4_435750524105523510.mp3
5.16M
به رسم عاشقے
💠دوباره سه شنبه
🔰و دلتنگ جمکران😭
دعای توسل میخوانیم
May 11
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز چهارشنبه:
🔹 ۲۰ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۷ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۱۰ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 شهادت میرزا تقی خان امیر کبیر [۱۲۳۰ ش]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
⭕️ شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود میتازد...
✍ آخرالزمان چون نزديك نابودی ابليس است ، تمام سعی و تلاش خود را برای تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست . آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق میگيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیهالسلام بلند میشود ، نعرهای هم از جانب شيطان شنيده میشود كه بعضیها ، حق و باطل راژ اشتباه میكنند .
💚 حضرت امام صادق علیهالسلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند :
☀️ منادی نام قائم «عجل الله تعالی فرجه الشریف» را ندا میدهد .
پرسيدم : آيا اين ندا را بعضی میشنوند يا همه ؟
حضرت فرمودند : «همه ! هر قومی به زبان خودش میشنود» .
پرسيدم : پس با اين حال ، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت میكند ، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست ؟
حضرت فرمودند : ابليس آنها را رها نمیكند ، تا اينكه در آخر شب ندای ديگری بدهد . پس مردم دچار شك میشوند .
📚 كمالالدين و تمام النعمة ، ج ۲ ، ص ۶۵۰
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا علیه السلام :
✍لا يَجْتَمِعُ الْمالُ اِلاّ بِخِصالٍ خَمْسٍ: بِبُخْلٍ شَديدٍ وَ اَمَلٍ طَويلٍ وَ حِرْصٍ غالِبٍ وَقطيعَةِ الرَّحِمِ وَ ايثارِ الدُّنْيا عَلَى الآخِرَةِ.
🔴هـرگز ثروت جمع و اندوخته نمى گردد، مگر بـا پنـج خـصلت:
بخـل شـديد
آرزوى دور و دراز
حـرصِ غالب
قطع رحـم
برگزيدن دنيا بر آخـرت.
📚كشف الغمّه، ج 3، ص 84
#حدیث_روز
منتظران گناه نمیکنند
19جزء مونده ازقران کریم
باسلام 20جزء ازقران کریم مانده لطفا شرکت کنید
منتظران گناه نمیکنند
باسلام 20جزء ازقران کریم مانده لطفا شرکت کنید
بقیه اعضاء کانال لطفا شرکت کنند
خوبه اعضاء به جای این شرکت کنند تو ختم قرآن لفت میدهند
خوب بقیه که لفت ندادن شرکت کنند
بسمه الله
May 11
منتظران گناه نمیکنند
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🌸 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
۵ و۶ و ۹ و۱۲ و۱۸و۱۹ و۲۱و۲۲و۲۳ و۲۴ و۲۵ و۲۹ ۲۷ و۲۸ برداشته شده ✅
منتظران گناه نمیکنند
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🌸 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🌸 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
📖 #دعای_بعد_ختم_کل_قرآن_کریم 📖
أَللهُمَ نـَوِّر قـُلوُبَنــَا بالقـــُرآن وَ زَیّــِـن أَخلاقـَنا بـِالقُرآن.⚘
وَ أَصلِـح اُمُورَنـــَا بالقـُــرآن وَأشفِ مَرَضَینـَا بـِالقـُـرآن.⚘
وَاَدِّ دُیــونــَنـَــــــا بالقــُــرآن وَ فـَرِّج هُمُومَنـَا بـِالقــُرآن.⚘
وَ اغـــفِر لِمُوتـَنـَــا بالقــُرآن وَ سَلِم مُسافِـرَینـَا بالقـُـرآن.⚘
🍀 وَ حفَظ إمَامَ زَمَانِنَا بالقــُرآن وَ عَجِّل فَرَج إمَامَ بالقـُرآن.⚘
🍀 وَأحفَظ عُلَـــمَائَنــا بالقـــُرآن وَأکشـِف کُـرُوبَنــَا بالقــُرآن.⚘
🌸 وَأحـفـَظ قَـآءِدَنـــَا بالقـــُرآن وَأنصـُر جُـیـُوشَنا بالقـــُرآن.⚘
🍀 وَأرحـَم إِمـَامـَنــَا بالقـــُرآن وَأرحــَم شُهَـداءِنـَا بالقـــُرآن.⚘
🍀 وَنَجِـّنـَا مـِنَ النـَّار بالقـــُرآن وَ أدخـِلنـَا فِی الجـَنـَّة بالقـــُرآن.⚘
🍀 أَللهُمَ أجعَلِ القـُرآنَ لَنـَا فِـی الدُنیَا قَـَرِینـًا وَ فـِی ألقـَبرِمُـونِـسًـا وَ أنیسًـا.⚘
🌼 وَ عَلَی الصـِّراتِ نـُورًا وَ دَلِیلـًا وَ فـِی ألجَنـَّةِ رَفِیقـًا وَ شَفِیقـًا.⚘
#التماس_دعا
#ان_شاءالله به برکت این ختم قرآن گره از مشکلات که باز بشه و همه اعضاء تو لیست حاجت روا بشند"
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_صد_و_یک_و_صد_و_دو 💕 دختر بسیجی 💕 رو ی مبل و روبه روی مامان نشستم و گفتم :پس اینکه می گن دن
🍃 #پارت_صد_و_سه_و_صد_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
با خارج شدن مامان از شرکت، آرام که روبه رو ی من وایستاده بود نگاهش رو ازم
دزد ید و خیلی سریع ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق کارش پا تند کرد و من با
لبخند رفتنش رو تماشا کردم.
نفسم رو سرخوشانه بیرون دادم و وارد اتاق خودم شدم و پرهام رو دید م که هنوزم با
کلافگی رو ی میز دنبال برگ های که گفته بود می گرده.
در اتاق رو بستم و در حالی که بهش نزدیک می شدم گفتم : پرهام تو نمی خو ای بگی چته؟
لبخند بی جونی زد و گفت:گفتم که چیزیم نیست خیلی هم خوبم.
_من که می دونم یه چیز ی هست، اگه نمی خو ای بگی چته، نگو! ولی من رو
احمق فرض نکن.
چیزی نگفت و من هم پشت میز کارم نشستم و برگه ای که یک ساعت دنبالش
می گشت و نمی دیدش رو از رو ی میز برداشتم و به طرفش گرفتمش که برگه
رو از دستم گرفت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: حالا کی قراره بری
خواستگاریش؟!
خودم رو ر وی صندلی رها کردم و جواب دادم: هنوز که هیچی معلوم نیست! نمیدونم نظر آرام چیه و چجور ی باید در این مورد باهاش حرف بزنم اصلا نمیدونم
حسی که من بهش دارم رو او هم نسبت به من داره ی ا نه!
_داره
گیج نگاهش کردم که نگاه غمگینش رو بهم دوخت و گفت: او هم دوستت داره.
_تو از کجا می دونی؟!
_تجربه ی بودن با کیسا ی مختلف بهم یاد داده که حتی از نگاه دختر خوددار ی
مثل آرام هم بتونم عشق رو بخونم.
خودت هم باید فهمیده با شی که رفتار آرام باهات دیگه مثل قبل نیست.
پرهام با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من با بستن چشمام به رفتارهای اخیر
آرام فکر کردم و به دنبال پیدا کردن نشانه ای از عشق به مقایسه ی نوع نگاهش
توی این روزا با نگاه ها ی اوایل استخدامش مشغول شدم.
گر چه من توی این موارد به زیرکی پرهام نبودم و لی با د قیق شدن توی حرفا
و رفتاره آرام این رو فهمیدم که او هم نسبت به من یه حسایی داره.
چند روز ی از اومدن مامان به شرکت گذشت و تو ی خونه بیشتر از قبل حرف آرام
به گوش میر سید.
مامان همه اش ازم میپر سید که بلاخره با آرام حرف زدم یا نه و بی صبرانه
منتظر بود بشنوه که باهاش حرف زدم و قرار خاستگاری رو بزاره ولی جواب من همه
اش یک جمله بود:هنوز نتونستم بهش بگم!
تا اینکه مامان یه شب انقدر توی گوشم خوند که باید
زودتر با آرام حرف بزنم و جواب آرام رو بهش بدم که خسته شدم و بر ای اینکه دست
از سرم برداره به دروغ گفتم که با آرام حرف زدم و او هم گفته که من رو دوست داره.
اون شب مامان دیگه چیزی ازم نپرسید و یه جورایی دست از سرم برداشت ولی فرداش وقت ی از شرکت به خونه برگشتم و به محض ورودم به خونه با خوشحالی
بهم خبر داد که با مادر آرام تماس گرفته و قرار خاستگاری رو برا ی آخرهفته گذاشته.
با شنیدن این خبر سر مامان غر زدم که چرا عجله کرده و قبلش با من مشورت نکرده
و لی ته دلم خوشحال بودم و برای ر سیدن آخر هفته لحظه شمار ی می کردم.
صبح روز چهارشنبه بود و من پشت میز کارم نشسته بودم و سرم به برر سی میزا ن آمار بازدهی روزانه ی شرکت گرم بود که تقه ای به در خورد و من بدون ا ینکه
نگاهم رو از مانیتو ر بگیرم بفرمایید گفتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم.
با باز و بسته شدن در و ساکت بودن شخصی که وارد شده بود نگاهم رو از مانیتور
گرفتم و به چهر ه ی اخمو و عصبی آرام چشم دوختم.
مدتی رو من با تعجب و او با اخمای تو ی هم به هم نگاه کردیم تا اینکه من پر سیدم: کاری داشتی؟
جلوتر اومد و گفت : اومدم ازتون بخوام قرار آخر هفته رو کنسل کنین!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :چرا؟! چیزی شده؟
با عصبانیت بهم توپید : شما پیش خودتون چی فکر کرد ین؟!.... فکر کردین
چون رئ یس من هستین و یه بار نجاتم دادین و تو ی درمان برادرم بهمون لطف
کردین من از خدامه که باهاتون ازدواج کنم و بدون اینکه حتی یک کلمه به من بگین قرار خاستگاری گذاشتین!؟
_من همچین فکری نکردم.
_پس چی؟ چرا یه همچین قراری رو گذاشتین.
با صدای بلندی جواب دادم: برای اینکه فکر کردم تو هم بهم علاقه داری.
_شما فقط فکر کردین و به ا ین نتیجه ر سیدین؟
به چشماش زل زدم و با لحن آرومی گفتم : یعنی می خو ای بگی هیچ علاقه ای
به من نداری!
لپا ش گل انداخت و با پایین انداختن سرش جواب داد: علاقه! به تنهایی کافی
نیست.
این اعترافش به دوست داشتن من خیلی به مزاغم خوش اومد و با لبخند رو ی لبم
پر سیدم: منظورت چیه که کافی نیست؟
کمی مکث کرد و با لحن آرومی جواب داد: خودتون بهتر می دونید یه دنیا فاصله اس بین دنیا ی من و دنیا ی شما!
میز رو دور زدم و با وایستاد ن رو به روش گفتم : ولی من این فاصله رو از بین میبرم و دنیامون رو یکی میکنم.
#ادامه_دارد...
#پارت_صد_و_پنج_صدوشش
نگاهش رو ازم گرفت و گفت : یکی نمیشه! توی دنیای من اعتقاداتی هست که
خیلی برام مهمن، اعتقاداتی که هیچ کجا ی دنیای شما دیده نمیشن و حتی
یادمه منو به خاطرشون مسخره کردین و ازم خواستین کنار بزارمشون.
درسته که علاقه شرط اول بر ای ازدواجه و لی بر ای من چیزایی مهمتر ی از علاقه
هم وجود داره! چیزایی که حاضرم به خاطرشون پا رو ی علاقه ام بزارم
_آرام! من با اومدن تو توی زندگیم از اون آدمی که بودم فاصله گرفتم، تو فقط بگو
از من چی می خوا ی و باید چیکار کنم
_من فقط می خوام قرارتون رو کنسل کنین، خانواد ه ی ما نسبت به پدرتون و شما
ارادت دارن و نمی تونن جواب رد بهتون بدن ولی من ازتون می خوام خودتون از
مادرتون بخواین
بغض توی صداش نگذاشت حرفش رو ادامه بده و قطر ه ی اشکی از گوشه ی
چشمش ر وی گونه اش جار ی شد که بی اراده بهش نزدیک شدم و گفتم : اگه تو
اینطور می خوای باشه! من همین الان به مادرم زنگ می زنم و میگم همه چی رو
کنسل کنه. ولی تو بگو من باید چیکار کنم که دنیامو ن یکی بشه و تو رو داشته
باشم؟!
