خود ش رو از توی بغلم بیرو ن کشید و دستاش رو به کمرش زد و دور تا دور خونه
نگاه کرد وگفت : تو اصلا فکر کردی من چجور باید خونه ی به این بزرگی رو پر
کنم؟!
_تو فقط خانم این خونه بشو! من خودم برات پرش میکنم.
دستم رو شیشه ی پنجره گذاشتم.
باز هم آرام رو کنارم دید ه بودم ولی همه اش یه خیال بود مثل هر روز و هرشب که با
زل زدن به شماره اش و حرف زدن باهاش تو ی خیالم خوابم میبرد.
آرام دیگه نبود و من فقط توی رویاهام میدیدمش!
میدیدمش که وسط خونه برام می رقصه و بوسه میفرسته! میدیدمش که روبه
روم نشسته و من براش ساز می زنم!
می دیدمش که سربه سرم می ذاره و وقتی میخوام تلا فی کنم از دستم در میره و
جیغ و داد به راه میندازه!
من آرام رو هر لحظه و دقیقه و ثانیه میدیدم ولی همه اش یه رویا بود!
آرام برا ی من دیگه یه رویا شده بود و فقط تو ی رویاهام بغلش میکرد م و موهاش
رو بو میکشیدم و پیشونیش رو می بو سیدم.
دو رو زی از روز طلاق و جدایمون می گذشت و مامان قرار خاستگاری رو برای آخر
هفته گذاشته بود.
نمیدونم چند ساعت خوابید ه بودم که با صدای در زدن کسی چشمام رو باز کردم و
آو ا رو توی چارچوب در دید م که گفت:
شرمنده داداش که بیدار ت کردم ولی پستچی اومده جلوی در و میگه بسته رو
به خودت تحویل میده.
لبخند بی جونی به روش زدم و گفتم :باشه تو برو من هم میام.
با رفتن آوا کلافه از ر وی تخت برخاستم و نیم ساعت بعد با بسته ی تو ی دستم
به اتاق برگشتم و با عجله مشغول باز کردن بسته شدم .
داخل بسته یه جعبه ی قرمز شیک با یه روبان روش بود که درش رو برداشتم و
با دیدن لباس سفید عروس آه از نهادم بلند شد و لباس رو بغل گرفتم.
پاک یاد م رفته بود آخر همین هفته قرار بود من داماد باشم و آرام تو ی این لباس
عروسم باشه.
بی قرار و آشفته حال لباس رو محکم تو ی بغلم گرفتم و داد زدم :خداااا بسه دیگه!
چقدر دیگه میخوای زجرم بدی!
میخوای بهم بگی من لیاقت آرام رو نداشتم؟!
آره نداشتم!
من لیاقتش رو نداشتم!
دیگه بهم ثابت شد که آرام برام زیاد یه! تو رو به خداییت قسم انقدر زجرم نده!
دلم دیگه طاقت غم خوردن و درد گرفتن رو نداشت و نمیخواستم دیگه مثل یه بچه ی ه گوشه بشینم و گر یه کنم.
لبا س رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرو ن زدم که آوا که از
صدای داد من جلوی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی
توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شا دی رو به
خودش ندیده بود بیرو ن رفتم.
چند روز ی گذشت و من تو ی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که ناز ی به در
باز اتاق زد و گفت :آق ای محمدی اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن!
با تعجب و با تصور دید ن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل .
مونده بودم با چه رویی با آقای محمدی روبه رو بشم که با دید ن امیرحسین تو ی
چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم .
امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیا د مزاحمت نمیشم، اومدم اینجا تا یه سر ی
وسایل رو که آرام داده بهت بدم.
_و سیله؟!
سوئیچ ما شین رو ر وی میز گذاشت و گفت : آره چیزایی که بهش هد یه داده بودین
و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ما شین!
_ولی اینا مال خودشه و......
_دیدن این چیز ا حالش رو بدتر میکنه!
با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟
_خوب نیست..... و لی خوب میشه یعنی باید بشه!
امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه. ...
برگشت و گفت : می دونم.
_از.... از کجا می دو نی ؟
_اونشب که مادرت اومد بهمون گفت!
_محمدحسین هم می گدونه ؟
_اگه میدونست که تو الان زنده نبودی!
_پس چرا تو هیچی نمیگی؟ چرا دعوام نمی کنی و بهم سیلی نمیزنی؟
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
_.........
_اصال دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جا ی تو باشم، شاید درست
نباشه گفتنش و لی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جا ی من نیستی!
🍃 #پارت_دویست_یک_ودویست_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
با رفتن امیر حسین پرهام رو صدا زدم و ازش خواستم به یکی بسپاره تا ما شین آرام
رو به پارکینگ خونه ی خودم ببره و وسایل رو تو ی خونه بزاره.
دلم نمیخواست با دیدن وسایل دوباره خاطره ها برام زنده بشن و میخواستم هر
جور شده به این اوضاع جدید عادت کنم و چه سخت بود عادت به چیزی که
طاقتش رو نداشتم.
*آخر هفته بود و من و بابا برای رفتن به خونه ی بهرامی آماده شده بو دیم!
مامان برا ی رفتن دست دست میکرد و بابا سرش غر میزد که چرا اینجور رفتار میکنه و زود تر آماده نمیشه.
آوا هم با دلسوز ی و ناراحتی به من که ساکت و ناراحت بودم نگاه میکرد که با قرار گرفتن مامان کنارمون اشکاش روی گونه اش ریخت و از پله ها بالا رفت.
بابا که معنی رفتار آوا و مامان رو نمی فهمید با تعجب جلو تر از ما از خونه خارج شد و خودش پشت فرمون نشست.
تو ی خونه ی بهرامی هم مامان ناراحت بود و سعی بر ای نشون ندادن
ناراحتیش نمیکر د و با حرص به سایه که از اول مجلس با لباس کوتاه و باز
جلوش نشسته بود نگاه میکرد.
این مجلس برخلاف مجلس خاستگاری آرام گرم و صمیمی نبود و من و بابا و مامان
به اجبار توش شرکت کرده بود یم و برا ی اینکه همه چیز زود تموم بشه بدون هیچ
مخالفتی هر چی که بهرا می و خانمش میگفتن رو قبول میکردیم حتی تعداد
بالا ی مقدار مهر یه رو!
موقع برگشتن به خونه هم مامان اولین کسی بود که از خونه ی بهرامی بیرو ن
زد و تو ی ما شین نشست .
با ر سیدنمون به خونه مامان خیلی سریع از ما شین پیاده شد و به سمت خونه
رفت و بابا هم به دنبالش وارد خونه شد و من هم بعد اندکی معطل کردن از ما شین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ولی با شنید ن صدای مامان که با گریه حرف
می زد پشت در نیمه باز وایستاد م و به حرفاش گوش داد م که میگفت : دیگه نمی تونم تحمل کنم! آرام کجا و این دختره کجا ؟ دیگه بس که ساکت بودم و چیزی
نگفتم دارم خفه میشم!
من چشم دیدن این دختره رو ندارم!
دلم آرام رو میخواد منصور!
دلم برا ی آرادم میسوزه که میبینم روزبه روز لاغر تر و ضعیف تر میشه و نمیتونم کا ری براش بکنم.
ای خدا منو مرگ بده و راحتم کن.
مثل امشب قرار بود توی عروسیشون کل بکشم و شاد ی کنم و ر وی سرشون گل
بریزم!
رو ی سر آرام توی لباس عرو سی که زیر تخت آراد داره خاک میخوره!
برای ر سیدن امشب لحظه شماری میکردم و چه میدونستم قراره به جا ی گرفتن عروسی برا ش میرم خاستگاری کسی که ازش بدم میاد.
دارم دیوونه میشم منصور! آخه چرا یهو همه چی اینجو ر به هم ریخت؟ا ز در
فاصله گرفتم و به قصد رفتن به خونه ی آیدا توی ما شین نشستم.
خونه ی آیدا تنها جایی بود که این روزا زیاد میرفتم و تنها دلیلش هم این بود
که فقط دوبار با آرا م به خونه اش رفته بودم و خاطره ی زیا دی ازش نداشتم وگرنه همه ی جای این شهر برام یا د آور خاطر ه ای از آرام بود.
زنگ واحد آید ا رو زدم که در رو برام باز کرد و با خوش ر ویی گفت :سلام داداش
خوش اومدی!
با ورودم به خونه مرسانا خودش رو بهم رسوند و نگاهی به پشت سرم انداخت و
زندا دی یو نیاودی ؟
آیدا روبه ر وی مرسانا و رو ی زمین زانو زد و گفت :عزیزم! زن دایی نمیتونه بیاد!
تو برو توی اتاقت باز ی کن و دختر خوبی باش تا بیاد.
مرسانا با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت :دا دی اگه دختل خوب ی باشم زن دادی یو هم با خودت میالی ؟!
آیدا اخماش رو توی هم کشید و گفت :مرسانا دایی خسته است وهمین که تو داری ازش سوال میپر سی کار بدیه.
مرسانا با ناراحتی به اتاقش رفت و من رو ی مبل نشستم و گفتم :سعید خونه
نیست ؟
_نه خونه ی باباشه...رفته بهشون سر بزنه! زود بر میگرده.
سرم ر وی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم و آیدا پر سید:شام خوردی ؟
_نه! نمی خوام! اگه م یشه یه قهوه ی تلخ برام بیار.
_تو خسته نشدی بس که قهوه ی تلخ خوردی؟
_تنها چیزیه که یاد م مینداز ه تلخ تر از حال و روزگار من هم چیز ی وجود داره.
آیدا بدون گفتن هیچ حر فی به آشپزخونه رفت و مدتی بعد با قهوه برگشت و به او گفت:آراد تو حالت خوبه؟!
خوب نبودم! درد معده ا ی که این روزها بیشتر وقت همراهم بود و رها م نمیکرد
امانم رو برید ه بود.
با بی حالی گفتم:خوبم فقط یه کم معده ام درد میکنه اگه یه کم دراز بکشم
خوب میشم.
_مطمئنی نمیخوای بری دکتر؟!
_آره!
_خیلی خب! پس پاشو برو ر وی تخت دراز بکش.
از جام برخاستم که درد معده ام شدید تر شد و خودم رو به زحمت به اتاق خواب رسوندم و ر وی تخت نشستم و آیدا کمکم کرد و کتم رو از تنم در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
آیدا در حالی که کت تو ی دستش رو به چوب لبا سی آو یزون می کرد سرم غر زد: این معده ی بیچاره خیلی هم دووم آورده تا حالا! تو ناهار و شام و صبحانه ات شده قهوه و قهوه و قهوه!
