eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقایون وخانمهای باحجاب وکم حجاب حتما ببینند، این آمار جهانی زیر نظر سازمان ملل هست! این آمار هر سال خود امریکایها واروپاییهاست!!!
در جشن میلاد حضرت زهرا(س) ♥️ 《دعوت از دختران به همراه مادران》🧕🏼 ۱۴ دی ماه ساعت ۱۴⏰ مصلای امام خمینی‌«ره» اصفهان📍 _ با ویژه برنامه‌‌های جذاب و به یاد ماندنی ⚡️ همراه با قرعه کشی ۳۱۳ سفر به مقصد شهر کرمان برای زیارت مزار مطهر شهید سرافراز (عزیزِ دلها) _ منتظر حضور پر شور شما به همراهِ عزیزانتان هستیم 🌱💚 🌿
#دلبری #ارایش
😍دعوتید به جشنِ عروسی ❤️با حضور خواهر شهید مدافع حرم 💐همزمان با میلاد حضرت زهرا(س) 🌟زمان: ۱۳ دی ساعت۱۵ 🌟مکان:مترو شهدای هفده شهریور، بلوار قیام، چهار راه زیبا، حسینیه دستجردیها 📌با حضور بر سر
در همه دنیا فرزندان بر پای پدران بوسه می زنند ولی در غزه پدران بوسه بر پای فرزندان می زنند.😔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی من و تو باید ظهور رو رقم بزنیم... 👤استاد
🔰امام صادق علیه السّلام: ✍ما مِن أَحَدٍ يَتيهُ إِلاّ مِن ذِلَّةٍ يَجِدُها فى نَفسِهِ. 🔴هيچ كس نيست كه تكبّر ورزد، مگر بر اثر خوارى و حقارتى است كه در خود مى بيند. 📚كافى، ج2، ص312، ح17
منتظران گناه نمیکنند
نمی تونم زند گی کنم... وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی ت خون
من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد و لی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نم ی خواست بیخو د برا ی خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ما شین رو روشن کردم و در همان حال گفتم: من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می ر سید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم. با ر سیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاد ه بشه که دستش رو تو ی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برا ی من بی فایده است 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پیشخدمت رستوران تو ی ما شین نشست تا ما شین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست تو ی دست هم وارد رستوران شدیم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر می ر سید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نر سید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می ر سید. بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخید ن توی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ما شین رو باز کرد و خواست پیاد ه بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمیکنی یه چیزی رو فراموش کر دی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حا وی چند جعبه ی کادویی رو از ر وی صندل ی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مر سی آراد اصلا فکر نمی کردم یاد ت باشه بر ای منم سوغات ی بخری. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ما شین پیاد ه شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقت ی که به خونه ر سیدم ساعت ٢۱ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دست گیره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم و لی با شنیدن صدا ی خنده ی آوا از توی اتاقش دستم ر وی دست گیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشید ه شدم. به نظر میرسید که آوا مشغول حرف زدن با گو شیش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من الان رو ی تختم دراز کشیدم. _............ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمید م کسی که پشت خطه باید مذکر باشه. با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت کت و تیشر ت جذبی که زیر ش تنم بود رو درآوردم و خودم ر وی رو ی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترا ی زیاد ی هم دوست بودم و لی اولین و مهمترین چیزی که از طرف مقابلم می پرسید م سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم . هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احسا س دختر ای کم سن و سال بازی کنم، ولی کسی که آو ای ۱۶ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فهمیدم ک یه که براش مهم نیست طرف مقابلش ی دختر توی سن حساس بلوغ باشه و به راحت ی با احساسش بازی می کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم . مدت زیاد ی رو به آوا و کار ی که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگو شی رو رو ی گوشم گذاشتم که صدا ی پرهام تو ی گوشم پیچید: _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ _خب که چی؟ _نا سلامتی تو مدیر عاملی خیر سرت بعد گرفتی تا لنگ ظهر خوابیدی؟! الان تو باید شرکت باشی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تما س رو قطع کردم و به ساعت گو شی م که9 رو نشون م ی داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیل ی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود 🕊به قلم بانو اسماء مومنی
