به زهره خانوم بود.
بالاخره لبخند زد و گفت:
-ان شاءالله خیره.خوشبخت باشن.
امیررضا نفسش بند اومده بود.
هنوز زهره خانوم داشت صحبت میکرد، فاطمه اشاره کرد آره؟ زهره خانوم با لبخند سرشو تکان داد که بله.
فاطمه و علی،دوتایی،امیررضا رو با مشت میزدن.امیررضا به سختی جلوی خودشو میگرفت،داد نزنه که خانم سجادی صداشو نشنوه.
حاج محمود هم به سختی جلوی خنده شو میگرفت.زهره خانوم هم به سختی میتونست صحبت کنه.وقتی تلفن رو قطع کردن،یه دفعه خونه منفجر شد.
امیررضا بلند شد،
و دنبال علی و فاطمه میدوید.سراغ هرکدوم میرفت،اون یکی از پشت میزدش.رفت فاطمه رو بگیره،علی از پشت گرفتش.فاطمه هم به شکم امیررضا مشت میزد.امیررضا داد میزد و تلاش میکرد خودشو از دست علی خلاص کنه.حاج محمود و زهره خانوم فقط میخندیدن.
فاطمه عقب رفت.علی،امیررضا رو بغل کرد و گفت:
_مبارک باشه داداش.خوشبخت باشین.
امیررضا که تازه فرصت کرده بود به جواب مثبت محدثه فکر کنه،نفس راحتی کشید، لبخند زد و علی رو بغل کرد.
فاطمه نزدیک رفت و گفت:
_دختر مردمو بدبخت کردی،رفت.
امیررضا از علی جدا شد که یه چیزی بهش بگه،فاطمه گفت:
_داداش گلم،مبارک باشه.به پای هم پیر بشین.
زهره خانوم و حاج محمود هم بغلش کردن و تبریک گفتن.فاطمه گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
همه خندیدن.
چون نزدیک مراسم فاطمه بود،
تصمیم گرفتن بین امیررضا و محدثه صیغه محرمیت خونده بشه تا بعد مراسم،عقد کنن و شش ماه بعد مجلس عروسی بگیرن.
بالاخره روز مراسم رسید.
خانم ها داخل خونه بودن و برای آقایون تو حیاط میز و صندلی گذاشته بودن.یه قسمت هال سفره عقد انداخته بودن.
وقتی علی با فاطمه زیر یک سقف زندگی کرد،تازه فهمید اصلا فاطمه رو نشناخته بود.تا اون موقع جنبه #عبادی و #ایمانی و #معنوی فاطمه رو ندیده بود.نمازها و راز و نیازهای فاطمه عاشقانه بود.همیشه #باوضو بود.کارهای خونه رو به نیت عبادت انجام میداد..به انجام مستحبات هم حتی مقید بود.همیشه با احترام و عاشقانه با علی رفتار میکرد.
علی از اینکه تو گذشته،فاطمه ی به این خوبی رو اونقدر اذیت کرده بود،شرمنده تر میشد.
فاطمه گفت:
_امروز مراقب سه تا نوزاد بودم...علی خیلی ناز بودن....پدر و مادر بودن حس خیلی قشنگیه.خدا بهت میگه من روت حساب میکنم و یکی از بنده هام رو بهت امانت میدم تا ببینم چقدر میتونی شبیه من باشی و چطوری منو بهش معرفی میکنی.
علی هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود.
-تو فکر میکنی من اونقدر بزرگ شدم که خدا،بنده شو بهم امانت بده؟!!
-منکه مطمئنم....ولی شاید هم خواست خدا چیز دیگه ای باشه.
علی شرمنده تر شد.
کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. فاطمه چندبار صداش کرد ولی علی حتی...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»