🍃 #پارت_دویست_وسه_ودویست_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
الان خودم یه شام زود هضم درست میکنم و برات میارم و تو هم مجبور ی همه اش رو تا آخر بخوری!
آیدا با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من به عکس ر وی میز آرایشش خیر ه
شدم.
عکس دسته جمعی از روز بر فی که آدم برفی درست کرد یم.
به لبای خندون آرام زل زدم و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید که آیدا
دوباره به اتاق اومد و خواست چیزی بگه که با دیدن چشمای اشکی من رد نگاهم رو
دنبال کرد و به قاب عکس خیره شد.
کنارم و رو ی تخت جور ی نشست که من عکس رو نبینم و پر سید : بهتری؟
_معده ام بهتره ولی قلبم درد میکنه.
آیدا! امشب قرار بود من داماد باشم و آرام عروسم باشه و لی حالا ....
_آراد من خیلی چیز ا از آرام یاد گرفتم و یکیش هم همین توکل کردن و امیدوا ر
بودنه!
_دیگه چطور امیدوا ر باشم من همه ی پل ها ی پشت سرم رو خراب کردم و دو
هفته ی دیگه مراسم نامزدیمه!
کا ش اون مراسم مراسم تشییع جنازه ام بشه!
_هیسسس! تو رو خدا نگو آراد!
قطر ه ی اشکی از چشمش چکید و گفت : الهی خواهرت بمیره و تو رو تو ی این
حال نبینه!
چشمام رو بستم و گفتم :خدا نکنه!
از کنارم برخاست و از اتاق خارج شد و وقتی من دوباره چشمام رو باز کردم جا ی
خالی قاب عکس بهم دهن کجی کرد.
فردا ش تو ی شرکت و جلوی در اتاقم مشغول صحبت با قادری(یک ی از کارمندا ی
شرکت ) بودم که در ورود ی شرکت با شدت باز شد و محمدحسین که عصبانیت
چهر ه اش رو قرمز کرده بود وارد شرکت شد و با دید ن من به سمتم پا تند کرد و با ر سیدنش بهم یقه ام رو به چنگ گرفت و مشتی رو حواله ی صورتم کرد .
خیسی خون رو گوشه ی لبم احساس کردم و قادر ی و مش باقر دستای
محمدحسین رو گرفتن و از من دورش کردن ولی من سرشون داد زدم: ولش کنین!
کی بهتون گفت دخالت کنین؟
با این حرفم دستاش رو رها کردن و من در مقابل چشمهایی که با کنجکا وی تو ی
سالن جمع شده بودن و نگاهم می کردن صورتم رو به یک طرف چرخوندم و رو به
محمد حسین گفتم :بزن داداش! اگه آرومت میکنه بزن!
سرم داد زد:به من نگو داداش عوضی! من محاله داداش آدم نامرد و پستی مثل تو
باشم! نامرد بی همه چیز!
تو ی عوضی میدونی با زند گی ما چیکار کر دی ؟
میدونی با ما چیکار کرد ی؟ آره؟ میدونی ؟
سرم پایین بود و او سرم داد میزد!
سر من که خودم داغون بودمو و بدون داد زدن شب و روز زجر میکشیدم و لی بهش
حق میداد م سرم داد بکشه و ازم عصبانی باشه .
پرهام جلو اومد و رو بهمون گفت :لطفا برین و داخل اتاق حرف بزنین.
با این حرفش از جلو ی در کنار رفتم و محمدحسین جلوتر ازمن و با عصبانیت وارد
اتاق شد و من هم به دنبالش روانه شدم و پرهام بدون اینکه وارد بشه در رو به رومون
بست.
همون پشت در وایستادم و محمدحسین که وسط اتاق و پشت به من وایستاده بود گفت :بهشون گفته بودم تو وصله ی ما نیستی!
گفته بودم تو یه بچه پولدار سوسولی که جز پول هی چی رو نمیبینی و لی آرام بر ای
اولین بار جلوم وایستا د و گفت داداش این یکی اینجو ری نیست، این یکی
مَََرده!
با بقیه فرق داره!
به طرفم برگشت و ادامه داد: ولی نبو دی!
تو مرد نبو دی! بر ای همینه هیچ کس نذاشت من چیز ی بفهمم!
ولی من فهمیدم میدونی از کجا؟!
از خاستگارایی که راه و بی راه خواهر شوهردارم رو ازم خاستگاری میکرد ن و من که
نمیدونستم حالا او یه مطلقه است بهشون میخندیدم.
وقتی فهمیدم که موها ی کوتاه بلند و قیچی قیچی شد ه اش رو دیدم.
من وقتی فهمیدم که همین دوست پست تر از خودت با بی شرمی تمام اومد و
نشست توی خونه ی ما و در کمال وقاحت آرام رو ازم خاستگاری کرد!
از شنیدن این حرف چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و گفتم : کی؟ پرهام؟!
_آره! پرهام!
_این غیر ممکنه! پرهام سایه ی آرام رو با تیر میزنه!
_ولی واقعیت داره درست مثل نامر دی تو!
اگه کسی بهم کارد میزد خونم در نمیوم د و از عصبانیت قرمز شده بودم.
چطور ممکن بود پرهام همچین کاری رو کرده باشه اصلا غیر ممکن بود.
دستام رو مشت کردم و ناخن هام رو تو ی دستم فرو و با سوز شی که تو ی دستم
احساس کردم رو به محمدحسین که به نظر میر سید کمی آروم شده با اندک
جرأت شده گفتم : من لیاقت آرام رو نداشتم، آرام باید با کسی باشه که لیاقتش رو داشته باشه من براش.......
داد زد : دیگه آرامی با قی نمونده.....
با این حرفش قلبم به درد اومد و او آروم تر ادامه داد: دیگه آرامی نمونده که بخواد
کسی لایقش باشه...... آرام دیگه آرام نیست!
نا آرامم نیست!
کلا تو ی این دنیا نیست! یه مرده ی متحرک!
همه ا ش تقصیر توی بیشرفه! همه اش تقصیر توئه کثافت!
🍃 #پارت_دویست_وپنج_ودویست_شش
💕 دختر بسیجی 💕
دستا ش رو رو ی پشتی مبل گذاشت
🍃 #پارت_دویست_ونه_ودویست_وده
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من بر ای شستن دستام به
سرویس داخل راهرو رفتم.
دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.
مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!
دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!
ریشی ر وی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی
که بودم نشون می داد.
(آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دست ی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار
ریشت همیشه همینجور بمونه!
_چرا؟
_آخه اینجور ی جذاب تری!)
ما شین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آ ینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم
و رو ی صورتم کشیدم.
حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!
حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.
با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و رو ی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس
خارج و وارد آشپزخونه شدم.
آیدا که مشغول کشید ن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه
خوب کرد ی داداش! دیگه داشتم ازت می تر سیدم.
سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه
ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.
_نه که نخور دی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.
آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید
نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیر ه بودم توی بشقابم غذا کشید که
سعی د رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟
بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟
_نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!
با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا
فقط بهمون بگه دار یم اشتباه زندگی می کنیم و بره!
قاشق تو ی دستم و ر وی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی
گفته و ناخواسته من رو به یا د آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این
تر شی رو خودم ر یختم البته هنوز جا ن یفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟
با این حرفش باز هم یاد آور تر شی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه
قاشق کوچیک از تر شی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به
سرفه افتادم.
سعید خیلی ریلکس لیوا ن آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :
آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟
آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو
تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود!
آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از تر شی رو توی دهنش گذاشت و گفت :
وا ی این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگ ه که کلم و اینجو ر چیزا بریز
م توش درست می شه.
من سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم.
*برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید
قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برا ی
هر چیز ی که سایه میخرید کارت می کشید م بدون اینکه برام مهم باشه
بدونم چی خریده!
مقابل مغاز ه ی کفش فرو شی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد ر و انتخاب
کنه.
او که دید ه بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا
برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز
دیگه بیایم برا ی خرید.
_نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من د یگه نمی تونم بیام.
_حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیز ی نمی خوام .
_خیلی خب! پس میریم خونه.
جلوتر از او راه افتادم و صدا ی تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.
بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ما شین نشستم و
منتظر شدم تا سوار شه!
با عصبانیت توی ما شین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ر یخت بهش توپیدم :هوی چته؟!
_تو هنوز یا د نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟!
_خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.
با حرص نفسش رو بیرو ن داد و من با روشن کردن ما شین آهنگ غم گین همیشگیم رو پلی کردم.
مدتی که گذشت دستش رو رو ی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که
گفتم : هیچ معلومه چیکا ر میکنی؟
🍃 #پارت_دویست_ویازده_ودویست_ودوازده
💕 دختر بسیجی 💕
_تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی!
_تو برا ی من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!
_خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد
تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاد ه ی عهد بوق ..
با نشستن دستم تو ی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی میخوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش!
دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کر دی.
با گریه گفت:تو به خاطر اون زد ی توی دهن من؟!
دوبار ه آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و دیگه صداش ر وی مخم نیست به رانندگی م ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ما شین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن.
دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ما شین پیاده شد .
با رفتنش سرم رو رو ی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم میخورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته بر ای همیشه شرت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه!
ما شین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشید ن نفس عمیق هوای گرم خونه رو وارد ریه ام کردم.
دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعب های که وسط حال و ر وی هم
گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخند ی نگاهشون کردم و خواستم
ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون ر وی زانوم نشستم و در جعبه ی بالایی رو باز کردم.
تو ش پر بود از جعبهای کو چیک و در رأس هم هشون جعبه ی کادویی عطر ی
بود که من شب تولدش بهش هدیه داده بودم.
جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جا ی
خالیش افتاد.
جعبه ی توی دستم رو رو ی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش رو باز کردم.
حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشارهام و دور از خودم نگه داشتم و بهش خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم:
فروشنده جعبه ای حاو ی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه.
آرام حلقه رو توی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد.
مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟
آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بدین حلقه
هامون رو ساده و ست برداریم
مامان با مهربو نی گفت: هر جور که خود تون دوست دارین شما باید دوستشون
داشته با شین.
ست حلقه ی تو ی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم
بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم.
باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی تو ی دستم رو در آوردم و تو ی جاش و کنار حلقه ی آرام و تو ی جعبه گذاشتمش .
در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی رفتم که توش لباس شب نامزد ی و لبا سی که براش براش خریده بودم جا خوش کرده بودن.
لبا سی که خودم براش خرید ه بودم رو ا ز توی جعبه در آوردم و عمیق بوش
کشیدم.
بوی عطر تن آرام رو میدا د و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم!
چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم و بویید ن عطر تنش!
همون وسط حال دراز کشیدم و لباس رو بغل کردم ولی ا ین چیزی از دلتنگیم کم
نمیکرد و بر عکس بیقرار ترم میکرد. دلم گرفته بود و بیقرار تر از هر زمان
با عجله لباس رو توی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و توی اتاقی که
هیچ استفاد ه ای ازش نمی کردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن دوشک کنار شومینه و گیتار روی صند لی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و سرم نوازش کنه....!
دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم!
دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه!
دیگه نیست! من نذاشتم که باشه!
لعنت به من!..... لعنت به من!
لعنت به این دنیا ی بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد!
با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس میزدم رو ی
لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود
سیگاری رو در آوردم و ر وی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه
ام رو پر از دودش کردم.
انقدر این کار رو تکرا کردم که رو ی لب هی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی
سیگار شد و من همون جلو ی شومینه دمر دراز کشیدم و د یوانه وار و با خنده
گفتم :دیگه آرام ی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم!
مدتی رو تو ی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرو ن زدم که هوا کاملا تاریک شده بود.
ما شین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و بی رمق از ما شین پیاده و وارد خونه
شدم.
🍃 #پارت_دویست_و_سیزده_ودویست_وچهارده
💕 دختر بسیجی 💕
تو ی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدا ی حرف زدن مامان و آوا توجهم رو جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش کنم.
مامان با دلخو ری گفت : آوا جان، دخترم! اینجور ی که نمیشه! یعنی تو میخوای
برادرت رو توی شب نامزدی
تنها بزاری؟
آوا : تنها نیست! تو و بابا و آ یدا و بقیه ی فامیل هم هستین!
مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من باز ی نکن!
آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جای آرام دست آراد رو
گرفته و باهاش می رقصه!
من نمیتونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم!
مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زار ی گفت:ای خدا چرا من رو نمی بر ی
و راحتم نمی کنی!
آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم تو ی
سالن پ ذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر می رفتن و محرم می شدن! دیگه چه
کاریه آخه؟
مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن!
آوا: مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده!
دیگه بی خیال شنید ن ادامه ی حرفاشون شدم و برا ی رفتن به طبق هی بالا وارد
سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت:
داداش؟ تو کی اومدی؟!
_خیلی وقت نیست! نمی دو نی بابا کجا رفته ؟
_فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو می بینه؟
دیگه چیزی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر
کم پیدا و کم حرف شده!
به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروکهای
صورتش چین اضافه میشه!
با ر سیدنم به طبق هی بالا چشمم روی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سرد ی آب کمی از
داغی تنم رو کم کنه و برا ی چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم!
نمیدونم چه مدت تو ی حموم بودم ولی وقت ی لباس پو شیدم و به طبقه ی
پایین رفتم از مامان و آوا خبری نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و به تلوزیو ن خیر ه بود .
سلام کردم که جوابم رو داد و من با کم ی فاصله کنارش نشستم .
مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : بر ای شرکت مشتر ی پیدا شده.
با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامز دی تمام چکا پاس میشه.
من خیلی قبلتر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتری کار
راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن روی بیارم.
برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم و لی خب
بدهی انقدر زیاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد.
ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کرد یم و زحمت چندین
ساله مون رو به باد می دادیم ؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو
کنارم نداشتم؟!
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم.
بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختر ی که چشم
دیدنش رو نداری؟!
_این فقط یه ازدواج سور یه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم.
_مگه میشه؟ مطمئن باش ا ین بهرامی بیکار ننشسته و بر ای نگه داشتن تو بعد
عقد هم نقشه کشیده!
جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نز دیک شد و گفت :آقا شام حاضره!
به رقیه خانم که از زمان زندا نی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خون
همون بود و کار میکرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان ؟
_خانم که توی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم.
نگاهی به بابا که برا ی شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت
انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته
بود و کاملا مشخص بود که تو ی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته
🍃 #پارت_دویست_و_پانزده_ودویست_وشانزده
💕 دختر بسیجی 💕
صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن
صندلی رو ی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومد ی؟
پس بابات و آوا کجان!؟
_الان میان.
مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو
نمیخوای کت و شلوار بخری ؟
_کت و شلوار بر ای چی؟!
_برای مراسم نامزد ی دیگه!
_می خرم دیر نمیشه!
_دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو....
_مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم.
مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!
آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت :
هوممممممم کوفته قلقلی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست
🍃 #پارت_دویست_و_هفده
💕 دختر بسیجی 💕
_سلام بابا.
_آراد یه خبر خوب برات دارم!
از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه تو ی این دنیا
خبر خوبی هم میتونه وجود داشته باشه!
چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگ ه لازم نیست بر ی محضر!
با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوا ی بگی سهام شرکت رو فروختی؟!
_نه! میدو نی الان کیو دیدم ؟
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دید م
که به دیدنم اومده بود.
_زند؟!
_آره! زند! توی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارا ی
پسرش خبر نداشته!
امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده
که پسرش چیکار کرده و قرار ه ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشو ن ر و به
بهرام ی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
_یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟!
_قبلا شنید ه بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُله
که کلا تعطیله!
_خب پس .....
_من الان دارم میرم پیش نارفیق م تا تف کنم توی صورتش! تو هم همون
شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه!
بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمی رسید با
عصبانیت و با کشیدن دستم رو ی میز همه ی وسایل رو ی میز رو روی زمین
ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟
رو ی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم توی دستم رو محکم فشار
دادم و از سوز شی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر توی دستم
فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگران ی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و
با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم!
نمی دونم تو ی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد.
شیء تو ی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم : خدا چی رو میخواست بهم ثابت کنه
مش باقر؟!
اینکه به راحتی میتونه من رو زمین بزنه؟
بی توجه به دست خونی و سوزش شدید ش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد
زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا!
دستام رو ر وی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو
کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون
داغون شد.
دستم رو محکم مشت کردم که قطر ه های خون بیشتری روی زمین چکید و مش
باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با
بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفا هی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی
افتاده؟ دستتون چی شده؟
مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بر یده!
همونجور که نشسته بودم به میز کار تک یه دادم و ساق دست ساالمم رو ر وی زانوم
گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشو ی دست زخمیم و پانسمانش شد .
از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این
سوزش بیش از حد رو
دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برا ی لحظه ا ی هم که شده
سوزش قلبم یاد م بره .
با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم رو ی صندلیم نشستم و رو به
خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوز ی نگاهم می کرد گفتم : خانم
رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برا ی پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو
هم انجام بدی؟!
🍃 #پارت_دویست_و_هجده
💕 دختر بسیجی 💕
_فعلا که کارا ی حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم!
_ولی از امروز دیگه روزها ی پر کاری رو در پیش داریم!
_چقدر خوب! خوشحالم که ا ین رو می شنوم! و لی آخه چطوری؟!
_زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره!
_مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟
_نه! سر خود این کار رو کرده!
_پسره ی سادیسمی دیوونه! آرام گفته بود که د یوونه است و هیچی بارش
نیست.
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!
_چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ
روانی مشکل داره و باباش سعی داره ا ین مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره!
_او از کجا می دونست؟!
_اون اوایل که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی
جواب رد شنید ر وی دنده ی لج افتاد و چند بار ی مزاحم آرام شد!
آرام می گفت از توهین کردن به دیگرا ن لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمی ده.
_فعلا که همین د یوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته!
_من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد!
_امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و تو ی جلسه ی
ساعت یازد ه در
نتظر شماست!
_آخه چجو ری؟! چجور ی بهش بگم برگرده!
_این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به
نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه
سع ی کنین در این ز مینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از
نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتو ن بازی کنه!
با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امید ی تو ی قلبم روشن شد و لبخندی رو ی لبم
نشست .
از ر وی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به
سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون!
او که دست به سینه وایستاد ه بود لبخندی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین
و تا تهش رو برین!
*ما شین رو توی حیا ط خونه پارک کردم و با دید ن بابا جلوی در خونه که به نظر
میر سید قصد بیرون رفتن رو داره، سر یع از ما شین پیاده و بهش نزدیک شدم
و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمی شه و عجله ندارین می خواستم
باهاتون حرف بزنم.
با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که ر وی صند لی و پشت میز داخل بالکن می
نشست گفت :نه! عجله ندارم.
روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم.
🍃 #پارت_دویست_وبیست_ویک_وبیست_ودو
💕 دختر بسیجی💕
لبخند رو ی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که
بیای و بگی قصد دار ی آرام رو برگردو نی!
_من هیچ امید ی به برگشتنش نداشتم و لی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه
جورایی ا میدوارم کرد!
_من الان به اصرار مادرت داشتم میرفتم پیش آقا ی محمدی و مردد بودم که برم
یا نه ولی حالا که میبینم تو حتی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض
شده با اطمینا ن بیشتری میرم و بهش میگم که من به پسرم افتخارمیکنم
نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برا ی اینکه مثلی ک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
_می خواین ب گین شما در تمام طول این مد ت میدونستین که. ...
_روزی که لباس عروس رو توی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و
خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او می خواست من نفهمم که شما
به خاطر من از هم جدا شدین.
به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش ر وی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش قدم بشم.
بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو بر ای وجودش و بودنش کنارم شکر کردم.
یک ساعت بود که روبر وی مغازه ی آقای محمدی که اونطرف خیابو ن بود وایستاده
بودم و پاهام برا ی قدم برداشتن یاریم نمی کردن.
با یاد آور ی حرفا ی بابا که گفته بود آقا ی محمد ی ر وی خوش بهش نشون داده
عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتر ی و خلوت شدن مغازه دستم رو
محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برا ی اینکه از هدفم منصرف نشم سر یع وارد مغازه شدم.
شاگرد ش مغازه که در نبود آقای محمد ی کار مشتریا رو راه میانداخت رو به من
گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟
_با آقای محمدی کار دارم.
شاگرده به طرف انتها ی مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار
داره!
پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسا یل توی قفسه ها شد و
لحظه ای بعدآقای محمد ی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه
رو به شاگردش گفت : احسان اینجا رو مرتب کرد ی برو و یه دستی هم به سر و
گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه
میندازم.
