eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
#چگونھ ‌شـــ🍩ــیرینی‌محبت‌خد‌را‌بچشیم❓ 3⃣خواندن #قرآن📖 #تدبر در معانی، و #تفکر و تأمل در #عجایب ان
❤️ 🍩ـــرینی‌محبت‌خدارابچشیم❓ 4⃣ خلوت با ✨و 😍 با او: 💥💥خب یه وقتایی هم لازمه که دور وناجور ࢪوکه هیچ🕸 دور دوستای نسبتاًباب‌ مون روهم بکشیم ❌ 💠حتما میگید چرا❓🤨 ❇️خب معلومه برای اینکه باید پیش دوست باشی ♨️ (البتہ‌این‌درمورد کسایی یه که وقتی با هستن ودماغ خدارو ندارن❗️) 🗯باید یه وقتایی از وروز رو اختصاص بدی بین وخدا 🦋با دردو دل کنی 🌾 از وغمهات بگی 🥀از روزگاربگی بهش بشی 🌛میدونی یکی از خدا چیه🌸 🤞 باوجود اینکه خودش بیشترازخودت ازحال آگاهه اماحرفاتوبهتراز میشنوه 🌻 میفههمه🌿 # گرفتاریاتودرک میکنه ودراخر هم میکنه 🌹 👈🌀میدونی چیه این تنهابودنای ✨ 🌱چقدربه رشد کمک میکنه☺️ ✳️ به مالک بن مغفل درحالی که تنهایی در نشسته بود، گفته شد: آیا و وحشت نمی‌کنی❓ 💬 در جواب گفت: آیا با کسی احساس می‌کند😳 🔹 یونس –علیە السلام- میگه از نشانه‌های خدا اینہ‌که: با خدا انس نمی‌گیرند❌ و با خدا نیز احساس نمی‌کنند.💯 ☝️اینو آویزه ی گوشت👂 کن تو ❌🙃 توخداروداری💞 💚 پس یه کاری کن که خداهم توفهرست📜 بنده های خوبش تورو ثبت‌کنه🙂 ادامه‌دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۸ تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم.. که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذ
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۹ خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایید! شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید.. و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود.. که دخترانه پای سفره نشستم.. و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت... مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد... احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد _خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که زمزمه کرد _من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت _شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی اش ، فهمیدم این کابووس هنوز تمام .. و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم... و از طنین تکبیرش بیدار شدم... هنگامه سحر رسیده.. و من دیگر بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨ سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم... و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از و سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید... نمازم که تمام شد... از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... در آرامش این خانه دلم میخواست... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