منتظران گناه نمیکنند
#چگونھ شـــ🍩ــیرینیمحبتخدرابچشیم❓ 3⃣خواندن #قرآن📖 #تدبر در معانی، و #تفکر و تأمل در #عجایب ان
❤️ #چگونھشیــ🍩ـــرینیمحبتخدارابچشیم❓
4⃣ خلوت با #خدا ✨و #اُنس😍 با او:
💥💥خب یه وقتایی هم لازمه که دور #دوستای #ناباب وناجور ࢪوکه هیچ🕸 دور دوستای نسبتاًباب مون روهم #خط بکشیم ❌
💠حتما میگید چرا❓🤨
❇️خب معلومه برای اینکه باید پیش دوست #همیشگیت باشی ♨️ (البتہایندرمورد کسایی یه که وقتی با #دوستاشن هستن #دل ودماغ #عبادت خدارو ندارن❗️) 🗯باید یه وقتایی از #شب وروز رو اختصاص بدی بین #خودت وخدا
🦋با #خدا دردو دل کنی
🌾 از #مشکلات وغمهات بگی
🥀از #نامردیهای روزگاربگی بهش #متوسل بشی
🌛میدونی یکی از #خوبیهای خدا چیه🌸
🤞 باوجود اینکه خودش بیشترازخودت ازحال #داغونت آگاهه اماحرفاتوبهتراز #هرکسی میشنوه 🌻
#غمهاتو میفههمه🌿
# گرفتاریاتودرک میکنه ودراخر #کمکت هم میکنه 🌹
👈🌀میدونی چیه این تنهابودنای #تووخدا ✨
🌱چقدربه رشد #معنویت کمک میکنه☺️
✳️ به مالک بن مغفل درحالی که تنهایی در #خانهاش نشسته بود، گفته شد: آیا #احساس #تنهایی و وحشت نمیکنی❓
💬 در جواب گفت: آیا با #خدا کسی احساس #وحشت میکند😳
🔹#حضرت یونس –علیە السلام- میگه از نشانههای #دوستداران خدا اینہکه: با #غیر خدا انس نمیگیرند❌ و #همراه با خدا نیز احساس #وحشت نمیکنند.💯
☝️اینو آویزه ی گوشت👂 کن تو #تنهانیستی❌🙃
توخداروداری💞
💚 پس یه کاری کن که خداهم توفهرست📜 بنده های خوبش تورو ثبتکنه🙂
ادامهدارد...
#شیرینی_محبت_خدا
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۸ تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم.. که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذ
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۹
خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد
_بفرمایید!
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید..
و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود..
که دخترانه پای سفره نشستم..
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق #میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد...
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد
_خواهرم!
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که #سربه_زیر زمزمه کرد
_من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت
_شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!
از پژواک پریشانی اش #ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام #نشده..
و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم...
و از طنین تکبیرش بیدار شدم...
هنگامه سحر رسیده..
و من دیگر #زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨
سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...
و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از #شرم و #وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...
نمازم که تمام شد...
از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
در آرامش این خانه دلم میخواست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد