azize-zahra.mp3
3.92M
استغاثه زیبا به امام زمان
دلا همه شده پر از درد
بلا و غصه شهر و پر کرد
تو رو قسم به زهرا برگرد...
4_6010553495185262644.mp3
3.65M
💠دعــــــــــــــای سـمـات 💠
عصرهای جمعه که می شود دل می گیرد. دعای سمات می خوانیم تا روحمان ملکوتی شود
🔹امام صادق علیه السلام
در ارزش این دعا فرمود:اگر قسم یاد کنم که در این دعا، اسم اعظم است راست گفته ام.
📗بحارالانوار، ج 87، ص101.
بانوای ️استادفرهمند
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹
🔴درد بزرگ و جانکاه این روزها
🔹شاید ۲۰ سال پیش کسی به مخیلهاش هم نمی رسید روزی در خیابانهای شهر، دخترانی را مشاهده کند که آن سالها مردم شاید آنها را در سالن های عروسی هم نمی دیدند...
دختران و زنانی بزک کرده با موهای پف کرده و بیرون ریخته با رنگ های وسوسه انگیز و مانتوهایی کوتاه و تنگ و شلوارهایی تنگتر!
این روند ۲۰ سال طول کشید تا به اینجا رسید. استعمار و استکبار صبر و حوصله زیادی دارد، بر عکس بعضی از ماها...
▪️اولین کار، گرفتن چادر بود از زنان ما...
گفتند چادر حجاب برتر است و میشود برتر نبود!
بین خوب و خوب تر، خوب را هم انتخاب کنی به جایی بر نمیخورد .
میشود مانتوی گشاد و مقنعه بزرگ پوشید و با حجاب بود...
حرف قابل قبولی بود؛ کسی نمیتواست به این حرف اعتراض کند، حتی اهالی مذهب.
▪️گام دوم، گرفتن مقنعه بود... میشود روسری بزرگ سر کرد! هم تنوّع دارد هم حجاب است.
یادم می آید روسریهایی بود با ضلع بیشتر از یک متر که تا کمر خانمها هم میرسید...
خوب البته روسری مثل مقنعه نبود گاهی مو بیرون میزد.
▪️در فیلمهای سینمایی هی مدل گذاشتن، زن های هنرپیشه مدل شدن و به تبع آن دختران جوان هم از آن ها یاد میگرفتند.
چشم های ما متوجّه این آب رفتن نمی شد و آنقدر کم کم این کار را کردند که چشم ما عادت میکرد...
مانند بچهای که جلوی چشم پدر و مادرش بزرگ میشود و قد میکشد و والدینش حس نمیکنند اما دیگران که کمتر او را میبینند و چشمانشان عادت نکرده، متوجه رشد هفتگی او میشوند...
ما عادت کردیم به روسریهایی که هر روز آب میرفت و تبدیل شد به نواری باریک و بعضا توری... مانتوهایی که شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن راحت نامیدشان تا مانتو...
▪️به هر حال کم کم کار به این جا کشید و مدام گفتند بیحجابی معضل فرهنگی است، برای حل آن باید کار فرهنگی کرد...
سال ها گذشت و لباس ها آب رفت و کار فرهنگی در زمینه عفت و حجاب مشاهده نشد. برعکسش، فراوان کارهای ضد فرهنگ در کوبیدن حجاب و عفت و حیا و غیرت در فیلمهای سینمایی و مجلات و برنامههای عمومی یافت میشد...
مردان بی غیرت شده اند چرا چون لقمه ها شبهه ناک شده است
▪️امسال هم مد پوشش خانمها تغییر کرده است،
پوشیدن ساق شلواری (ساپورت) به جای شلوار... یعنی دیگر شلوار جین تنگ هم نه! ساق شلواری!
و بدون تردید در یکی دو سال آینده این کنار می رود و برخی را ...
یعنی پس از آنکه چادر، مقنعه، مانتو و روسری از زنان گرفته شد، حالا رفتهاند سراغ شلوار!
چشمهای ما هنوز عادت نکردهاند... اگر به این هم عادت کنیم سرنوشت چادر و مانتو و روسری در انتظار این ساپورت هم هست...
▪️خدایی نکرده اینها هم روز به روز نازکتر و کوتاهتر میشود و ما عادت میکنیم...آن وقت... نمیدانم بعدش سراغ چه خواهند رفت...
حیرت آور است !!