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاد ه بودم اومد و در سکوت
بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد
از چند دقیق ه سکوت زبون باز کردم و گفتم:
من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی
آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیا ه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقا ی محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه....
ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و
عامتون کردم!
چه سوال سختی رو ازم پر سیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت
ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پر سید :
اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه
مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن
و نفس کشید ن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درس ی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومد م و لی هر بار که به گذشته و شرایط اون
زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان دا ری؟
_یعنی شما هیچ دلخو ری و گله ای از من ندارین؟!
جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر
عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه ب ین تا ی ک بار دیگه آرام رو ازتون
خاستگاری کنم.
چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کر دی دختر
من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بر ی
و ورش دا ری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای
زخمی که رو ی دلش گذاشتی خوب بشه..
ت_و_بیست_و_سه_وبیست_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
_خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برا ی خوب شدن
داره و اون راه هم وجود منه!
می دونم خواسته ی زیاد یه و لی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و
آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
آقای محمدی با کلافگی ر و ی صندلی نشست و من توی سکوت مغازه توی
ذهنم دنبا ل کلمات تاثیر گذا ری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمدی
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من
فقط می خوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم.
با خوشحالی ا ی که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا جون قول میدم کار ی کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین!
لبخند بی جونی ر وی لبش نشست و گفت : برا ی دید ن اون لحظه، لحظه
شماری می کنم.
با بیقرا ری و خوشحا لی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج
شدم.
*جلو ی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه.
با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که تو ی ما شین نشسته
بود م به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور
شد.
بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدمهاش سرعت بخشید.
شیشه رو پایین کشید م و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم.
با شنیدن صدام وایستا د و من هم ما شین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه!
به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه میخوام
باهات حرف بزنم!
_در مورد آرامه؟!
اره
_پس من به دوستم بگم که با شما میام!
آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن باهاش توی ما شین نشست و من ما شین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو
رفتم و گفتم : موافقی بر ای حرف زدن به کافی شاپ بریم ؟
_من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین!
تا خونه شون راه زیا دی نمونده بود پس به ناچار ما شین رو کنار خیابو ن خلوت
پارک کردم.
نمی دونستم باید چیبگم و از کجا شروع کنم!
کلافه نفسم رو بیرو ن دادم و سکوت کردم و چند دقیق ها ی در سکوت گذشت تا اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه
نگاهش رو از روبه روش بگیر ه گفت:
_چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر میداد و زود
اشکش در میومد!
ما همه فکر می کرد یم این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمیخواد باهاتون باشه!
اونشب کسی حرفش رو جدی نگرفت و لی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما
خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده!
ولی آرام جلو ی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و
طلاق می خواد.
بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما تو ی شوک بود برا ی او لین بار به صورت آرام
سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت
ازدواج با شما یک اشتباه بوده!
روزها گذشت و آرام بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه یه گوشه می نشست و به یه
نقطه خیره می شد و بیشتر وقتا هم فقط اشک می ر یخت.
مامان مدام سرش غر می زد که حالا چجور ی توی چشم مادر شما نگاه کنه و از آرام می خواست براش توضیح بده که چرا شما رو نمیخواد و لی آرام بدون اینکه چیزی بگه در جواب مامان با لبخند اشک می ریخت!
بابا هم که اصلا باهاش حرف نمیزد و باهاش سرسنگین بود! جو ری رفتار می کرد که انگار اصلا آرا م وجود نداره!
می دیدم که آرام روز به روز ضعیف تر میشه و من بدون اینکه بتونم کار ی براش انجام بدم شاهد اشک ر یختنش بودم و بدون اینکه بدونم دردش چیه سعی داشتم دلداریش بدم.
تا اینکه یه روز مادرتون به خونمون اومد و تازه اونجا بود که دلیل رفتارهای آرام رو فهمیدیم.
مادرتو ن گفت که شما به خاطر پدرتون از آرام گذشتین.....
آرزو که حالا اشکش ر وی گونه اش ریخته بود بی توجه به حال من که به خاطر حرفاش عصبی و ناراحت شده بودم با گریه ادامه داد: خیلی روزا ی سختی بود!
آرام بدون اینکه با کسی حرف بزنه درداش رو توی خودش می ریخت و در سکوت به سر میبرد تا اینکه یه روز از حال رفت و ما تازه فهمیدی م به جای تنها گذاشتنش باید بیشتر کنارش میبودیم تا کارش به بیمارستان و خوردن قرصای آرامبخش نکشه!
آرزو به من نگاه کرد و گفت : امیدوار م درست حدس زده باشم و شما اومده با شین تا در مورد ازدواج دوباره تون با آرام حرف بزنین؟!
💕 #ادامه_دارد..
که داداش محمد بهش گفت پسر حاج صادق ازش خاستگاری کرده و باید
بهش جواب بده دوبار ه توی لاک خودش رفته و کمتر حرف میزنه!
_چقدر زود می خوابه؟!
_تاثیر قرص خوابه!
_آرزو لطفا تنهاش نذار و بیشتر باهاش باش!
_چشم حتما .
_ممنون! فعلا خداحافظ.
_خداحافظ .
با قطع شدن تماس گو شی رو ر وی سینه ام گذاشتم و به ا ین فکر کردم که چجوری با آرام رو به رو بشم و بی اندازه منتظر اون لحظه بودم.
فردا بعد از ظهرش تو ی خونه نشسته بودم و سرم به لب تاپم و گرم بود که آرزو به
گو شیم زنگ زد و من با دید ن اسمش رو ی صفحه ی گو شی زود جوابش رو دادم:
_الو
_سلام! ببخشید بد موقع که زنگ نزدم؟!
_سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟
_راستش امشب قراره حاج صادق و خانواد هذاش برای خاستگاری بیان و آرام هم میخواد بهشون جواب بده!
از جام برخاستم و با صدا ی بلند گفتم :جواب بده؟!
_محمدحسین با پسره موافقه و آرام هم می گه دیگه نمیخواد روی حرفش حرف
بزنه ولی بیشتر اینطور به نظر میرسه که از اومدن شما نا ا مید شده!
_الللن کجاست؟ چیکار می کنه؟!
_از صبح که شنید ه توی اتاقشه و بیرون نیومده ؟
کلافه دستی تو ی موهام کشیدم و گفتم :باشه ممنون که خبر دا دی!
_شما می خواین چیکار کنین الان؟!
_دیگه وقتشه که بهش زنگ بزنم.
_پس لطفا زودتر زنگ بز نین! مامان خیلی نگرانه!
_چرا؟!
_آخه دفعه ی قبل که آرام خودش رو توی اتاق حبس کرد با موهای بریده و
دستای زخمی بیرون اومد معلوم نبود با قیچی موهاش رو برید ه بود یا دستاش رو!
حالا هم مامان نگرانه که نکنه بلایی سر خودش بیاره.
از شنیدن این حرف چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم تا به اعصابم مسلط
باشم و آرزو گفت : من دیگه باید ب رم فعلا خداحافظ .
گو شی رو که صدای بوقش نشون می داد آرزو تماس رو قطع کرده توی دستم فشار دادم و بر ای زنگ زدن به آرام راهِ پله ها رو در پیش گرفتم و وارد اتاقم شدم .
اضطراب داشتم و نمی دونستم چی باید بهش بگم! من در تمام مدت جداییمون
بارها به اسمش و عکسش ر وی شمار هاش خیره شدم و بر ای آروم کردن خودم باهاش توی خیالم حرف زدم ولی این بار
دیگه خیال نبود و واقعا می خواستم بهش زنگ بزنم.
با کشیدن نفس عمیق شمار ه اش رو با خط جدیدی که خریده بودم گرفتم و ثانیه های انتظار برا ی جواب دادنش رو نفسم رو تو ی سینه حبس کردم که بعد خوردن چند تا بوق جواب داد و من ناخواسته دستم رو رو ی قلبم گذاشتم که قصد شکافتن قفسه ی سینه ام رو داشت!
صدای الو گفتنش رو می شنیدم و نمی تونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم.
وقتی دید من جوابی نمی دم دوباره گفت :الو.... بفرمایید!
_الو....
_سلام.......
_...............
_آرام........ ؟!
با صدای بوقه ای پشت سر هم به صفحه ی گو شیم که قطع شدن تماس رو نشون
می داد نگاه کردم.
نفس حبس شده ام رو کلافه بیرو ن دادم و بعد چند لحظه دوباره شماره اش رو گرفتم که جواب نداد و من با رفتن تما س روی پیغام گیر با التماس گفتم : آرام !
خواهش می کنم قطع نکن و بزار باهات حرف بزنم!
بزار برا ی چند لحظه هم که شده با احساس اینکه تو پشت خطی و صدام رو میشنوی آروم باشم!
کمی مکث کردم و وقتی دیدم تماس قطع نشده تلخند ی زدم و گفتم:
_سه ماهه که هرشب با زل زدن به شمار ه ات و حرف زدن با تو تو ی خلوتم، خوابم
می بره ولی حالا که میدونم تو صدام رو می شنوی نمی دونم چی باید بگم و از
کجا بگم!
آرام! چند وقته که تو نیستی و من باز شدم همون پسر بچه ی گوشه گیر و تنها!
تو نیستی و من دیگه خودم هم نیستم!
تو نیستی و این روزهام عجیب سخت می گذره!
🍃 #پارت_دویست_وبیست_ونه_وسی
💕 دختر بسیجی 💕
یادمه روز او لی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیر م که عذز خواهی کنم
ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام!
نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگرد ی و آرامشم رو بهم برگردونی!
این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم!
ولی دیگه نمی تونم آرام!
دیگه نمی تونم ادامه بدم!
با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم:
دیگه نمیتونم بدون تو ادامه بدم!
دیگه نمی تونم تو ی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زند گی کنم!
شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پررویی تمام
ازت می خوام برگردی!
خواهش می کنم آرام.........
خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم!
اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن!
آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی!
ولی من.....
با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدا ی بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شد
ه بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلو ی در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم.
_باشه پس تماس رو قطع نکن!
آرزو چیز ی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو
شنیدم که گفت: آرزو! م یخوام تنها باشم.
آرزو با صدای نگرانی پر سید : آرام! حالت خوبه؟!
صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری ؟ نمی شنوی که میگم می خوام تنها باشم! برو بیرون!
تما س قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته
بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه!
برا ش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟
جواب داد:هشت!
دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون زدم تو ی
اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از سرش بیرو ن کرده باشه!
با دید ن پسر کت و شلوار ی با دسته ی گل و جعبه ی شیرینی توی دستش
و زن و مردی که به نظر می ر سید حاج صادق و خانمش باشن جلوی در خونه، ماشین رو با فاصله ازشون پارک کردم و تو ی ما شین منتظر نشستم.
از زمان ورود حاج صادق و زن و پسرش به خونه تا خروجشون دو ساعتی طول کشید و من در تمام مدت این دوساعت با هزار جور فکر جورواجور به در خونه زل زدم تا
اینکه بیرون اومدن و من با دیدن قیافه ی درهم پسره و صورت قرمز شده از
عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.
لبخندی از ته دل ر وی لبم نشست و شیشه ی ما شین رو پایین کشیدم تا صدای خانمه که به نظر می ر سید داره غر میزنه رو بشنوم.
بدون اینکه متوجه من شده باشن از کنار ما شین من گذشتن و صدا ی مادرش رو
شنیدم که گفت: دختره بعد سه ساعت که همه چی تموم شده برگشته و میگه ما
به درد هم نمیخوری م! هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هم هست؟! خوبه
که همین پریروز پسره طلاقت داده بدبخت! حالا واسه ما ناز میکنی؟از خدات هم باشه که پسر خونه برات اومده ک....
از حرفای خانمه عصبی شدم و برا ی اینکه کار نامعقولی انجام ندم نفس عمیق
کشیدم و به تصویر حاج صادق و پسرش که در همین نگاه اول کاملا مشخص بود
از اوناییه که جانماز آب می کشن، تو ی آینه نگاه کردم که بدون اینکه کلمه ا ی
حرف بزنن در سکوت به غرغر ای خانمه گوش می دادن و به دنبالش میرفتن.
با وارد شدنشون به حیاط به خونه شون که پنج تا خونه با خونه ی آقای محمدی
فاصله داشت ما شین رو روشن کردم تا از اونجا برم که با دیدن مرد ی که از پشت شمشادهای روبه رو ی خونه ی آقای محمدی بیرو ن اومد منصرف شدم و با دقت بهش نگاه کردم.
باورم نمی شد که او پرهام باشه که با لبخند به لب و خرامان به سمت ما شینش که جلوتر از من پارک بود میره!
با عصبانیت از ما شین پیاده شدم و وقتی به او که پشتش به من بود و تازه در ماشین رو باز کرده بود ر سید م صداش زدم:
_پرهام؟!
به طرفم برگشت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : سلام! فکر نمی کردم دیگه ببینمت!
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
_همون کار ی که تو می کنی!
_تو یه احمقی! نمی دونم با خودت چی فکر کردی که پا پیش گذاشتی ولی بزار
خیالت رو راحت کنم آرام به کسی مثل تو حتی فکر هم نمی کنه!
_هه! فعلا که همین من باعث شدم به پسر حاجی جواب رد بده!
با اخم و سوالی نگاهش کردم و گفتم :منظورت چیه؟
_منظورم اینه که نه تنها بهم فکر میکنه که به حرفم گوش هم میده!،
#ادامه_دارد...
آرزو باورکن
اصلا حوصله ندارم به تو
جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمیشی برو بیرون میخوام بخوابم.
آرزو دیگه چیز ی نپر سید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بعد قطع
کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ا ی طول کشید تا اینکه به من
گفت : خودتون که همه چیز رو شنیدین پس دیگه لازم نیست من چیز ی بگم!
من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق
جواب بده!
خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود...
_یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمیدونه؟!
_نه! داداش محمد و خانمش رفتن شهرستان و قراره تا آخر هفته اونجا بمونن و کسی هم چیز ی بهش نگفته!
تو ی ذهنم روزها رو مرور کردم و وقتی دید م پس فردا آخر هفته است و من فقط یک روز فرصت دارم از نبود محمد حسین استفاده کنم گفتم: من فردا رأس ساعت
ده جلوی در خونتونم تا با آرام حرف بزنم.
_باشه! فقط یه چیزی ؟
_چی؟!
_شما می دو نی سایه ک یه؟!
_لازم نیست تو در موردش بدونی! فعلا خداحافظ.
قبل اینکه بخواد چیزی بگه تماس رو قطع کردم و از ما شین پیاده شدم.
کش و قو سی به بدنم دادم و رو ی کاپوت ما شین نشستم و ساعتها به این فکر
کردم که فردا قراره آرام رو ببینم و بارها حرفهایی که می خواستم بزنم رو تو ی ذهنم
مرور کردم.
دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو تو ی
دستم جابه جا و برا ی زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد
و با محمد حسین رخ به رخ شدم.
به چهر ه ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل اینکه دهن باز کنم و چیز ی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید: همه چی زیر سر
تو ی عوضیه!
سعی بر ای جدا کر دن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیا ط
کشوند و وقتی ت وی حیا ط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت :
دیگه چی از جونمون می خو ای ؟ چرا گورت رو گم نمی کنی ؟
هما خانم که از صدا ی در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که
یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با
نگرانی گفت : اینجا چه خبره؟!
محمد حسین محکم تر به د یوار فشارم داد و رو به مادرش گفت : آبرو ر یز ی
دیشب به خاطر این بی ناموسه.....
آقای محمدی که نمی دونم کی به حیا ط اومده بود بهمون نز دیک شد و رو به
محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یا د دادم که یقه بگیری؟!
محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد ندا دی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ا ی که نامردی رو به این نامرد یا د داده....
محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوا ر کوبوندم
و دستش برای خوابید ن ر وی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه!
همون بالا موند .
هیکل محمدحسین جلو ی د ید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و
شنیدن صداش با بی قرا ری تو ی جاش بی قرار ی میکرد .
محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو تو ی خونه....
آرام :برم تو ی خو نه که چی بشه؟
محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو
ببینم که رو ی پله ی سو می وایستاد ه بود و به ما نگاه می کرد.
من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر
چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی
روزهای باد برده رو میدیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذر های آرامش تو ی
چشماش نگاه می کردم.
🍃 #پارت_دویست_سی_وپنج_وسی_شش
💕 دختر بسیجی 💕
محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا با شی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمیخوادت؟!
آره آرام؟! تو این رو می خو ای؟!
تو می خو ای باز هم باهاش ادامه بد ی؟!
آرام داد زد: نه!.....
با نگرانی بهش خیر ه شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین
گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و
بخو ای دوباره باهاش ازدواج کنی.....
آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج
دوباره باهاش فکر نمی کنم!
البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش!
با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به
نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: د اداش! شما تا حالا هر چ
ی خواستین در موردش گفتین و من چیز ی نگفتم ولی باید بدونین همه ی
مشکلاتی که برا ی شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی
باباش به خاطر وجود من تو ی زندگیش بوده.
من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زم
ز ی نخوردین این رو مامان داد و گفت براتون بیارم.
_ممنون ولی من گرسنه نیستم!
_لطفا برش دارین، توش کتلته! خیلی خوشمزه است نخور ین ضرر کردین!
نگران نبا شین آرام چیز ی نمیفهمه!
با لبخند ساندویچ رو برداشتم و گفتم : آرام چی ؟ چیز ی خورده؟
_مامان به زور چند لقمه ا ی به خوردش داد! الان هم طبقه ی بالاست!
این مدت رو همه اش خونه ی امیرحسین و توی همون اتا قی که سفره ی
عقدتون چیده بود سر کرده!
_باشه!.... از طرف من از مادر جون بابت شام تشکر کن.
_چشم! راستی من درست گفتم و داداش محمد قرار بوده تا فردا شهرستان بمونه
ولی مثل اینکه پسره همون دیشب بهش زنگ زده و گفته که آرام بهش جواب رد
داده و او هم همون د یشب بی خبر راه افتاده و اومده.
حالا مگه چی شد؟
_هیچی! برو تو! دیر وقته.... شب بخیر!
_شب شما هم بخیر!
با رفتن آرزو تازه یاد م اومد که چقدر گرسنه ام و درد معده ام شروع شده.
همون پشت در نشستم و با ولع ساندویچ کتلتی که واقعا خوشمزه شده بود رو
خوردم.
مامان از صبح چندین بار زنگ زده بود و فقط حالم رو پر سیده بود می دونستم
ته همه ی زنگ زدناش فقط یه سواله! اینکه امید ی به برگشت آرام هست هست
یا نه؟!
ولی مامان چیزی نمیپر سید و من هم چیز ی نمی گفتم و او خودش از لحن
و سکوتم می فهمید هنوز خبری بر ای گفتن ندارم.
آخرای شب بود و من اونطرف خیابو ن و زیر نم نم بارون و روبه رو ی پنجر ه ی
اتاق خونه ی امیرحسین وایستاده بودم و با تمام وجود، وجود آرام رو پشت پنجره
احساس می کردم.
این بارون بی موقع که یک دفعه شدت گرفت، خبر تموم شدن تابستون و ر سید ن
پاییز رو می داد و من سرمست از باریدنش دستام رو به دو طرف باز کردم و سرم رو
روبه آسمون گرفتم.
در عرض یک دقیقه تمام لباس تنم خیس شد و من کوچکترین اقدامی بر ای رفتن
به زیر شیروونی در حیاط نکردم و در تمام مدت به گوشه ی پرده ی کنار رفته که
وجود آرام رو نوید می داد چشم دوختم.
با اینکه بارون چند دقیق ه بیشتر طول نکشید و لی من تا صبح از سرما به خودم
لرزید م و صبح با تنی بی جون و حالی خراب که خبر یک سرماخورد گی
سخت رو می داد و بعد کلی سین جین شدن توسط مامور آگاهی بابت حرکات
مشکوکم که همسایه ها گزارش داده بودن به خونه رفتم.
سه روز بود که بی حال ر وی تخت افتاده بودم و مامان با دلسوزی ازم پرستار ی می کرد و داروها ی جورواجور گیاهی و بد مزه رو به خوردم می داد.
تو ی این دو سه روز ی دلم به پیامهایی خوش بود که بر ا ی آرام می فرستادم تا شاید کمی درکم کنه و بفهمه چقدر دلتنگشم. برا ش نوشته بودم اگه دید ه منتظر
جوابش نموندم به خاطر حال خرابم بوده و به محض اینکه دوباره سرپا بشم باز هم
بر ای گرفتن جوابم میرم.
از آرزو شنید ه بودم که حال آرام این روزا بهتره و دیگه مثل قبل گوشه گیر ی نمیکنه .
آرزو می گفت آرام یک لحظه گوشیش رو از خودش جدا نمی کنه و هر پیامی که
من براش می فرستم رو سریع میخونه!
پیام هایی که بیشتر ش درد ودل و تفسیر دلتنگیام و روزای سخت نبودنش بود.
مدت زیاد ی بود که بدون ا ینکه خواب به چشمم بیا د ر و ی تخت دراز کشید ه
بودم و سعی داشتم تمام احساسم رو توی کلماتی بریزم که قرار بود بعد
نوشتنش برای آرام بفرستمشون.
با تمام وجود براش نوشتم:
من بی حساب و کتاب دوستت دار م
بی هیچ قانو ن
و تبصر ه ای
بی آنکه چرتکه بینداز من
🍃 #پارت_دویست_و_سی_و_نه_چهل
روزهای بودنت را،
من تو را همچون روزها ی
پر خاطره ی دیروز دوست میدارم
تو ا ی عشق همیشگی من
خانه ی بی نگاهت برایم
زندانی بیش نیست
کم میآورد این دل، پا ی احساسش
من بی حساب و کتاب دوستت دار م
همچون قدیم ها ی دو ر
همانقدر سخت و با اطمینا ن..... برای دومین بار مشغول خوندن پیام شدم که تقه ا ی به در خورد و آوا بعد اینکه در رو نیمه باز کرد و دید من بیدار م گفت : اجازه
هست بیام تو!
سر جام نشستم و گفتم : چرا که نه؟! بفرما تو !
آوا کامل وارد اتاق شد و بعد بستن تخت پایین پام و ر وی تخت نشست و منتظر
موند تا من کارم با گو شیم تموم بشه!
پیام رو برا ی آرام ارسال کردم و رو به آوا گفتم : کا ری داشتی؟!
به روم لبخند زد و گفت : اومدم ببینم بهتر شد ی یا نه!؟
_الان خیلی بهترم! ممنون که به فکرمی!
لبخند ش پررنگ تر شد و گفت : خواهش! وظیفه مونه! ما که یه دونه داداش
بیشتر ندا ریم!
به روش لبخند زدم که از جاش برخاست و به سمت در اتاق رفت.
با احساس اینکه برا ی گفتن حرفی مردده قبل خارج شدنش از اتاق صداش زدم و
گفتم :آوا تو میخوا ی چیز ی رو به من بگی؟!
به سمتم برگشت و گفت : نه! چیزی نیست!
سوالی و جدی به منظور اینکه یه چیزی هست نگاهش کردم که گفت: آخه نمیدونم گفتنش کار درستیه یا نه!
چیزی نگفتم و او خودش
🍃 #پارت_دویست_وچهل_ویک_وچهل_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم بهش بگم از منم سر حال تری تا از نگرانی در بیاد!
یادت باشه چیزی بهش نگی و پول لباس مجلسی رو هم کنار بزاری!
به دهن لقی و سوءاستفاده گری آوا خندیدم و با خوشحا لی برا ی گرفتن یه دوش آب گرم از تخت پایین پریدم
. *ما شین رو یه گوشه کنار خیابون پارک کردم و شماره ی آرزو رو گرفتم که خیلی دیر جواب و وقتی هم که جواب داد نفس نفس می زد و نمی تونست خوب حرف بزنه و بریده بریده گفت :س سلا...م.
_سلام! تو حالت خوبه؟! داشتی میدویدی؟!
_آره! تو ی حیاط بودم و مامان گفت گو شیم توی خونه زنگ می خوره این بود که دو یدم.
_آها! من الان جلوی در خونتونم، آرام کجاست؟ چیکار می کنه؟
_بگو چیکار نمی کنه؟ امروز انقدر سربه سرمون گذاشت و سرو صدا کرد که بابا
جریمه مون کرده تا آب حوض رو خالی کنیم.
_باشه! من الان میام جلوی در حیاط! تو فقط یه کار ی بکن تا آرام در رو باز کنه!
_باشه فعلا که با امیرحسین سخت مشغول کشیدن آب حوضن منم دیگه باید برم!
تا بابا دوباره جریمه ام نکرده فعلا خداحافظ .
تما س رو قطع کردم و با انداختن گو شیم ر وی صندلی کناریم و برداشتن شاخه گل رز قرمز از ما شین پیاد ه شدم.
از صدای جیغ و داد و خند ه ای که از حیاطشون شنید ه می شد، میشد فهمید
که بیشتر به جای کار کردن و آب حوض خا لی کردن دارن سربه سر هم می ذارن.
جلوی در حیا ط شون وایستادم و یقه ی کتم رو کمی مرتب کردم که صدای ا میر حسین رو شنیدم که داد زد : آرام به خدا مگه دستم بهت نرسه! تو ی همین حوض
میشورمت!
از تصور اینکه باز هم آرام آتیش سوزونده و حال بقیه رو گرفته لبخند ر وی لبم اومد و صداش رو از نزدیک شنیدم که گفت: اگه دستتون بهم ر سید حتما این
کار رو بکنین!
برای در زدن یه قدم به جلو برداشتم که خیلی ناگهانی در باز شد و با آرام رخ به
رخ شدم.
او که؟ تر سیده بود هینی کشید و من محو صورت متعجبش که با کمترین
فاصله و غافل گیرانه جلوم وایستاد ه بود شدم که یهو سه تا سطل آب از داخل
حیاط رومون خالی شد و صدا ی خنده ی امیرحسین و مهتاب و آرزو به هوا رفت.
آرام که آب از موها ی کوتاهش که از زیر روسریش بیرو ن ریخته بودن میچکید
بدون اینکه نگاه متعجب و ترسیده اش رو از صورتم بگیره یک قدم به عقب
برداشت و خواست وارد حیاط بشه که خیلی سریع دستم رو که شاخه ی گل
توش بود رو رو ی لبه ی چارچوب در گذاشتم و مانعش شدم.
نگاه سوالی و مضطربش رو به صورتم دوخت و من گفتم : من اومدم تا جواب
خاستگاریم رو بگیر م البته نه هر جوا بی! جواب مثبت رو!
آرام ساکت بود و با نگرانی به دستم ر وی لبه ی در نگاه میکرد که امیرحسین از
داخل حیاط دستم رو از در جدا کرد و گفت : ما اینجا آبرو دار یم! لطفا مراعات کن.
آرام پوزخند ی زد و رو به امیر حسین گفت : از کدوم آبرو حرف میزنی امیر؟! همه ا ینجا میدونن توی این خونه یه دختر زندگی میکنه که مردش رهاش کرده و تو ی خیابون با انگشت به هم نشونش میدن!
آرام با گفتن این حرف و آ تیش زدن به قلبم وارد حیاط شد و من مات و مبهوت
رفتنش رو نگاه کردم.
باورم نمیشد این آرام باشه که اینجو ر در مورد من حرف می زنه!
معنی رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم!
او چند روز پیش در مقابل برادرش از من دفاع کرده بود و حالا با دلخو ری از من گلایه می کرد.
امیرحسین که دید از جام تکون نمی خورم و هنوز هم به در بسته ی خونه که
آرام ازش رد شده بود نگاه میکنم به حرف اومد و گفت : بهش حق بده که ازت دلخور باشه و خوشحال باش که این دلخور ی رو بهت گفته! چون این نشون میده که براش مهمی و می خواد از دلش با خبر با شی، حالا هم تا حالت بدتر از اینی که هست نشده برو خونه و لباس خیست رو عوض کن .
لبخند بی جونی به روش زدم و با اشاره به لباس خیسم گفتم : تو هنوز یاد
نگرفتی چجور باید به مهمونت خوش آمد بگی؟
_خوش آمد از این قشنگ تر؟!
به سرتا پا ی او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب میچکید نگاه کردم و گفتم
: شما آب حوض رو رو ی خودتون خالی کردین؟!
آرزو زود تر جواب داد: ما داشتیم مثل آدم آب حوض رو خالی میکردیم این آرام
بود که ناغافل رومون آب ریخت و پا به فرار گذاشت .
مهتاب که تا اون موقع با لبخند ما رو نگاه می کرد به خاطر سرد ی هوا ی غروب دستاش رو تو ی بغلش گرفت و گفت : ما هم خوب حقش رو گذاشتیم کف دستش!
کت خیسم رو از تنم در آوردم و گفتم :شما برین تو من فکر کنم حالا حالاها باید اینجا منتظر بمونم.
آرزو با نگرانی گفت : ولی شما هنوز کامل خوب نشدین و با این لباس خیس هم
حالتون بدتر میشه! تازه هوا هم ابریه و هر لحظه ممکنه بارون بباره!
_مهم نیست!
_پس حداقل تو ی ما شین منتظر بمونین!
#پارت_دویست_وچهل_وسه_وچهل_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
بی توجه به نگرانی و توصیه ی آرزو به سمت دیگه ی خیابون رفتم و رو ی لبه ی جدول نشستم.
ساعتها گذشت و پرد ه ی اتاق خونه ی امیرحسین نه تنها کنار نرفت که حتی گو شه اش هم تکون نخورد.
سرفه ها ی خشکی که این چند روزه رهام نکرده و ادامه سرماخوردگیم بودن به خاطر سرد ی هوا و لباس خیسم دوباره با شدت بیشتری به سراغم اومده و سکوت خیابون تاریک شب پاییزی رو شکسته بودن .
نگاه سرد آرام و حرفش مدام تو ی سرم میچرخید و من با بد حالی و سمجانه زیر
بارو نی که چند دقیقه ا ی از باریدنش می گذشت نشسته و سرم رو پایین
انداخته بودم.
می دونستم این دفعه دیگه داروهای مامان درد ی رو ازم دوا نمی کنه و کارم به بیمارستان می کشه.
با بدحالی به تنه ی درخت پشت سرم تکیه دادم و با بالا نگه داشتن سرم
چشمام رو بستم و اجازه دادم قطره ای ر یز و نرم بارون صورتم رو بشورن و دردی که این چند وقته عذابم داده بود رو از تنم بیرون کنن.
مدتی رو تو ی همون حال نشستم و با احساس قطع شدن ناگهانی بارون و قرار
گرفتن چتری بالای سرم، چشمام رو باز کردم و با دیدن آرام که خودش زیر بارون
وایستاده و چتر رو روی سر من نگه داشته بود لبخند بی جو نی زدم و گفتم : همه ی این سختیا به
دیدن ا ین لحظه می ارزید!
اومدم تا فقط بهت بگم از ا ینجا بری!
چتر رو از رو ی سرم کنار گرفت و برای برگشتن به خونه پشت به من وایستا د و گفت : لطفا از اینجا برو!...
قبل اینکه قدم برداره و به سمت در باز حیاط بره با بی حالی نالیدم : من تا جوابم رو نگیرم هیچ کجا نمیرم!
به سمتم برگشت و گفت : خواهش میکنم آراد! برو و من رو فراموش کن!
_چرا چیزی رو ازم می خو ا ی که میدونی محاله و نمی تونم انجامش بدم! _می تو نی همونجور که من تونستم!
_از کِی یاد گرفتی دروغ بگی؟
_من دروغ نگفتم.
_ازم می خوا ی برم چون نگرانمی و نمی خو ای حالم از اینی که هست بدتر بشه!
دوبار ه بهم پشت کرد و گفت : تو هر جور که دوست دار ی فکر کن ولی این رو بدون با اینجا موندن فقط خودت رو اذیت می کنی!
به خاطر سرفه های که بی موقع به سراغم اومده بودن بریده برید ه گفتم :
دیگه.... حتی اگه بمیرم.... هم برام... مهم نیست.....
زندگی... رو نمی... خوام... وق تی.... قراره تو.... کنارم نبا شی!
با بدحالی و سرفه های پی در پی ر وی زمین و رو ی یک پام زانو زدم که آرام با
نگرانی روبه روم نشست و گفت : خواهش میکنم برو! تو هر لحظه داره حالت بدتر میشه!
به چهر ه ی نگرانش نگاه کردم و توی اوج بدحالی لبخند زدم و گفتم : تو نگران منی.....
_اگه بگم نگرانتم خیالت راحت میشه؟! آره من نگرانتم و ازت میخوام هنوز که
حالت بدتر از اینی که هست نشده از اینجا بری!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : آرام! من وقتی از اینجا میرم که مطمئن بشم تو برا ی همیشه مال منی و کنارم میمونی!
_تو رو خدا بس کن آراد! چرا چیزی رو ازم میخوا ی که ......
من که حالا به سرفه های بی امانم معده درد هم اضافه شده بود و با هر بار سرفه
کردن سوزش شدیدی رو توی معده ام احساس می کردم، دستم رو جلوی
دهنم گرفتم و ر وی زانوم بیشتر خم شدم.
آرام که حرفش رو نصفه رها کرده بود با ترس گفت : آراد! حالت خوبه؟
به کف دستم که خونی شده بود نگاه کردم و آرام با ترس و نگرانی بیشتری گفت :
چی به روز خودت آوردی؟!
دستم رو مشت کردم تا خو نی که نمی دونستم به خاطر سینه ی خرابم یا معده ی داغونم از گلوم خارج شده دیده نشه و آرام از جاش برخاست و خواست به سمت خونه بره که گوشه ی چادر رنگیش رو گرفتم و او با تعجب نگران نگاهم کرد و گفت : بزار به امیر حسین بگم بیاد و تو رو به دکتر ببره. چادر ش رو توی دستم فشار دادم و گفتم : من هیچ کجا نمیرم!
دوبار ه سر جاش نشست و گفت : خواهش میکنم! بزار برم تو اصلا حالت خوب نیست.
_اگه خیلی نگرانمی و میخوای که برم بگو که هنوز هم دوستم دا ری و می خوای کنارم بمونی! بگو که من رو بخشیدی و می خوای به این جدایی پایان بدی!
_آراد! الان وقت مناسبی بر ا ی این جور حرفا نیست!
_پس! من همینجا میمونم تا وقت مناسبش برسه!
کلافه به من که از درد به خودم می پیچیدم و سرفه می کردم نگاه کرد و گفت :
باشه قبوله! هر چی که تو بخوای! تو رو خدا بزار به امیر حسین بگم بیاد! تو هر
لحظه داره حالت بدتر میشه!
از ته دل لبخند زدم با درد به چشماش خیره شدم و گفتم : چی قبوله؟
_هر چی که تو بخوای!
🍃 #پارت_دویست_چهل_وپنج_وچهل_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
_من می خوام که تو بگی که من رو بخشید ی و میخوا ی برای همیشه کنارم
بمونی!
_باشه می گم!
_الان بگو!
کالفه نفسش رو بیرو ن داد و بعد بستن چشماش گفت : قول میدم تا آخر عمر
عمرت
مردونه اش فکرم رو به زبون آوردم و گفتم : تو و محمدحسین با هم برادرین ولی یه دنیا فاصله بین رفتارتون دید ه می شه! واقعا جالبه!
_ محمدحسین با تو اینجو ر سخت گیرانه رفتار میکنه وگرنه با بقیه از منم گرم گیرتر ه!
_بهش حق می دم که ازم عصبی باشه شاید اگه من هم جای او بودم همین رفتار
رو می کردم.
_میدونی؟ محمدحسین برا اولین بار و توی دوران دانشجوییش عاشق یه
دختر پولدار شده بود و دختره هم بهش قول ازدواج داده بود!
اونا حتی تا مرز ازدواج و نامزدی هم پیش رفتن که بابای دختره، دخترش رو برا ی
ادامه ی تحصیل فرستاد کانادا و به
محمدحسین گفت اگه واقعا دخترش رو میخواد باید منتظرش بمونه تا برگرده،
پنج سال طول کشید تا دختره برگشت و توی این پنج سال محمدحسین حتی به
هیچ دختر دیگه ای فکر نکرد و هر چقدر هم مامان دختر خوب بهش پیشنهاد داد
او گفت نمیخواد و می خواد منتظر دختره بمونه تا اینکه دختره برگشت و به
محمدحسین گفت دیگه نمیخوادش و کلی او رو به خاطر وضع اقتصادی پایین
تر از خودش تحقیر کرد.
از اون روز به بعد دیگه نظر محمدحسین نسبت به آدما ی پولدار به کلی عوض
شد و یه جورایی میشه گفت با دیدنشون به یا د دختره میوفته برا ی همین هم
وقتی تو از آرام خاستگاری کردی جلوت وایستاد و از جمله اینکه کار تو و آرام به
جدایی ر سید و چیزی که
از ش می تر سید و خودش تجربه ی سختی ازش داشت بر ای آرام هم رقم
خورد!
برای همین هم براش سخته که دوباره بخواد آرام رو به دست تو بسپاره!
با اومدن پرستار به اتاق، امیرحسین دیگه حرفی نزد و پرستاره مشغول در آوردن
سوزن سرم از دستم شد و در همون حال گفت :این ِسرُ ُُم به خاطر ضعف و بی
حالیتو ن بود! شما باید بر ای وضعیت معده تون حتما به پزشک متخصص
مراجعه کنین.
بی توجه به توصیه اش آستین لباسم رو پایین دادم و جلوتر از امیرحسین و به
دنبال پرستار از اتاق خارج شدم.
🍃 #پارت_آخر
💕 دختر بسیجی 💕
*از جو شلوغی که آوا و آرزو و آیدا تو ی سالن به وجود آورده بودن فاصله گرفتم و برا ی جواب دادن به تما سی که از سر شب برای سومین بار زنگ می زد پا به اتاق
خوابی گذاشتم که زمین و ر وی تخت دو نفره اش پو شیده شده بود از گلبرگای رز
قرمز!
در اتاق رو پشت سرم بستم و جواب شمار ه ی ناشناس رو دادم:
_الو...
_سلام....
از شنیدن صدای خالی از احساس پرهام شوکه شدم و نفسم رو کلافه و عصبی
بیرون دادم و جوابی ندادم که پرهام خودش ادامه داد: امشب بهت زنگ زدم تا هم بهت تبریک بگم و هم برای همیشه ازت خداحافظی کنم و اینکه بگم آرام از
حالا به بعد برای من زن داداشه درست مثل اولی که با هم ازدواج کردین!
_خوشحالم که این رو می شنوم! بابت تبریک و کادویی که فرستاده بود ی هم
ممنون.
_آراد من توی این مدت فهمیدم آرام از او نی که من فکر می کردم هم بیشتر
عاشق توئه و بیشتر از قبل بهت حسادت کردم!
البته نه به این خاطر که تو رو از خودم بهتر بدونم نه! بلکه به این خاطر که تو خانمی باوقار و عاشق رو تو ی زندگیت دار ی و من ندارم!
خانمی که با همه ی دخترای که دور و برمون رو گرفته بودن فرق میکرد و بر خلاف اونا دنبال چیز ی فرا تر از هوس بود چیز ی شبیه عشق!
_شاید تقصیر ما بوده که همچین دخترایی دورمون رو گرفته بودن.
_شاید! خب دیگه من تا از پرواز جا نموندم باید برم! خداحافظ رفیق!
_کجا میخوای بری؟
_یه جایی زیر همین آسمون... امریکا!
_تا چه مدت اونجا می مونی ؟
_معلوم نیست شای د برای همیشه و شاید هم بر ای چند سال.
_باشه! برو به سلامت برات بهترین رو آرزو می کنم.... خداحافظ!
_سلام من رو به زن داداش هم برسون! خداحافظ ...
تما س رو قطع و کلافه به تصویر خودم با کت و شلوار دامادی تو ی آینه ی میز
آرایش نگاه کردم.
من از پرهام دلگی ر و عصبی بودم و لی راضی به نبودنش و زندگی کردنش توی یه کشور غریب هم نبودم.
من سالها با پرهام رفیق فابر یک بودم و یه جورایی او رو برادر خودم می دونستم و حالا هم از رفتنش خوشحال نبودم و میدونستم ممکنه یه روزایی دلم هواش رو بکنه.
عجیب بود که دیگه صدایی از داخل سالن نمیوم د و خونه رو سکوت فرا گرفته بود.
چشم از آینه گرفتم و از اتاق خارج شدم و با دیدن خونه ی خلوت، رو به آرام که تو ی لباس عروس و وسط سالن وایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد پر سیدم :
پس بقیه کجان؟!
_رفتن دیگه!
بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گره کراواتم رو شل کردم و به سمتش
رفتم که دستاش رو پشت سرش قائم کرد و نگاهش رو به ز مین دوخت.
مقابلش وایستادم و دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم : بعد مدتها امشب آرومم آرام!
امشب که تو عروسمی و تو ی لباس سفید عروس می درخشی!
تو ی این شب قشنگ می خوام بهت بگم که من عاشق تر ین و خوشحال ترین
مرد این شهرم
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕)
9️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_نهم
اگر فکر و ذ ـ🧠ـهن افراد در بیرون از خانه به موج رنگیـ🌈ـن زنان و مردانِ نامحرم دیگر درگیر شود،آنوقت چگونه زن و شوهر میتوانند برای هم جـ🖇️ـاذبه داشته باشند؟
ادامه دارد...
💅¦⇠ #دخترونه
🧕¦⇠ #کتاب_ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونه شون تو بمبارون از بین رفته
خودش هم مجروح شده
اما ببینید چه رجزی میخونه
پ ن : با این روحیه بی نظیر
قطعا پیروزی با نیروهای مقاومتِ
ان شاالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق_و_عاشقی_نادرست
#ترک_دوستی_با_جنس_مخالف
😢عاشقشی ولی نمیدونی بهش میرسی یا نه؟
🥺میترسی و نمیتونی به این آسونی ها بهش اعتماد کنی؟
😔همه چی اوکیه ولی شرایطتون نميخوره بهم؟
😞قول و قراراتون باهم جور در نمياد؟
😥از اینکه یه روز پس بزنه و زده بشه میترسی؟
😓نميتونی حس دلتو با دوستی یا خونوادت در میون بزاری چون میدونی مخالفت میکنن یا میترسی بگی که دعوات کنن؟
بببن رفیق بیا بهت یه چیزی بگم👀🤏
زیاد زور نزن🥲
کافیه..☺️
یکم آروم باش😉
همین خوبه که سمت جنس مخالف نری😄👌
میدونی چرا؟
چون یه باتلاق شیرینیه که انقد میخوری کم کم میکشوندت اون پایین پایینا😐🤯
اگه ته دلت یکی هست؛ و حدودا 80 درصد میدونی، مطمئنی که بهش میرسی؛ بازم زیاد دل نبند چون گاهی ممکنه اون 20درصد باقی مونده 80 درصدو تو یه لحظه تخریب کنه ..
پس سعی کن زیاد خودتم تو گناه نندازی🙂🤝
[از #خدا بخواه که اگه صلاحشو میدونه راه وصالت رو خودش بچینه]
چون خدا قشنگ میچینه رفیق😉👌
اگه نشد هم:
📌نه غصه بخور
📌نه ناراحت شو
📌ن گریه و زاری کن
تقدیر و سرنوشت این بوده حتما
من و تو که از خدا زیاد نميدونیم
مگه ما کی باشیم آخه؟!!!!!!🙄🤐🧐
پس بخاطر این فقط و فقط دل به #خـودش ببند.. خدا درش همیشه بازه تو فقط برو سمتش🥰🫵..
ببین چه معجزه ای تو زندگیت رخ نمیده😃♥️
یادت باشه هر چی میشه خدا رو مقصر ندون
میدونی چرا؟
چون هر مصیبتی به انسان برسه سببش گناهاشه
اینو اصلا یادت نره😉🫵
هدایت شده از P. R
🔴هشدار تکان دهنده شهید محراب به مسئولان کشور:
نکند در محشر و قیامت محمد رضا (پهلوی) جلوی ما را بگیـرد!/نکند شما هم طاغوتی شوید
دومین شهید محراب آیت الله سید اسدالله مدنی در نطقی که در جمع خبرگان ملّت داشتند و آن هم در سالهای اول انقلاب (حدود سال ۵۸ یا ۵۹) هشدار تکان دهندهای به شخصیِتهای مطرح و انقلابیون آن زمان دادند که امروز عمق آن را بیشتر درک میکنیم.
شهید مدنی با اشاره به ماجرای «یوسف و زلیخا» در قرآن حکیم به آن قسمت داستان اشاره کرد که وقتی زلیخا از عیب گیری زنان مصر با خبر شد آنان را به ضیافتی دعوت کرد و به دست آنان کارد و ترنجی داد و در میان مهمانی به یوسف دستور داد که وارد ضیافت شود، آمدن یوسف همان و بریده شدن دست زنانی که ملامت گر زلیخا بودند همان.
شهید آیت الله مدنی با گریه درد ناک در پشت تریبون ادامه داد: « آقایان! نکند در محشر و قیامت محمد رضا (پهلوی) جلوی ما را بگیـرد و بگوید دیدید شما هم وقتی دستتان ترنج دادند دستتان را بریدید و مثل من کاخ نشین و طاغوتی شدید؟!»
⚠️پ. ن
از علتهای اصلی نپرداختن مسئولان سیاسی و فرهنگی و... به حجاب، چسبیدگی به صندلی و دنیاست
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
#نظم_هدف 2
#جلسه2_قسمت7
#خانم_محمدی
ماگفتیم میخواهیم اسماء خداوند رو در خودمون متجلّی کنیم؛ اسمائی مثل👇
رحمان(بخشاینده)،
رحیم(مهربان)،
سلام(درود)،
مومن(اطمینان دهنده)،
عزیز(باشکوه)؛
ماهمه اینها رو واقعاً درخودمون باید پیاده کنیم✅
مثلاً میگیم یاعزیز، کجاها میتونیم یاعزیز رو درخودمون متجلی بکنیم
.یاجمیل رو کجاها میتونیم متجلّی بکنیم.
یارقیب بعنوان نگهبان،بیننده،آماده- یاحلیم-
یا قوی-
یا فتّاح-
یاسمیع-
یابصیر-
یاباسط-
یاعلیم-
یارزّاق-
یا وهّاب ؛
همه اینهارو تودعای جوشن کبیر شما سالی یکبار حداقل میخونید. ماباید همه اینها رو به موقع بتونیم به بروز برسونیم ولی ما هممون حداقل روهم که داریم، اون رو هم انجام نمیدیم.
یه خانمی توی کانال پیام داده بودن که من توی دوره بارداریم دو بار خود ارضایی داشتم و از وقتی فهمیدم که کار مادر روی جنین تاثیر میذاره الآن خیلی به شدت ناراحت هستم، بچه ام دو سالشه؛.
خانمها ماگفتیم ماتوی مراحل رشد، استغفارعملی داریم
،درسته ما میگیم استغفارمیکنیم، توبه میکنیم،⬅️توبه یعنی اینکه دیگه تکرار نشه اون گناهمون، ❌برگشت داشته باشیم♻️، و راه خدا بن بست نداره.💠 ن
کته ای که توی مراحل رشد خیلی دست ما رو میگیره، توجه به همین نکته ست که راه خدا بن بست نداره و ماداریم رشد تدریجی میکنیم و #راه_نجات ما در #توبه است.
شیطان از همین راه نجاتی که خدا قرار داد و برای انسان باز کرد فریاد زد . اون میگفت خدایا به من در مقابل بچه انسان دو تا بده. من از رگ گردن نزدیکتر باشم و من تا مهلتی بده. که اون مهلت روز معین هست که در صور دمیده میشه. خداوند گفت من وقتی بنده ام توبه بکنه من میپذیرم.
#راه_خدا_بن_بست_نداره.
بچه تون رو نذر نکردید. مواردی که توی دوره جنینی بوده انجام ندادید، از #همین_الان_شروع_کنید.
الان خودتون در زمان رشدتون رسیدید به مرحله بلوغ عاطفی، همین رو انجام بدید همین رو هزار درجه انجام بدید تمام تلاشتون رو بکنید اون دنیا بگم من توی فکرم این بود. من رفتم کلاس اینرو یاد گرفتم. خب عمل میخواد.
ما توی نظم یک گفتیم خداوند به دارایی های ما امتیاز میده.
#پارت17
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_اوووووه،کی میره این همه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا،میخواستی جز خودت کسی دیده نشه
با خنده گفتم:
_اول سلامت کو دوما نه که تو اصلا به خودت نرسیدی
_خوب حالا ولی به خوبی تو نشدم که
_بشین کم حرف الکی بزن دیر شد
مریم دختر ظریفی بود که چشمان سبز بسیار زیبایی داشت به رنگ جنگل با پوست گندم گون که در برابر پوست سفید من تیره تر به نظر می رسید با موهای بلوند که دقیقا برعکس موهای سیاه من بود با قدی که چند سانتی ازقد ۱۷۰ ای من کوتاه تر بود روی هم رفته دختر ظریف و زیبای بود
با صدای مریم به خودم اومدم:
_با مای به کجایی؟بپر پایین که رسیدیم
_اه چه زود رسیدیم
_بله اگه من کل راه رو تو هپروت بودم الان می گفتم چه زود رسیدیم
_وا منو هپروت؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_پ ن پ عمه من همیشه خدا تو هپروته
_خو حالا راه بیفت کلاس تموم شد
دستی به گونه زد قدم هاش تند تر کرد. حواسم به غر غر کردن های مریم برای دیر کردنم بود که یه دفعه با کسی برخورد کردم و گوشیم از دستم افتاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سوءقصد به امام جمعه کازرون چگونه بود؟
🔹به گزارش کازرون نگاه، پس از اقامه نماز جمعه امروز ۴ آبان ۱۴۰۳، حجتالاسلام محمد صباحی امام جمعه خوش اخلاق کازرون که به رسم هر هفته پس از انجام تعقیبات نماز، مشغول گفتگو با نمازگزاران میشد، مورد سوءقصد توسط فردی میانسال با هویت "ن" (با یک پای عملی) و با انگیزههای شخصی قرار گرفت.
🔹طبق شنیدهها این ضارب جانی عصازنان به سمت امام جمعه کازرون میرود و با سلاح گرم به سر ايشان شلیک کرده و سپس با خودکشی، خودش را به هلاکت رساند.
پس از انتقال امام جمعه به بیمارستان، اقدامات پزشکی انجام گرفت اما با توجه به وخیم بودن حال ایشان و پایین بودن نبض وی، شرایط بسیار بدی را رقم زده است.
گفتنی است، عملی بودن یکی از پاهای این ضارب، تصورات و شایعاتی از جانباز بودن وی بوجود آورد که بنیاد شهید و امور ایثارگران کازرون این شایعه را تکذیب کرد.
🔹قابل ذکر است حجتالاسلام محمد صباحی متولد قادرآباد استان فارس است که با سابقه امامت جمعه خرامه پس از ترور و شهادت شهید لیلةالقدر حجت الاسلام محمد خرسند امام جمعه پيشين کازرون، به کازرون برگشت تا از روز ۱۷ آبان ۱۳۹۸ امامت جمعه شهر محل تحصیل خود را برعهده بگیرد.
🔹متاسفانه این ترور، سومین سوءقصد به جان ائمه جمعه کازرون است که اولین آن در سال ۶۰ توسط منافقین رخ داد و منجر به شهادت شهید دانشجو امام جمعه موقت کازرون شد.
🔹سپس در شب قدر ۸ خردادماه ۹۸، شهید خرسند با ضربات چاقوی فردی با انحرافات اعتقادی به شهادت رسید.