منتظران گناه نمیکنند
من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی
رفتن به سر کار نداشتم و همین هم باعث می شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرو ن می زد بحثمون
بشه. بابا همیشه بهم می گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه میای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت تو ی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و شیشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرو ن زدم. قبل اینکه وارد پار کینگ شرکت بشم و تو ی حیاط کوچیک برج همون دختر چادر ی روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت . دوست داشتم حاضر جوابی دیروز ش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برا ی همین خیلی سر یع ما شین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم . 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 من او رو توی طبقه دهم دیده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره بر ای همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش تو ی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو ب گیرم. او که حالا به آسانسور ر سید ه بود یک لحظه به عقب برگشت و وقتی متوجه من و شتابم برا ی ر سیدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش توی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. با ر سیدنم به آسانسور و دیدن شمار هی 10 نفسی از سر حرص کشید م و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم. من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبیم کرده بود. نگاهی به ساعت مارک داردتوی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَ ه لعنتی بلاخره حسابت رو می رسم. با ورودم به شرکت یک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بیرون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و بر ای همین گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سلام کرد و بعد گذاشتن سینی ر وی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو توی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیای و حال این دختره رو بگیری ؟ لیوان تو ی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس ر ئیس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:ببین داداش! دلم می خواد کا ری کنی که خودش دُ ُُمش رو بزاره رو ی کولش و بره. _حالا تو بزار اول ببینمش . بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شای د دلم خواست نگهش داشته باشم. در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با تیر می ز نی. من الان به ناز ی می گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقیقه ا ی گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم وارد اتاق شد و رو بهم سلام کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو رو ی میز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرف ی نمیزنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امر ی داشتین؟ با تعجب ابروهام رو بالا انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین د لیل خیل ی سر یع به طرفش چرخید م و با ابروهای بالا افتاده نگاهش کردم. روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی با دیدن دختر چاد ریِ گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرو ن زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پر ید:شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ حالا می تونستم حالش رو ب گیرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم ر وی صورتش نشست. وقتی جوابی نداد ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:کجا ؟ نفسی از سر حرص کشی د و جواب داد:جلوی در آسانسور. _آها حالا داره یه چیزایی یادم میاد . من یاد م نیست کِی بوده تو یادته ؟ به قلم بانو اسماء مومنی
اینکه ما قبلا کجا همو دیدیم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون دراز هم هستن آبم تو ی یه جوب نمی ره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم. _ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت. از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خوا هی بلد نیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگیر م ولی تو باید یاد داشته با شی! خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت بخوام. از جام برخاستم و جلوی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پو شیدنت باید عوض بشه و سوم اینکه پوزخند نزنی. _من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پو شیدن چادرمه که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره. _برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ر یخت لباس پو شیدنا کنار نمیام. _من روزی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین. _این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با این وضع و ریخت به شرکت من نمیای! _چشم . از تغییر موضع یهویی ش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم پشت میزم نشستم. به برگه ا ی که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدا ی بلند مشغول خوندنش شدم: _آرام محمد ی دار ای مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی بخش حسابداری شرکت. بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:میدو نی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟ 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید توی کارت دقت کنی چون کوچکترین اشتباه از سوی تو منجر به اخراجت می شه. چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاد ه بود برای این که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از لای در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیا م تو؟! بهش اجازه دادم بیاد تو و د یدم که اخمای دختر ی که حالا می دونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخمو ش رو به من دوخت. پرهام خیلی ریلکس ر وی مبل جلو ی میزم نشست و به آرام خیره شد. ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می ر سید که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره. رو به آرام با ملایمت گفتم : شما می تو نی بری و به کارت بر سی. بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه م ی کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی شد؟ تو الان با این دختره چجور حرف ز دی؟! _انقدر ترش نکن! قراره از فردا جور ی که تو دوست دار ی بیاد سر کار؟ _یعنی چی؟ _یعنی بدون چادر! _محاله! _حالا فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه می گرده تا چادر ی نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده. _چادرش به جهنم! جوری با آدم رفتار می کنه که انگار اصلا وجود ندا ری! _اونش هم به مرور زمان درست می شه. _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خو ای بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اولا ای ن سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برا ی سر گرمی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول ر سیدگی به آمار و ارقام بازده ی شرکت و مقا یسه شون با ما ههای قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حر فی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول ر سیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شدیم وقت من هم توی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم. به خصوص توی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد . بابا همیشه توی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکز ی سر میزد و می شد گفت فقط روزای ی که بر ای بستن قرداد بهش نیا ز بود و وقتای ی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم توی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر
لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدا ی کارخونه ترجیح می دادم. اونروز هم تا دیر وقت شرکت می موندم
و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه. حتی چند بار ی هم که فقط من و پرهام و منشی تو ی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دید م نیست و حدس می زدم تو ی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم. شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخو ره سرش تو ی گو شیش بود. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به بابا که با عشق و علاقه ر وی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به خودشون بود نگاه کردم. با اینکه سی و خورده ای سال از زند گی مشترکشون م ی گذشت ولی هنوز هم مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علاقه می کردن. مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جا ی اینکه برای خانومت لقمه بگیری، مثل آدم ای قحطی زده به جون غذا می افتی و بقیه رو نگاه می کنی... نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم: _مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم. مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش گوش کنم دیگه حر فی نزد و مشغول خوردن شامش شد . بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نمی خواد شامش رو به جا ی د نیای مجا زی با ما بخوره ؟ با این حرف بابا آوا که سرش تو ی گو شی ش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی... چرا! بابا خندید و گفت:پس گو شی رو کنار بزار و بیا تو ی جمع ما . آوا بدون هیچ حرفی گو شیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش مشغول کرد به باهو شی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو توی دهنم جا دادم که در همین حال بابا رو به من پر سید:آراد کی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زا ری ؟ غذای تو ی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا باهاش تماس می گیر م و برا ی هفته ی بعد قرار رو می زارم. _خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندا ی جدید چیه ؟ با یاد آور ی آرام و حاضر جوا بیش و حالی که از هم دیگه گرفته بودیم لبخند ی ناخواسته رو ی لبم نشست که از چشمای تیز بین مامان پنهون نموند و جواب دادم :هنوز که کارشون رو ند یدم، باید یه مدت کار کنن تا بفهمم چجورین. _دختره، دختر باهو شی به نظر میرسید، توی مصاحبه که رو دست همه زد. _تازه امروز دیدمش نظر ی در موردش ندارم. با گفتن این حرف لیوان آب رو سر کشیدم و بعد تشکر از مامان به اتاقم رفتم و به تماس سایه جواب دادم. مدتی رو سایه حرف زدم و او از هر د ری گفت و من بی حوصله به حرفاش گوش دادم تا اینکه خودش متوجه شد خسته ام و حوصله ندارم که خداحافظ ی کرد و من هم راحت گرفتم و خوابیدم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 امروز هم طبق معمول ساعت9 به شرکت رفتم. شرکت شامل پنج تا اتاق می شد که تو ی سه تاش، سه یا چهارتا کارمند مشغول به کار بودن و د و اتاق دیگه هم مخصوص و من و پرهام بود. داخل سالن بزرگش هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش رو هم دخترای جوون و سینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن. به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادر ی ای افتاد که پشت به من و روبه رو ی میز منشی وایستاد ه بود و باهاش حرف می زد. از چادر سرش به راحتی می شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او کسی توی شرکت چادر ی نبود و از بین هشت کارمند زن به جز او همه بی حجاب بودن. از این که من رو دست انداخته بود عصبی شدم و با عصبانیت به سمت میز منشی قدمهای بلند برداشتم. نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبیم افتاد از جاش بلند شد و رو به من با ترس سلام کرد و لی آرام خیلی خونسرد به صورتم چشم دوخت و با همون لحن خونسرد و خالی از احساسش بهم سلام کرد. کارمندایی که توی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه می کردن و میخواستن ببینن علت عصبانیتم چیه! با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد و لی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد! بی توجه به نگاه کنجکاو و خیره شون رو به آرام غریدم:توی اتاقم منتظرتم
منتظران گناه نمیکنند
#دنیای_مدیریت_مومنانه 19 ☢️ گفتیم که انسان مجبوره که اطراف خودش رو مدیریت کنه. اگه کسی نخواد خودش م
20 🔵 گفتیم که انسان باید سعی کنه که حساب شده زندگی کنه. آدمی که بی حساب و همینجوری ول زندگی کنه نه توی دنیا و نه توی آخرت روز خوش نخواهد دید! 🔸 حتما موقع قرآن خوندن دیدید که دم به دقیقه خدا هی میفرماید: ان الله سریع الحساب! و سایر آیاتی که در مورد حساب و کتاب و دقت در حساب هست. ✅ برادران و خواهران سعی کنید یه حساب و کتابی به زندگیتون بدید!
فرمود حاسبوا قبل ان تحاسبوا... 🚸 به خودتون برسید قبل از اینکه به حسابتون برسند... ببین تو باید حساب پس بدی یه روزی! چه بخوای و چه نخوای! ❇️ حالا اگه خودت با اختیار خودت الان حساب شده زندگی کردی که موفقیت در دنیا و آخرت رو داری ⚠️ اما اگه حساب شده زندگی نکردی توی دنیا و آخرت پوستت کنده میشه! حالا خود دانی!
✅ اگه کسی مدیریت خودش رو یاد بگیره بعد میتونه بقیه رو مدیریت کنه خصوصا خانواده رو. وقتی به برنامه دین نگاه میکنیم میبینیم که خداوند متعال دین رو یه برنامه بسیااااار حساب شده قرار داده! همه چیز باید طبق برنامه باشه 🔸 حتی رفت و آمد بچه ها توی اتاق پدر و مادرشون رو توی قرآن گفته که باید به چه شکل باشه و چه ساعت هایی باشه و... باورتون میشه؟! 🔹 خدایا دمت گرم! به چه چیزایی اهمیت دادی! مگه رفت و آمد توی خونه برنامه میخواد؟! بله دیگه!
☢️ صبر کن ببینم! شما واقعا تصورتون از دین چیه؟ دین چیه واقعا؟ ✅ دین چیزی نیست جز یه برنامه ریزی برای زندگی بهتر. برای بهتر پول در آوردن، بهتر لذت بردن، بهتر غذا خوردن، بهتر ارتباط داشتن و... 🔹! تا حالا کسی به ما دین رو اینطوری معرفی نکرده بود! ما فکر میکردیم دین یه مجموعه دستور هست که باید انجام بدیم وگرنه میریم جهنم! چقدر ما رو از خدا و دین ترسونده بودن! ... چی بگم! راستش این اشکال به حوزه های علمیه برمیگرده...
البته واقعا چاره ای هم نبوده. 💢 در طول این هزار سال فشار زیادی روی علمای شیعه بوده و معمولا علما سعی میکردن فقط اصل دین و مبانی و روایات باقی بمونه تا بعدا علمایی بیان و بتونن دین رو درست تبیین کنند. توی حوزه روی خیلی صحبت میشه ولی معمولا روی صحبتی نیست. "تدبر یعنی برنامه ریزی و تدبیر". البته نه تدبیر کلیدی برخی افراد معلوم الحال! منظورمون تدبیر واقعی هست.