🟢همه ی جهان حجاب دارد:
۱.کره زمین دارای پوشش است...
۲. میوه های تر وتازه دارای پوشش است...
۳. شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود...
۴. قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود و زیر پا انداخته میشود برای اینکه پوشش آن از بین رفته
5_ سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...
و......
🔴در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛ اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها می کند!!!
🌸بانو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام...!
چادرت رامحکم در آغوش بگیر
🌺السلام علی فاطمه الزهرا و علی ابیها وبعلها و بنیها و امها
📝 یادداشت تقدیر رهبر انقلاب از شهید ستاری شش ماه قبل از شهادت؛
باور داشته باشید تا همه جا میشود پیش رفت...
🔹 به مناسبت سالروز شهادت امیرسرلشکر منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، رسانه KHAMENEI.IR متن یادداشت رهبر انقلاب برای شهید ستاری و تقدیر از فعالیتهای تحقیقی و دانشمحور نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را منتشر میکند.
🔹 متن یادداشت فرمانده کل قوا که اول خرداد ۱۳۷۳ -حدود شش ماه قبل از شهادت سرلشکر ستاری نگاشته شده- به شرح زیر است:
✏️ بسم الله الرّحمن الرّحیم
✏️ بحمدالله کار تحقیق در نیروی هوائی پایهی استواری یافته است، و تحقیق خود پایهی پیشرفت علم است.
✏️ وقتی نیروهای مسلح از درون خود، دانش و معرفت جوشیدند باید یقین کرد که استقلال، نه فقط یک اسم و ادّعا، که یک واقعیت و تبلور است.
✏️ من این پدیده را در نهاجا بهوضوح میبینم، و از همهی دستاندرکاران، از فرمانده نهاجا که اهل علم و تحقیق است، از جهاد خودکفائی که نخستین پرچم خودباوری را بلند کرده است و از یکایک کسانی که در این پیشرفت مؤثر بودهاند، تشکر میکنم.
✏️ مهم این است که اولاً باور داشته باشید که حالا کار را آغاز کردهاید و نپندارید که کار را تمام کردهاید ثانیاً باور داشته باشید تا همهجا میشود پیش رفت.
سیّدعلی خامنهای
۱۳۷۳/۳/۱
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
📝 یادداشت تقدیر رهبر انقلاب از شهید ستاری شش ماه قبل از شهادت؛
باور داشته باشید تا همه جا میشود پیش رفت...
🔹 به مناسبت سالروز شهادت امیرسرلشکر منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، رسانه KHAMENEI.IR متن یادداشت رهبر انقلاب برای شهید ستاری و تقدیر از فعالیتهای تحقیقی و دانشمحور نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را منتشر میکند.
🔹 متن یادداشت فرمانده کل قوا که اول خرداد ۱۳۷۳ -حدود شش ماه قبل از شهادت سرلشکر ستاری نگاشته شده- به شرح زیر است:
✏️ بسم الله الرّحمن الرّحیم
✏️ بحمدالله کار تحقیق در نیروی هوائی پایهی استواری یافته است، و تحقیق خود پایهی پیشرفت علم است.
✏️ وقتی نیروهای مسلح از درون خود، دانش و معرفت جوشیدند باید یقین کرد که استقلال، نه فقط یک اسم و ادّعا، که یک واقعیت و تبلور است.
✏️ من این پدیده را در نهاجا بهوضوح میبینم، و از همهی دستاندرکاران، از فرمانده نهاجا که اهل علم و تحقیق است، از جهاد خودکفائی که نخستین پرچم خودباوری را بلند کرده است و از یکایک کسانی که در این پیشرفت مؤثر بودهاند، تشکر میکنم.
✏️ مهم این است که اولاً باور داشته باشید که حالا کار را آغاز کردهاید و نپندارید که کار را تمام کردهاید ثانیاً باور داشته باشید تا همهجا میشود پیش رفت.
سیّدعلی خامنهای
۱۳۷۳/۳/۱
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۸)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔰مــرحــوم محمــد عطــاری تبـریــزی رحمــة اللــه علیــه فــرمودنــد:
✨شیــخ(سیــد) کــریــم پــاره دوز(کفّــاش) مــرد کامــل عیّــار کــه شخــص شخیـص ولــی عصــر عجّــل الــله فــرجــه بــه در دُکــان مشــارالیــه تشریــف مــی آورنــد و آنهــائی کــه زمــان حیــات ایشــان را درک نمــوده انــد و فعــلا در قیــد حیــات مــی باشنــد و بــه خــود حقیــر، اشخــاص با(مــورد) اعتمـــاد گفتنــد کــه:
📿ذکــر دائمــی مـرحــوم مــبرور جنــاب شیــخ (ســید) کریــم پــاره دوز «صلــوات» بــوده بـه ایــن معــنی (بخــاطــر) او را «شیــخ کریــم صــلواتی» میگفتنــد.(۱)
🔰آیــت الــله مرتضــی تهــرانی رضــوان الــله علیــه فــرمــودنــد:
📿اولــياء خــدا در اواخــر عمــرشان كــه روحشــان بــه كــمال رسيــده بــود، بــه غيــر ايــن ذكــر[صــلوات] متــذكر نبودنــد، مــن يــادم هــست کــه گــاهی روزی دههــزار، دوازدههــزار، چهــاردههــزار ذكــر صلــوات را مـی فرستــادنــد!(۲)
👌نکتــه:
قاعــده معــروف: «أَلسِّنْخِیةُ عِلَّةُ الْإِنْضِمام»: دو شــیء، تــنها بــا ایــن شــرط می تواننــد بــا یکدیــگر پیوســتگی پیــدا و همــدیــگر را مــلاقــات کنــند کــه شبیــه هــم بــاشــند.
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚(۱)کشکول عطاری، ص ۱۵۰
📚(۲)چشمهایت را باز کن!، ص ۱۶۸
#تشرف
#امام_زمان
#داستان_کوتاه
دختر کوچولو به مهمان گفت :
" میخوای عروسکامو بیارم ببینی ؟! "
🔻 مهمان با مهربانی جواب داد:
بله ... حتما ....
دخترک دوید و همه ی عروسک ها را آورد ....
بعضی از اونا واقعا با نمک بودن ...
ولی در بین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود
🔻مهمان از دخترک پرسید:
کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ... ؟!
و پیش خودش فکر کرد حتما اونی که از همه قشنگ تره ...!!!!
اما خیلی تعجب کرد
وقتی دید دخترک به عروسک تکه پاره ای ک یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت :
" اینو "
🔻مهمان با کنجکاوی پرسید:
اینکه زیاد خوشکل نیست ؟!!
دخترک جواب داد:
" آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه ....
اونوقت دلش می شکنه !! "
مهربونی یعنی این …
✅همگی یکدل و یکصدا دعای فرج مولا
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را بخوانیم🤲
🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌹
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيک الْمُشْتَکى، وَعَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَالزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَالسَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرينَ.
خدايا بلاء عظيم گشته و درون آشکار شد و پرده از کارها برداشته شد و اميد قطع شد و زمين تنگ شد و از ريزش رحمت آسمان جلوگيرى شد و تويى ياور و شکوه بسوى تو است و اعتماد و تکيه ما چه در سختى و چه در آسانى بر تو است خدايا درود فرست بر محمد و آل محمد آن زمامدارانى که پيرويشان را بر ما واجب کردى و بدين سبب مقام و منزلتشان را به ما شناساندى به حق ايشان به ما گشايشى ده فورى و نزديک مانند چشم بر هم زدن يا نزديکتر اى محمد اى على اى على اى محمد مرا کفايت کنيد که شماييد کفايتکننده ام و مرا يارى کنيد که شماييد ياور من اى سرور ما اى صاحب الزمان فرياد، فرياد، فرياد، درياب مرا درياب مرا درياب مرا همين ساعت همين ساعت هماکنون زود زود زود اى خدا اى مهربانترين مهربانان به حق محمد و آل پاکيزه اش.
الهی به حق مقدسات عالم و نام اعظم پروردگار حاجت روا شوید. “آمین یا رب العالمین”
🔴 مراسم تشییع و خاکسپاری رفیق شهیدمون، شهیده #فائزه_رحیمی
زمان : شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ ساعت ۱۱/۳۰
مکان: بهشت زهرا، قطعه ۲۸
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز شنبه:
🔹 ۱۶ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۳ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۶ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 شهادت سید حسین علم الهدی و همرزمان وی در هویزه
💢 روز شهدای دانشجو
#تقویم
تکیه گاهش روی میز گذاشت و با فاصله ی کمی که ازم
داشت به صورتم خیره شد و با تته پته گفت:این...
.
این درست نیست.... این..
رو ی پام وایستادم و گفتم:این کاملا درسته و چیزی که درست نیست کار
توئه!...... تو با خودت چی فکر کردی ؟ که ا ینجا هر غلطی دلت خواست می تونی
بکنی و هیچ کس هم کاری به کارت نداشته باشه؟
_منظورتون چیه؟
_منظورم رو خوب می فهمی پس خودت رو به موش مرد گی نزن.
_شما می فهمین چی دارین می گین؟ شما می گین من پول رو به حساب خودم
ریختم؟
سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:ما بهش می گیم دز دی.
_این تهمته، این نوشته ی ر وی سیستم نمی تونه چیز ی رو ثابت کنه. هر کسی می تونه این داده ها رو به سیستم بده.
_کارت پولت کجاست.
_می خواین چیکار ؟
_می خوام ازش موجو دی بگیرم.
با شنیدن این حرف، خیلی سریع از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد با کیف پول
توی دستش برگشت.
دوتا کارت رو از کیفش در آورد و گفت: من فقط همین دوتا حساب رو دارم میتونین از هر دوتاش موجو دی بگیر ین.
بدون معطلی اکبر ی رو صدا زدم و ازش خواستم از یه عابر بانک از کار تی که
شماره حسابش با شماره حساب توی سیستم یکیه موجو دی بگیر ه و زود
برگرده.
اکبری کارت رو از دستش گرفت و بعد اینکه کارمندا رو به خاطر جمع شدنشون توی سالن سرزنش کرد از شرکت بیرون رفت.
با رفتن اکبر ی ر وی صندلی نشستم و منتظر موندم تا برگرده. دلم می خواست
حسابش خالی و چیزی که توی سیستم ثبت شده بود صحت نداشته باشه.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_شصت_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
آرام هم همانطور که دو طرف چادرش رو رها کرده بود ، بی رمق به د یوار تکیه داد
و چشماش رو بست.
چیزی از رفتن اکبری نگذشت که برگشت و فیشی که موجود ی گرفته بود رو به
دستم داد.
مبلغ موجود ی رو خوندم و فیش رو به طرفش گرفتم و با نیشخند گفتم: حالا
چی میگی؟ نکنه می خوای بگی اینم دروغ و ساخت گیه.
با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند و فیش رو از دستم گرفت و بهش نگاه کرد و
بعد خوندنش با نگرانی بهم زل زد و گفت:این غیر ممکنه!این حساب از مدتهاس
که خالیه ومن ازش استفاده نمیکنم.
بهش غریدم:حالا که ممکن شده .
از جام برخاستم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم: من کارمند دزد و مظلوم
نمی خوا م خیلی سریع وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا می ری.
با التماس گفت:تو رو خدا یه لحظه صبر کنین حتما مشکلی پیش اومده.
به طرفش برگشتم و گفتم: حالا که دید ی همه چی لو رفته می گیرد مشکل پیش
اومده؟ نه خیر خانم! مشکل تویی که قبل انجام کارت به عاقبتش فکر نکردی.
_ شما حق نداری به من تهمت بزنی و منو دزد خطاب کنی.
به سمتش قدمای بلند برداشتم و سرش داد زدم:تو به من نمیگی حق دارم یا
ندارم! از اولش هم ازت خوشم نیومد و حالا چراش رو می فهمم.
به چشمای خیس اشکش خیره شدم و گفتم:بهت گفته بودم اینجا جای آدمایی
مثل تو نیست.
اشکا ش روی گونه اش ریخت و بدون هیچ حرف ی و با سرعت از کنارم رد و از اتاق
خارج شد .
من هم از اتاق خارج شدم و با عصبانیت رو به جمعیت فضول داخل سالن
غریدم:نمایش دیگه تموم شد! شما احتمالا نمی خواین برین سر کارتون ؟
خانم رفاهی که تا اون موقع سر به زیر جلوی در اتاق حسابداری وایستاد ه بود جلو
اومد و خواست چیز ی بگه که بهش توپید م :
خانم رفاهی لطفا احترام خودت رو نگه دار.
خانم رفاهی که دید من بیشتر از اونچه او فکر میکنه عصبیم چیزی نگفت و به
اتاقشون رفت.
هنوز تو ی سالن وایستاد ه بودم که آرام در حا لی که کیفش ر وی دوشش بود از
اتاق خارج شد و به سمت در ورود ی شرکت رفت ولی قبل اینکه به در برسه به
طرفم برگشت و خواست چیزی بهم بگه که از گفتنش منصرف شد و با چشمای خیس از اشک از شرکت بیرون رفت.
به سمت اتاقم پا تند کردم و با قرار گرفتنم تو ی اتاق، در رو محکم به هم کوبیدم و رو
ی مبل ولو شدم و عصبی چشمام رو با انگشتام مالش دادم
🍃 #پارت_شصت_و_وپنج
💕 دختر بسیجی 💕
اگه هر کسی به جا ی آرام این کار رو می کرد تا این حد عصبی نمیشدم ولی او
با مظلوم نماییش از اعتمادم سوءاستفاده کرده بود اون هم درست زمانی که دیگه
نسبت بهش احساس نفرت نمیکردم و بر عکس او رو پاک و مبری از هر اشتباهی می دونستم.
به سمت گو شیم که ر وی میز افتاده بود رفتم و بار دیگه هم شماره ی پرهام رو
گرفتم که باز هم گو شیش خاموش بود و جوابم رو نداد .
دیگه فضای خفه ی شرکت رو تحمل نکردم و با پو شید ن کتم از شرکت بیرون زدم.
نیاز به چیز ی داشتم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم و چه چیزی بهتر از
کیسه بکس!
تو ی ماشینم نشستم و به سمت باشگاه حرکت کردم و تا بعد از ظهر تو
ی باشگاه موندم و به
تن بی جونه کیسه بکس، مشت زدم.
با هر مشتی که زدم، چشمای خیس آرام جلوی چشم
م کم رنگ و کم رنگ تر شد
تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم.
با ورودم به خونه و دید ن بابا که ر وی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه میخوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سلام کردن روبه روش نشستم و با لبخند
پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پر سید: ناراحت به نظر
میای، چیزی شده؟
_ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم.
_خب! علتش چیه ؟
_علتش تو زرد در اومدن نیر وی کاری و باهو شیه که شما استخدام کر دین.
بابا نگاهش متعجب شد و پرسید:منظورت چیه؟
_منظورم اینه که کارمند ی که شما استخدام کر دی و به خاطرش هم منو تهدید
کر دی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشد ه ی شرکت توی
حساب اون پیدا شد.
_حساب کی؟ آرام؟
_بله آرام!
_محاله!
_فعلا که محال ممکن شده!
_آراد تو می فهمی چی می گی؟
_آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال
ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب خودش ریخته و برا ی رد گم کنی شماره
حسابش رو از ر وی سیستم پاک کرده.
_تو خودت با چشمای خودت دید ی که تهمت میزنی ؟
_اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم.
#ادامه_دارد...
🍃 #پارت_شصت_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
_ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده.
_آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟
بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده با شی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کار ی
بزنه.
_پول لازمه؟ چرا؟
_آره پول لازمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و
پاهاش آ سیب دید ه حتی دو بار ی هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر
آرام برا ی مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس انداز ش رو داده و حالا برای هز ینه ی بالای این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برا ی فروش گذاشته، آرام هم فقط به
خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده.
_خب همین کافیه که بخواد همچین کار ی رو بکنه.
_اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم
همچین کار ی نمی کنه تو هم د قیق شو ببین مشکل از کجای کاره.
خواستم چیز ی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از
جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام رو ی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن
ساق دستم ر وی چشمام، چشمام رو بستم
به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه!
دیگه نمی دونستم چی درسته و چی رو باید باور کنم.
شدیدا دلم می خواست حرفای بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای
خودم دید ه بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد.
فردا ش که کلا بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و
خواستم اگه قراری بر ای اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبری از پرهام شد هم
بهم خبر بده.
ولی مدتی از تماسم با نازی نگذشته بود که پرهام خودش بهم زنگ زد که با دید ن اسمش ر وی صفحه ی گو شیم سریع جواب دادم و سرش غر زدم :پرهام تو هیچ
معلوم هست کدوم گوری هستی ؟
_اول اینکه سلام، دوم هم اینکه من دو شبه توی بازداشتگاهم و تازه الان آزاد شدم.
_بازداشتگاه برای چی ؟
_پریشب تو ی مهمونی بودیم که مأمورا ریختن و گرفتنمون تازه همین الان گو شی
م رو بهم دادن که با اکبری وتو تماس گرفتم.
اکبری بهم گفت که دختره رو چجوری بیرو ن کردی! بهش گفته بودم سر به سر
من نذاره که بد می بینه!
_چه ربطی به تو داره؟
_بهت که گفته بودم کاری می کنم که با گر یه بزاره و بره.
_پرهام تو چی دا ری می گی ؟ تو که نمی خوا ی ب گی کار تو بوده؟
_چرا اتفاقا کار خودم بود!
_پرهام تو چیکار کر دی؟
_هیچی داداش یه مقدار پول ناقابل رو ریختم به حسابش.
گوشام از چیزی که می شنیدم داغ شد و سرش داد کشیدم:
پرهام تو میدو نی چه غلطی کرد ی و من چجو ری اون بیچاره رو بیرون کردم؟
_خودت گفتی یه جو ری بیرونش کنم! حالا چی شده که براش ناراحتی؟
🍃 #پارت_شصت_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی
خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط
دا ری خودت رو گول میزنی
من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و
قضیه رو ماست مالی کنی چون او
🍃 #پارت_شصت_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی
خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط
دا ری خودت رو گول میزنی.
من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و
قضیه رو ماست مالی کنی چون او ر وی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گو شی رو ر وی
میز انداختم و رو ی لبه ی تخت نشستم و سرم رو تو ی دستام گرفتم.
دوبار ه تصویر چشمای اشک ی آرام جلوی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم
باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! و لی عصبی بودم و
بیشتر عصبانیتم از خودم بود.
تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و توی اتاق رژه رفتم تا اینکه تصمیمم رو گرفتم
و بر ای رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرو ن زدم.
من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت
بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و
از فردا هم میتونه به سر کارش برگرده!
یک ساعت بعد جلو ی در خونه ی آرام ما شین رو پارک کردم و توی دلم به پرهام
به خاطر کارش لعنت فرستادم.
برای پیاد ه شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به
غرورم لطمه وارد میشه ولی پشت همه ی این حسا یه حس نا شناخته ای بود
که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که
صدایی شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه
گفتم: یه لحظه بیا جلو ی در باید ببینمت.
کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟
یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آیفنشون تصویر یه گفتم: ببخشید مگه
اینجا خونه ی آقا ی محمد ی نیست؟
_چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین ؟
_با خانم آرام محمدی! مگه شما آرام نیستی ؟
_نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست.
_ببخشید! کی بر می گرده؟
_نمی دونم ولی دیگه باید برگرده.
_باشه، ممنون.
هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و بر ای من که تازه از حموم در اومده
بودم اصلا چیز خوشایندی نبود بنابراین به سمت ما شین رفتم و تو ی ما شین به
انتظار اومدنش نشستم و چیز ی از نشستنم توی ما شین نگذشته بود که توی آینهدی بغل دیدمش که توی پیاد ه رو به سمت خون هشون میومد.
🍃 #پارت_شصت_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
هنوز فاصله اش تا خونه زیا د بود که از ما شین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ
روشن پو شیده و کیف ش رو از رو ی چادر دانشجویی ش ر وی شونه اش انداخته
بود.
با نزدیک شدنش بهم، پام رو تو ی پیاد ه رو گذاشتم و مقابل او که سرش تو ی گو شیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم تر سید و همراه با هین گفتن دستش
رو ر وی قلبش گذاشت .
سر ش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت!
با اخم جواب داد:ولی ترسوند ین!
با جدیت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی
برای چی اینجام ؟
_خب برای چی اینجایین؟
_اومدم ازت بخوام فردا برگر دی سر کارت.
با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمید م انتقال
وجه کار تو نبوده.
پوزخندی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون!
از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟
با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمید م
کار کی بوده.
_خب پس چرا چیز ی نگفتی؟
راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گفت: چون اونموقع گوش برای شنید ن زیا د
بود ولی اونی که باید میشنید کر شده بود و چیزی نمی شنید.
(منظورش از گوش بر ای شنیدن زیاد بود، کارمندا ی جمع شده توی سالن بودن
که آرام خود دا ری کرده بود و جلوی اونا حرفی نزده بود تا آبر وی پرهام حفظ
بشه)
_به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به
شرکت برگر دی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دا ری.
_هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرو ن کردین، حالا ازم می
خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام
بدم ؟
_یعنی تو چیز بیشتر ی می خوای؟ خیلی ناراحتی می تو نی برنگر دی!
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 سه عمل ویژه برای رسیدن به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 #ابراهیم_افشاری
#مهدویت