وقتی جوابی ازش نشنیدم ادامه دادم: آرام من دوستت دارم و برا ی به دست
آوردنت هم هر کار ی می کنم تو فقط کافیه بهم بگی دنیات چه رنگیه تا هم
رنگ دنیات بشم.
ازم فاصله گرفت و گفت : شما که نمی دونین دنیا ی من چه رنگیه چجور دم از
عشق می زنین؟!
_فقط می دونم که قشنگه!
_چی؟!
_دنیایی که تو توش با شی، من فقط میدونم که می خوام تو و دنیات رو مال
خودم کنم.
نفسش رو حرصی بیرون داد و با قدم ای بلند خودش رو به در رسوند ولی قبل از
خارج شدن به طرفم برگشت و گفت: این علاقه ی اشتباه هر چه زودتر از بین بره
بهتره.
خودم رو بهش رسوندم و با گذاشتن دستم ر وی در مانع باز شدنش شدم و با
عصبانیت گفتم : این علاقه درست تر ین چیز تو ی زندگی منه و به این راحت ی
هم از بین نمی ره، من تا همین الان هم، به خاطر تو خیلی چیزا رو کنار گذاشتم
پس میتونم بشم همون کسی که تو می خوای.
_ شما که انقدر راحت از همه ی باور هاتون به خاطر یه عشق دو روزه دست می
کشین از کجا معلوم....
_تا حالا باوری تو ی زندگی من وجود نداشته که بخوام ازش دست بکشم و تو اولین باور منی.
به دستم که ر وی در و تکیه گاهم بود نگاه کرد و با التماس گفت : لطفا بزارین من
برم!
بودن با من اذیتت می کنه؟
_اگه بگم آره ناراحت می شین؟!
_آره!
دستم رو از ر وی در برداشتم و ادامه دادم :ولی راضی به اذ یت شدن تو نیستم.
از ش فاصله گرفتم که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
خودم رو ر وی مبل انداختم و به تغییر بزرگی فکر کردم که بر ای به دست آوردن
آرام باید تو ی زندگیم ایجا د میکردم.
تغییر بر ای یکی شدن دنیام با دنیای قشنگ و ِ
آروم آرام
فردا ی اون روز رو به خاطر نداشتن ما شین به شرکت نرفتم و به مامان گفتم قرار
خاستگاری رو کنسل کنه که حسابی هم سین جینم کرد و سرم غر زد که چرا به
حرفش گوش ندادم و قبل فکر کردن و مطمئن شدن از خواسته ام ازش خواستم قرار
خاستگاری رو بزاره و خلاصه اینکه تا شب کلی سر م غر زد و سر زنشم کرد.
شبش تو ی حال نشسته بودم و به نماز خوندن بابا نگاه می کردم.
یادم نمیومد آخرین با ری که نماز خونده بودم کی بوده.
بابا همیشه سرم غر می زد که چرا نماز نمی خونم ولی گوش من از غر زدناش پر
بود و به رو ی خودم نمیاورد م که اصلا داره به جون من غر می زنه، بابا هم وقتی
دید من به قول خودش آدم بشو نیستم دیگه من رو به حال خودم گذاشت و بهم
گیر نداد.
محو تماشای بابا بودم و به ا ین فکر می کردم که آیا آرام هم نماز می خونه؟
او از اعتقادات با من حرف زده بود پس نه تنها خودش نماز می خوند که انتظار
داشت همسر آیند ه ا ش هم به نماز پایبند باشه.
بابا که نفهمیده بودم کی نمازش تموم شده در حالی که سجاده اش رو جمع میکرد بهم نگاه کرد و گفت : می دو نی الان یک ربعه بهم زل زدی و پلک نمیزنی!؟
نفسم رو حرصی بیرون دادم که بابا کنارم نشست و گفت : حالا که مادرت نیست
نمی خوای بگی چرا یهویی گفتی نریم خاستگاری!؟
بدون اینکه به بابا نگاه کنم گفتم : شما از کجا آرام و خانواد ه اش رو می شنا سین؟
_آرام رو یکی از آشناها به من معرفی کرد و در موردش باهام حرف زد که یه کاری
تو ی شرکت بهش بدم و من هم که دیدم تو تو ی شرکت نیرو لازم داری استخدامش
کردم.
_راستش رو بخواین من امروز با آرام حرف زدم و این آرام بود که نخواست ما امشب
بر یم خونشون.
#ادامه_دارد...
#پارت_صد_و_هفت
دختر بسیجی
به بابا که ذر ه ای نشانه از تعجب تو ی چهر ه اش نبود نگاه کردم و ادامه دادم: او
گفت بهم علاقه داره ولی اعتقاداتی هم داره که نمی تونه راحت ازشون بگذره،
اعتقادا تی که انتظار داره همسر آینده
منتظران گناه نمیکنند
#پارت_صد_و_پنج_صدوشش نگاهش رو ازم گرفت و گفت : یکی نمیشه! توی دنیای من اعتقاداتی هست که خیلی برام م
🍃 #پارت_صد_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
سعیدی و پرهام معتقد بودن که باید با همین تعداد کارگر آمار تولید رو بالا ببر یم تا بدون هیچ هزینه ی اضافه ای به خواسته امون بر سیم و بتونیم آمار توی
قردادها رو تولید کنیم. ولی من می گفتم اینجو ری به کارگرا فشار میاد و می خواستم نیر وی بیشتری استخدام بشه تا هم به کارگرا فشار نیا د و هم
فکر ی به حال جونای بیکار کرده باشم.
نه تنها پرهام که برای خودم هم این حس نوع دوستی یهوییم عجیب بود ولی هر
چه که بود و با وجود مخالفت بقیه حرفم رو به کر سی نشوندم و قرار شد در
عرض یک هفته نیروها ی جدید استخدام بشن.
با تموم شدن جلسه جلوتر از بقیه و درحالی که با سعیدی حرف می زدم از اتاق
خارج شدم و به همراه او و پرهام وسط سالن به حرف زدن وایستادیم.
نگاه و حواسم به سعیدی در حال حرف زدن بود که با صدای آرام نگاهم رو از سعیدی گرفتم و به او چشم دوختم که گفت:
ببخشید آقا ی رئیس این آقا از خیلی وقته که منتظر شماست و با شما کار داره.
با این حرفش به حمید ی که با یه جعبه ی شیرینی توی دستش و با فاصله
از ما وایستاده بود نگاه کردم که سعید ی رو بهش گفت: حمیدی! تو اینجا چیکار
میکنی؟!
حمیدی جلو اومد و من خیلی گرم و صمیمی باهاش دست دادم و دومادیش رو
بهش تبریک گفتم.
جعبه ی شیرینی رو مقابلم نگه داشت و گفت:راستش آقا! اومدم اینجا تا هم
شیرینی عرو سیم رو بهتون بدم و هم ازتون بابت ما شین تشکر کنم با اینکه می دونم کار ی از دستم براتون بر نمیا د ولی ا میدوار م بتونم تو ی شادیاتون جبران کنم.
با اینکه شیرینی نمی خواستم ولی یه دونه برداشتم و خواستم چیز ی بگم که
پرهام با طعنه گفت : ایشو ن جدیدا دست و دل باز شدن و بخشند گی می کنن!
حمیدی که متوجه ی طعنه ی پرهام نشده بود به پرهام و سعیدی هم شیرینی
رو تعارف کرد و گفت : خدا خیرشون بده واقعا هم که خیلی بخشنده ان.
حمیدی بعد تعارف کردن شیرینی سوئیچ ما شین رو بهم داد و برا ی رفتن با سعیدی که قصد رفتن به کارخونه رو داشت همراه شد و من با رفتنشون به آرام که با
نازی حرف می زد خیر ه شدم که پرهام پوزخندی بهم زد و وارد اتاقش شد.
بی اراده به میز منشی نزدیک شدم که آرام درست سر جاش وایستاد و ناز ی رو به
من با لبخند پر سید : این آقا راست می گفت شما ما شینتون رو برا ی ما شین
عروس بهش قرض دا دین؟
به جا ی اینکه به ناز ی نگاه کنم و جوابش رو بدم بی شرمانه به چشمای آرام که
نگاهش رو ازم می دزدید زل زدم و گفتم : تو چقدر زود اطلاعات جمع می کنی؟!
_من اطلاعات جمع نکردم! ا ین آقا از خیلی وقته منتظر شماست و برا ی آرام درد و
دل می کرد و از دست و دل با زی شما می گفت!
آرام که تا اون لحظه در سکوت به زمین خیر ه بود رو به نازی گفت : خانم صابتی
لطفا کارتون که تموم شد صدام بزنین.
🍃 #پارت_صد_و_نه_و_صد_و_ده
💕 دختر بسیجی 💕
با گفتن این حرف و در مقابل نگاه خیر ه ی من به سمت اتاق کارش پا تند کرد ولی
هنوز چند قدمی نرفته بود که صداش زدم:
خانم محمدی! ؟
بدون اینکه برگرده وسط راه وایستاد ولی جوابی نداد.
بی توجه به نگاه خیر ه ی بقیه خودم رو بهش رسوندم و جلوش وایستاد م و با
زل زدن به چشماش، اخمام رو توی هم کشید م و گفتم : چرا ازم فرار می کنی ؟
بعضا حسادت او که معلوم بود زیر نگاه خیره ی بقیه ی دخترا که با کنجکاوی و
نگاهمون می کردن معذبه با صدای آروم ی جواب داد: من از شما فرار نکردم.
_واقعا!؟ پس برگرد و کارت رو با خانم صابت ی تموم کن.
_و اگه بر نگردم؟
_ تا ساعت ٢ که شرکت تعطیل بشه همین جا میایستیم.
با کلافگی و حرصی نگاهش رو ازم گرفت و به سمت میز منشی برگشت.
من با ناز ی حرف می زدم و لی به او خیر ه شده بودم تا دلتنگی ای که تو ی این دو
روزه عذابم داده بود رو از بین ببرم ولی او از من فرار کرده بود.
در واقع من می خواستم فقط باهاش حرف زده باشم و قصد اذیت کردنش رو
نداشتم و لی به نظر می ر سید او از اینکه جلوی بقیه باهاش اینجور رفتار کردم
اذ یت و ازم دلخور شده.
از کارم و اینکه نا خواسته ناراحتش کرده بودم عصبی بودم و با همون عصبانیت
به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم زدم.
یک ماه و دو هفته از شبی که بر ای اولین بار با میل خودم به نماز وایستاد م و تو ی خلوت اتاقم نماز خوندم گذشت!
شبی که سر به سجده ی بندگی گذاشتم و از ته دل به خاطر کارهای بد گذشته ام
ابراز پشیمونی کردم.
یک ماه بود که احساس سبکی میکردم و اگه اغراق نباشه خودم رو مثل بچه ای
م یدونستم که تازه از مادر متولد شده.
باز هم مامان بدون اینکه
ه من بگه قرار خاستگاری رو گذاشته بود و وقتی هم که
سرش غر زدم چرا دوباره اینکا ر رو کرده بهم گفت
دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش
گفته قرار بزاره.
بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنا ی من بود هم فقط بهم گفت این
دفعه با دفعه ی قبل فرق می کنه و نباید نگران چیزی باشم.
روز پنجشنبه بود و من تو ی اتاق کارم منتظر آرام بودم که باز هم بیاد و سرم غر بزنه
و ازم بخواد قرار خاستگاری رو کنسل کنم.
پشت دیوار شیشه ای وایستادم و به کسی که پشت در، در زده بود و مطمئن
بودم آرامه اجازه دادم بیا د تو.
همانطور که دستام رو به زور تو ی جیب شلوارم جا داده بودم به طرف در برگشتم و به
آرام که با سر به زیری وارد اتاق شده بود و در رو می بست نگاه کردم که بعد بستن
در به آرو می بهم سلام کرد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت میز کار رفت و کاغذای
جا خوش کرده تو ی دستش رو روی میز گذاشت.
من هم سالنه سالنه به سمت میز رفتم و پشتش نشستم و بدون هیچ حرفی
مشغول امضای کاغذها شدم و در تمام مدت نگاه سنگینش رو رو ی خودم احساس
کردم.
همانطور که مشغول امضای پایین برگه ای بودم خیلی ناگهانی سرم رو بالا گرفتم
و نگاهش رو غافل گیر کردم.
او که از لو رفتن نگاهش دستپاچه شده بود خیلی سر یع نگاهش رو ازم گرفت و
گفت: این برگه مربوط به حقوق کارگراییه که تازه استخدام شدن، شما نمی خو این
برر سی شون کنین ؟
پایین آخرین کاغذ رو هم امضا کردم و گفتم : لازم نیست! تا حالا که همه ی حساب
کتابات درست بودن حتما این یکی هم درسته.
کاغذهای امضا شده رو به سمتش گرفتم و گفتم : تو از قرار امشب خبر دا ری؟
جوابی نداد که ادامه دادم : نمیخوای سرم غر بزنی و....
_من خودم به پدرتون اجازه دادم که بیایین!
به چشمای متعجبم خیر ه شد و ادامه داد: ولی مثل اینکه شما خیلی از این قرار
خوشحال نیستین؟!
میز رو دور زدم و رو به روش وایستادم و گفتم : چرا همچین فکری میکنی؟
_چون قیافه تون این رو می گه!
_از صبح که اومدم همه اش منتظرم بیای و باز هم ازم بخو ای قرار رو کنسل کنم،
من بر ای همچین رو زی لحظه شماری می کردم و بی صبرانه منتظر ر سید ن
امشبم و لی.....
آرام !دلم نمی خواد تو تو ی رودربایستی بهم اجازه بدی بیام و....
_اینطور نیست!
متعجب نگاهش کردم که لپش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت .
از ته دل لبخند زدم و گفتم : پس به نظر تو هم دنیامون یکی شده؟!
کاغذایی که ر وی میز گذاشته بودم رو برداشت و گفت : راستش داداشم مثل من
فکر نمی کنه و معتقده هنوز هم دنیای من و شما متفاوته! بر ای همین خواستم
ازتون خواهش کنم که اگه یه وقت چیز ی بهتون گفت به دل نگیرین و سعی کنین جوابش رو با سکوت بدین.
در جوابش لبخند زدم او بدون اینکه نگاهم کنه به سمت در پا تند کرد و از اتاق
خارج شد
🍃 #پارت_صد_و_یازده
💕 دختر بسیجی 💕
برای صدمین بار مامان رو صدا زدم و گفتم : مامان جان بیا دیگه نصف شب شد!
بابا که بی خیا ل ر وی صندلی نزدیک در نشسته بود و به عجول بودن من میخندید گفت : انقدر عجول نباش پسر! آرام که نمی خواد فرار کنه، بلاخره می ریم.
بار دیگه به خودم تو ی آینه ی قدی نگاه کردم و دست ی به موهام کشید م و
گفتم : دیر میشه پدر من! ما هنوز نه شیرینی خریدیم و نه گل!
مامان که حسابی ما رو منتظر نگه داشته بود بهمون ملحق شد و گفت : آراد انقدر
گفتی زود زود که نفهمیدم چجور آماده شدم.
به طرف مامان برگشتم و خواستم چیز ی بهش بگم که با دیدنش تو ی مانتوی
بلند
زرشکی رنگ و تیپی که بهم زده بود صو تی کشید م و گفتم :به به! خوبه نذاشتم
آماده بشی! جور ی به خودتون ر سیدین که انگار قراره برای شما بریم خاستگاری!
مامان بدون اینکه به ر وی خودش بیار ه که من از تیپش تعریف کردم رو به آوا که ر وی مبل غمبرک زده بود و ما رو نگاه می کرد گفت: آوا تو مطمئنی که نمی خوای
بیای؟!
_شما که نظر من براتون مهم نیست دیگه چرا باید بیام ؟
آوا و آیدا هنوز هم با قضیه کنار نیومد ه بودن و راضی به ازدواج من با آرام نبودن.
مامان که دید قرار نیست آوا دست از اعتصابش برداره بی خیالش شد و رو به
من غر زد: آراد دل از اون آینه بکََن د یگه ! حالا خوبه آرام هر روز تو رو می بینه
و امشب این همه به خودت رسیدی.
دو باره به کت و شلوارم که حسابی به تنم نشته بودن تو ی آینه نگاه کردم و جلو تر
از مامان و بابا و برا ی روشن کردن ما شین از خونه خارج شدم.
یک ربع بود که دقیقا رو ی مبل و روبه رو ی محمد حسین (بردار بزرگ آرام) نشسته
بودم و به حرفا ی بقیه گوش میدادم . یک ربعی که برای من که زیر نگاه ها ی
عصبی و خیر ه ی برادرش بودم به انداز ه ی چند ساعت می گذشت و شد
عرق کرده بودم.
آرام رو تنها لحظه ی ورودمون دیده بودم ولی انقدر زیر
زره بین بودم که نتونستم
نگاهش کنم و بلا فاصله بعد دادن سبد گل به دستش ازش فاصله گرفتم.