#صبر
#وقتی خبر شهادتم را به خانواده ام دادند
#خواهر کوچیکم خیلی گریه می کرد😔
#می گفت برای نیایش(دختر خردسال شهید)گریه می کنم😭
#مادرم گفت: 🌸مگر نیایش از رقیه ی امام حسین ع عزیزتر است؟😔
#ما_رأیت_الا_جمیلا
#مدافعان_حرم
#شهید_رضا_دامرودی
پیامبر اکرم(ص)فرمودند:🌷
⭕️ #ارواح_مؤمنان_هر_جمعه به آسمان #دنیا🌍 میآیند و روبروی خانه ها 🏡میایستند و هر یک با آوای حزین🗣 در حالی که میگرید میگوید 🖐 #ای_کسان_من ای #فرزندانم، #پدرم، #مادرم، نزدیکانم به ما عطوفت کنید.🕊
خدا شما را بیامرزد🌟
با درهم پولی💰 یا #گرده_نانی و یا #لباسی در حق ما رحم کنید😞 که خدا به شما از لباس های بهشتی بپوشاند🌿
📗مستدرک الوسائل ج 2
#کپیباذکرصلوات 🌷
«نشر پست=ثواب جاریه»
@montzeran
✍ #وصیت_نامه_شهیده_شهناز_محمدی_زاده
🌷شهید شهناز محمدی زاده قبل از شهادتش، وصیت خود را روی دستمال کاغذی می نویسد و به #خواهر_امدادگر همراهش می گوید: «سلام مرا به #پدر و #مادرم برسانید و بگویید که مرا ببخشند و از راهی که انتخاب کرده ام، راضی باشند. من خوشحالم که دارم #شهید می شوم».🌷
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۸ تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم.. که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذ
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۹
خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد
_بفرمایید!
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید..
و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود..
که دخترانه پای سفره نشستم..
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق #میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد...
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد
_خواهرم!
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که #سربه_زیر زمزمه کرد
_من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت
_شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!
از پژواک پریشانی اش #ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام #نشده..
و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم...
و از طنین تکبیرش بیدار شدم...
هنگامه سحر رسیده..
و من دیگر #زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨
سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...
و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از #شرم و #وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...
نمازم که تمام شد...
از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
در آرامش این خانه دلم میخواست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد