چون اگه امشب تولدش نبود تو برای اومدن عجله نمیکرد ی و قرارداد به این
خوبی رو نمیبستی!
با این حرف بابا چشمام رو بستم و به آرام فکر کردم که هنوز بهش نگفته بودم که
برگشتم.
به محض ر سیدنم به خونه و احوالپر سی با آقای محمدی و بقیه که بر ای تولد
آرام خونه ی ما جمع شده بودن خیلی سریع دوش گرفتم و برا ی رسیدن به آرام
ت وی ما شینم نشستم و با آخرین سرعت روندم.
زنگ در خونه شون رو زدم که آرزو در رو برام باز کرد و بهم گفت که آرام توی
حیاطه!
خیلی آروم در حیاط رو باز و بسته کردم و به آرام که توی باغچه ی کوچی ک حیاط
و پشت به من وایستاد ه بود و به نظر می ر سید داره برای گنجشک ها ر وی برفها
دونه می ریز ه نزد یک شدم که صدای آب شدن دون ههای بر ف زی ر پام باعث شد
قبل ر سیدن بهش به سمتم برگرده و غافل گیریم رو به هم بخوره.
آرام با دیدن من اسمم رو بلند صدا زد و به طرفم دوید و خودش رو توی بغلم
انداخت که محکم بغلش کردم و چشمام رو بستم.
همانطور که سرش رو به قفسه ی سینه ام چسبونده بود با بغض گفت:چقدر دلم
برات تنگ شده بود! اصلا فکر نمیکردم دو ریت انقدر برام سخت باشه
بوسه ای رو ی سرش نشوندم که سرش رو بالا گرفت و با چشمای خیسش به
چشمام خیره شد و گفت : چرا نگفتی داری میای ؟
با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و جواب دادم: چون میخواستم سورپرایز ت
کنم.
_این بهترین و قشنگترین سورپریز توی عمرمه.
من که با سر و تن و بدن خیس بیرون زده بودم و حسابی سردم شده بود پیشونیش رو بو سیدم و گفتم : آرام تو که نمی خوا ی من رو تا شب اینجا نگه دا ر ی میخوای؟!
خود ش رو از توی بغلم بیرو ن کشید و گفت :نه! بیا بری م تو!
وارد خونه شدیم و من با وجود اینکه می دونستم پدر و مادرش خو نه ی ما
هستن پر سیدم: مامانت و اینا خونه نیستن؟
_نه! مثل اینکه رفتن خونه ی بابابزرگم و فقط آرزو خونه اس .
رو ی مبل کنار بخاری نشستم و او به آشپزخونه رفت که آرزو از اتاقش بیرو ن اومد
و بعد اینکه با من احوالپر سی کرد رو به آرام با صدای بلند گفت : آرام من دارم
میرم خونه ی محمد حسین.
🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
آرزو با گفتن این منتظر جواب آرام نموند و با قدما ی بلند خودش رو به در رسوند و از
خونه خارج شد.
آرام با سینی چایی تو ی دستش وارد سالن شد و گفت : ا ینا امروز مشکوک میزنن ها!
استکان چایی رو ر وی میز گذاشت و کنارم نشست و من برای اینکه فکرش رو
منحرف کنم چاییم رو به دست گرفتم و گفتم :هیچ چیز مثل این چایی نمیتونست خستگی این سفر رو از تنم بیرون کنه.
مدتی رو کنار آرام نشستم و او در تمام مدت رو ی مبل و روبه من چهارزانو زد و از هر
دری گفت و من با تمام وجود به حرفاش گوش دادم و خیر ه نگاهش کردم تا اینکه
چایی سوم رو برام آورد و من بهش گفتم :آرام جان می شه آماده بشی تا زود تر
بریم.
استکان چایی رو ر وی میز گذاشت و گفت : از وقت ی تو رفتی من حتی موهام رو
هم شونه نزدم چون اصلن حسش نبود پس اگه دیر نم یشه من اول یه دوش بگیرم بعد آماده بشم!
آرام با گفتن این حرف خیلی سریع ازم دور شد و لحظه ای بعد با حول هی تو ی
دستش از اتاقش بیرون اومد و به سمت حموم رفت.
با رفتن آرام سرم رو رو ی دست هی مبل و به سمت بخار ی گذاشتم و چشمام رو
بستم و به صدای شرشر آب گوش دادم.
تقریبا یک ربعی طول کشید تا اینکه صدا ی بازو بسته شدن در حموم رو
شنیدم و چند دقیقه بعد به سمت اتاقش رفتم.
دستم رو به عنوان تکیه گاهم به چارچوب در اتاقش تکیه دادم و محو تماشای
موهای بلند پر پیچ و نمدارش شدم که به سمتم برگشت و گفت :چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو!
وارد اتاق شدم و رو ی تخت نشستم و به او که با حوله به جون موهاش افتاده بود و
سعی داشت رطوبت موهاش رو بگیره نگاه کردم که لحظه ای بعد حوله رو رو ی
َ پشتی صندل ی انداخت و با کلافگی رو ی صندلی نشست و گفت : خسته
شدم! حالا کیه که سشوار بکشه.
از جام برخاستم و سشوار رو از روی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی و با دقت
مشغول خشک کردن موهاش شدم و او هم با رضایت از این کارم از توی آ ینه ی
روبه روش با لبخند بهم خیر ه شد .
وقتی کار خشک کردن موهاش تموم شد اونا رو محکم بالای سرش بست و با
درآوردن مانتویی از داخل کمد مشغول باز کردن دکمه های پیراهن بلندش شد .
بهش خیره بودم و نگاهش می کردم و لی وقتی آخرین دکمه رو باز کرد نگاهم رو
ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
مدتی رو تو ی سالن وایستاد م و وقتی دیدم تن داغم خیا ل خنک شدن نداره پا به
حیاط پو شیده از برف گذاشتم و با یه نفس عمیق هوای خنک رو به ریه ام کشیدم.
🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
چند دقیقه بعد آرام در حالی که لباس پو شیده و آماده شده بود از خونه خارج
شد و رو به من با نگرانی گفت : آراد تو حالت خوبه؟ چرا توی این هوا اومدی و
توی حیا ط وایستا دی؟
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و گفتم :خوبم!
او که معلوم بود باور نکرده من خوب باشم از دو پله ی جلوی در پایین اومد که در
حیاط رو براش باز کردم و او جلوتر از من از در خارج شد.
تو ی ما شین نشستیم و من بعد اینکه خبر راه افتادنمون رو به مامان دادم ما شین
رو روشن و به سمت خونه حرکت کردم.
*ما شین رو توی حیا ط خونه پارک کردم و زودتر از آرام از ما شین پیاده شدم و در
ما شین رو براش باز کردم و با لبخند دستم رو به طرفش دراز کردم که با تعجب
دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم ر وی پاش وا یستاد.
در ورود ی خونه رو براش باز کردم که وارد خونه شد و وقتی تاریکی و سکوت خونه
رو دید رو به من که کنارش وایستاده بودم گفت : به نظرت اینجا زیاد ی تاریک و
ساکت نیست ؟
چادرش رو که از سرش در آورده بود گرفتم و به چو ب لبا سی آویزونش کردم و بدون
اینکه جوابش رو بدم دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به جلو هولش دادم که به
محض اینکه پامون به سالن تاریک ر سید از صدای ترکیدن بادکنک جیغی کشید
و دستم رو محکم گرفت که یهو چراغ ها روشن شدن و جمعیتی که جلومون
وایستاد ه بودن شروع به خوندن شعر تولد کردن.
آرام که کاملا غافل گیر شده بود دستاش رو رو ی صورتش گذاشت و گفت :و ای اصلا
یاد م نبود امروز تولدمه!
به چشماش خیر ه شدم و گفتم : آرامم! تولد مبارک!
امیر حسین که از همه بیشتر شلوغ کرده بود و می دونستم ترکوندن بادکنک کار
اونه با خنده و ورجه وورجه جلو اومد و در حالی که فشفشه ها ی توی دستش رو
توی هوا می چرخوند رو به آرام براش خوند : تولد! تولد! تولدت مبارک! تو تر سید ی، جیغ کشیدی، شدی مثل عروسک! خل من عزیز من تولدت مبارک.
آرام رو بهش غرید:نمیری تو که غافل گیر کردنت هم خرکیه!
مامان زودتر از بقیه جلو اومد و آرام رو بغل کرد و تولدش رو تبریک گفت و با گلایه
رو به من گفت : آراد! میدونی وقتی نبو دی آرام فقط یه بار اون هم نیم ساعت
بهمون سر زده؟!
اراو درجواب گلایه ی مامان فقط لبخند زد و مشغول روبو سی با بقیه شد که برا ی تبر یک تولدش جلو می اومدن.
امیر حسین که معلوم بود از این بساط کلافه شده با صد ای بلند غرزد:بسه دیگه
چقدر تبریک می گین آرام بیا ا ین کیک رو ببُُر تو رو خدا!
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_صد_وچهل_وسه_وچهل_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش جمعیت جمع شده جلومون کنار رفتن و آرام به سمت مبلی که
قسمت بالا و اطرافش با بادکنک و شرشره تزئین شده بود و ر وی میز جلوش
کیک قلبی شکلی گذاشته شده بود رفت و روش نشست.
بابا و آقا ی محمدی و محمد حسین و مامانش و مامان هم ر وی نزدیکترین مبل
ها نشستن و بقیه هم دور آرام جمع شدیم با خوندن ازش خواستیم بیست و دو
عدد شمع روی کیک رو فوت کنه.
آرام دهنش رو پر از هوا کرد و لپای قلمبه شده خواست شمعها رو فوت کنه که امیر حسین رو بهش گفت:هو ی چته! نمی خوا ی اول آرزو کنی؟!
آرام حرصی نفسش رو رها کرد و در مقابل نگاه خیر ه ی ما چشماش رو بست و
بعد چند ثانیه چشماش رو باز کرد و در میان دست و سوت ما شمع ها رو فوت کرد.
برای برید ن کیک کنارش نشستم و طور ی که فقط او بشنوه گفتم :نمی خوای بگی چی آرزو کر دی؟!
_همونی رو که رو ی کیک نوشتی! آرزو می کنم این آرامش ابدی باشه!
رو ی کیک به سفارش خودم نوشته شده بود: آرامم! آرومم چون تو رو دارم!
دستش که چاقوی تزئین شده توش بود رو گرفتم و دوتایی به دوربینی که دست
آیدا بود و ازمون عکس می گرفت نگاه کرد یم. بعد کلی عکس انداختن دسته
جمعی و دو نفره، مامان، ر قیه خانم(" خدمت کاری که هر چند روز یکبار و بیشتر
وقتایی که مهمون داشتیم میومد") رو صدا زد و ازش خواست کیک رو برا ی
تقسیم از ر وی میز برداره.
با برده شدن کیک نوبت ر سید به کادوها و اولین کاد ویی که باز شد جعبه ی
کادویی قرمز رنگ من بود که خیل ی قشنک و شیک بین بقیه ی جعبه ها میدرخشید.
آرام جعبه رو به دست گرفت که آرزو گفت :وا ی این از جعب هاش معلومه که خیلی قیمتی و شیکه!
آرام در جعبه رو برداشت و با دیدن شیش هی عطر شیک و گرون قیمتی که از
ترکیه خریده بودم با ذوق بهم نگاه کرد و گفت: وا ی این چقدر قشنگه! مر سی
آراد .
_خواهش می کنم قابل شما رو نداره!
عطر رو از جعبه در آورد و بوش کرد که آرزو از دستش گرفتش و به همراه آوا مشغول
برر سی و بو کردنش شدن.
کادو ی بعد ی مال بابا بود که تو ی یه جعبه ی کوچیک یه هدیه ی بزرگ رو جا
داده بود! "سوئیچ یه ما شین ۲۰۶"
آرام با دیدن سوئیچ از بابا تشکر کرد و بابا در جواب آقا ی محمدی که گفته بود
چرا اینکار رو کرده گفت : ارزش آرام جان خیلی بیشتر از این چیزاست، درواقع من
می خواستم این هدیه رو موقع عرو سیشون بهش بدم ولی به برکت وجودش ما اینبار سود زیادی کرد یم و تصمیم گرفتم الان بهش بدم.
آرام همه ی کادوها رو یکی یکی باز کرد و برا ی هرکدومش کلی ذوق نشون داد و
تشکر کرد تا اینکه نوبت ر سید به کادو ی امیرحسین که از بقیه ی جعبه ها
بزرگتر بود.
آرام وقتی شنید این کادو مال امیرحسینه دست به سینه نشست و گفت :من
این کادو رو باز نمی کنم!
همه با تعجب نگاهش کردیم که امیرحسین گفت :نترس توش بمب نذاشتم.
آرام جواب داد:بمب نیست و لی خدا می دونه چی گذاشتی توش! هنوز کاد وی
پارسالت یادم نرفته که مار پلاستیکی بهم هدیه دادی.
امیر حسین: باور کن این دیگه نه ماره و نه عروسک فنری! یه چیزیه که خیلی به
دردت می خوره!
آرام مشکوکانه نگاهش کرد که آرزو گفت :آبجی من هم موقع کادو کردنش بودم
باور کن چیز ترسنا کی نیست!
جعبه رو از ر وی میز برداشتم و گفتم:اصلا خودم بازش می کنم تو هدیه دانت هم
مثل غافل گیر کردنته!
در مقابل چشمای کنجکاو بقیه مشغول باز کردنش شدم و در کمال تعجب دید م از
تو ی هر جعبه یه جعبه ی کوچکتر و کادو شد ه بیرو ن میا د تا اینکه بعد هفت تا
جعبه به یک جعبه ی کو چیک رسیدم که توش یه دونه پستونک جا خوش
کرده بود.
با تعجب پستونک رو نگاه کردم و به همراه جمعیتی که منتظر به جعبه ها چشم
دوخته بودن زدم زیر خنده که آرام با حرص پستونک رو از تو ی جعبه برداشت و به
سمت امیرحسین پرتش کرد و گفت : انداز ه ی همین پستونک برات کیک میزارم توی همین جعبه ها و تک تکشون رو کادو می کنم! من که می دونم تو
درست بشو نیستی!
امیرحسین پستونک رو تو ی هوا گرفت و گفت : خب چرا ناراحت می شی! این
کادو ی دوسال گیته یه هد یه هم برا ی بیست سال باقی مونده اش زیر اون
پارچهه است.
با کنجکاو ی پارچه ی ساتن زرد رنگی که پستونک روش بود رو برداشتم و به یه
جفت گوشواره به شکل قلبا ی توی هم که زیر پارچه بود نگاه کردم.
آرام به گوشوار ه ها نگاهی انداخت و گفت :می مرد ی مثل بچه ی آدم کادوش میکرد ی و این مسخره بازیا رو در نمیاور
دی؟!
#پارت_صد_وچهل_وپنج_وچهل_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقا ی محمدی اجازه گرفت تا قرار
عرو سی رو برا ی تابستون و توی روز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه
بزاره و آقای محمدی هم هیچ مخالفتی در این مورد نکرد.
این وسط فقط سعید بود که کم حرف می زد و بیشتر توی خودش بود.
آخر شب بود و من ر وی لبه ی تخت نشسته بودم و به آرام که با ذوق پیراهن
مجلسی ای که براش سوغات آورده بودم رو برانداز می کرد نگاه میکردم که پیراهن رو
جلو ی خودش گرفت و گفت:و ای آراد این چقدر قشنگه دلم می خواد زودتر
بپوشمش!
دستام رو از پشت رو ی تخت گذاشتم و بهشون تکیه دادم و با لذت به ذوق
کردنش چشم دوختم که ناگهان وارد اتاقک لباسها شد و لحظه ا ی بعد در حالی
که لباس رو پو شید ه بود مقابلم وایستا د و بعد باز کردن موهاش رو ی پاش چرخید که دامن کلوش لباسش تو ی هوا چرخی د و من ازش چشم گرفتم و او گفت:
چطور ه آراد بهم میاد ؟
من داغ شده بودم و شدیدا د لم بغل کردنش رو می خواست ولی می دونستم
اگه بیشتر بهش که تو ی لباس زرشکی کوتاه با دامن کلوش کار شده با گیپور! میدرخشید و دلبری می کرد نگاه کنم از خود بی خود می شم و پا ر وی حرف
مادربزرگش می زارم برای همین خودم رو با ور رفتن با ساعت تو ی دستم مشغول
کردم که با دلخور ی گفت :آراد چرا نگاهم نمیکنی؟!
با کلاف گی سرش غر زدم:آرام! پاشو!
دستا ش رو دور گردنم حلقه کرد و با ناراحتی گفت :نمی خوام!
_آرام بهت میگم پاشو!
دستش رو ر وی صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم که دوباره غریدم :نکن
آرام!
_آراد تو چرا از من رو میگیری و نگاهم نمیکنی؟یعنی دیدن من این همه
برات سخته؟
_اینطور نیست!
_پس چطوریه ؟ مگه غیر از ا ینه از من فرار می کنی ؟
_منظورت چیه؟!
_من امروز جلو ی تو فقط دکمه های لباسم رو باز کردم در صورتی که زیر پیراهنم
لباس داشتم ولی تو رنگ عوض کردی و از اتاق بیرو ن ز دی، الان هم بر ای تو
لباس پو شیدم و دلم می خواد در موردش نظرت بدی ولی تو. ..
_آرام تو نمیفهمی...
:چی رو نمی فهمم آراد؟ اینکه وجود من معذبت میکنه؟!
سرم رو پایین انداختم و گفتم : یادته مادربزرگت شب عقد از رسم و رسوم باهامون
حرف زد ؟
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: منظورش از رسم و رسوم این بود که من باید
خوددادر باشم و...
*کش و قو سی به بدنم دادم و به ساعت ر وی دیوار که ساعت یازد ه صبح رو نشون
می داد نگاه کردم و از تخت پایین اومدم و با برداشتن حوله ام به قصد رفتن به
حموم از اتاق بیرو ن زدم.
خیلی سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم.
خونه ساکت بود و آرام در حا لی که سرش رو ر وی دسته ی مبل کنار شومینه
گذاشته و موهاش رو از مبل آویزون کرده بود، گو شیش رو روی سینه ا ش گذاشته و خوابیده بود.
انقدر توی خواب مظلوم شده بود که دلم نیوم د از کنارش بگذرم و بالای سرش
وایستادم و بهش خیره شدم ولی با صدای عطسه ای که بی موقع به سراغم اومده
بود بیدار شد و با دیدن من بالای سرش به روم لبخند زد و بهم سلام کرد.
که جوابش رو دادم:سلام عشق آراد! چرا اینجا خوابیدی؟!
_اینجا دراز کشیدم تا موهام با گرمی شومینه خشک بشن که خوابم برده.
_مامان خونه نیست؟
_نه! از مدرسه ی آوا باهاش تماس گرفتن و رفت اونجا.
_چرا چیزی شده؟
_نمی دونم!
یه حسی بهم می گفت حتما آوا یه شاه کار ی انداخته که از مامان خواستن به
مدرسه اش بره.
کلافه باز وی قلمبه و بیرون زده از تیشرتم رو چنگ زدم و ماساژش دادم که آرام سر
جاش نشست و پر سید: آراد تو صبحونه خوردی ؟
_نه! خیلی وقت نیست که از خواب پا شدم .
رو ی پاش وایستاد و با گرفتن دستم من رو با خودش به سمت آشپزخونه کشوند.
پشت میز وسط آشپزخونه نشستم و او با وجود رقیه خانم خودش برای دوتامون
چایی ریخت و روبه روم نشست.
استکان چایی رو به دست گرفتم و بهش خیر ه شدم و گفتم :آرام مامان درست می گفت که بهشون سر نز دی؟!
_آراد! این خونه با همه بزر گی و قشنگیش با نبود تو برام مثل قفس دل گیر ه من
یه روز اومدم اینجا و لی نتونستم جای خالیت رو تحمل کنم و زود رفتم مامانت
حق داره ازم دل گیر باشه و گلا یه کنه.
به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خودن چاییم شدم.
هنوز با آرام تو ی آشپزخونه نشسته بو دیم و حرف می زد یم که با صدا ی غرغر
مامان با تعجب به هم نگاه کرد یم و از آشپزخونه خارج شدیم.
مامان که تازه وارد خونه شده بود و معلوم بود حسابی از آوا عصبی ه کیفش رو
رو ی مبل انداخت و رو به آوا که با ناراحتی بهش نگاه می کرد غر زد: من نمی دونم تو دیگه چی میخوای که اینجو ری می کنی آخه مگه ما چی برات کم گذاشتیم که اینجوری جوابمون رو می دی ؟ !
May 11
••💛💭••
📚📌رجب، ماه توبه است!
از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست ‹ يامُقيل العَثَرات › است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی!
اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشدهايم! اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد.
•آیتالله #فاطمینیا(رحمة الله علیه)
#ماه_رجب 🌙
#توبه
#استغفار
•
🔈صداشومے شنوے
چه زیباست...♡
🌼 #اذان به وقت #نـــــــمــــاز😃
🍃چه ضرب آهنگِ
🌼قشنگے است
🍃میگوید
🌼خــــــــدا همین نزدیڪیست
🍃گوش ڪن
🌼«الــــلــــه اڪـــبـــــر»
#اذان یعنے ؛
💌دعوتے از سوے پروردگار
براے بندگان راستينش..
بله داره میگه بنده من
✨چه زیبا دارم #صدات می کنم...🙂
✨زود باش جانمونی
✨ یه فرصته..
✨نصیب هرکسی نمیشه که..🙃😉
اهل دلا یا عـــــلــــے😍♡
التماس دعا 🙃
نمیخواهم که در بستر بمیرم-نمیخواهم که همچون شمع سوزان-بریزم اشک-در آذر بمیرم-همی خواهم که در فصل جوانی-میان جبهه و سنگر بمیرم-همی خواهم برای حفظ قرآن برای یاری رهبر بمیرم-نمی خواهم که ننگ و خار بمیرم-به زیر رختخواب بیمار بمیرم-چنین مرگی برایم افتخار است-که زیر آتش رگبار بمیرم.
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید حسین غلامرضایی
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
منتظران گناه نمیکنند
#انسان_شناسی ۵۸ #مقام_معظم_رهبری #استاد_شجاعی - چه اتفاقی میافتد که گاهی ناگهان چهرهی اعتقادا
انسان شناسی ۵۹.mp3
10.73M
#انسان_شناسی ۵۹
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_نظری_منفرد
✖️هرقدر معلومات دینی بالاتری داشته باشید!
✖️هرقدر عبادت بیشتری داشته باشید!
✖️هرقدر شبزندهداری بیشتری داشته باشید!
✖️هرقدر اعمال خیر بیشتری داشته باشید!
نمیتواند شما را به عاقبت بخیری نزدیک کند،
💡مگر اینکه شما قوانینِ برقراری تعادل میان پنج قوهی نفس خود را آموخته باشید!
در این مجموعه، این قوانین را آرام آرام میآموزیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا میدانید امام زمان عج چگونه در حق شما دعا میکند؟!
حتما ببینید و لذت ببرید و افتخار کنید که محب ایشان هستید
#نشر_حداکثری_لتعجیل_الفرج_ان_شاءالله
اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار
بزن به یاد دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی💔
#انتقام_سخت
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز سه شنبه:
🔹 ۲۶ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۴ رجب ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۱۶ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 فرار شاه معدوم [۱۳۵۷ ش]
💢 قتل شیخ شهاب الدین سهروردی [۵۸۷ ق]
#تقویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #خادمانه
😇دعایتان را از بهشت رضوی به آسمان اجابت ببرید...
🙏چیزی تا لیلة الرغائب نمونده، شب بخشش و عطای زیاد...
⏱از الان تا فردا سه شنبه ساعت ۲۴:۰۰ فرصت دارید،
در یک پیام صوتی کوتاه این جمله رو کامل کنید:
از امام رضا(ع) می خوام که...
و خواسته های دلتون رو به آدرس
🌐 @razaviadmin
در تلگرام، گپ، روبیکا، سروش و ایتا برامون ارسال کنید تا در جوار امام رضا علیه السلام توسط خادمان فرهنگی آقا، پخش بشه...
❣ در حرم بمانید؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
4_6048450873560927093.mp3
1.29M
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 خاصیت دعا کردن برای#امام_زمان
ابراهیم افشاری
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام کاظم علیه السلام:
✍... وَ مَا ظَنُّک بِالتَّوَّابِ الرَّحِیمِ الَّذِی یتُوبُ عَلَی مَنْ یعَادِیهِ فَکیفَ بِمَنْ یتَرَضَّاهُ...
🔴... تو را چه گمان است به توبه پذیر مهربانی که از دشمن خود توبه پذیرد تا چه کسی که خشنودی او را جوید...
بحار الانوار،ج۱،ص۱۵۶
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ |يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲
⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب
📌جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/3ky9u
📲 @tasnim_esf
#ماه_رجب
#رجب
منتظران گناه نمیکنند
دی؟! #پارت_صد_وچهل_وپنج_وچهل_وشش 💕 دختر بسیجی 💕 اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقا ی
🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
آوا با عصبانیت جواب مامان رو داد: مشکل شما همینه که فکر میکنین همه
چی پول و مدرک تحصیلیه اصلا من اگه نخوام درس بخونم کی رو باید ببین؟
مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخو ای درس بخو نی! مگه
دست خودته؟!
آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به
مدرسه نمی رم.
با رفتن آوا مامان خودش رو رو ی مبل انداخت و سرش رو توی دستاش گرفت که
جلو رفتم و پر سید م :چی شده؟
_چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم
نیست بقیه اش رو کدوم گو ری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که
به جای مدرسه معلوم نیست کجا غیبش میزنه و موقع تعطیل شدن مدرسه بر می گرده.
_ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمیدونستین که به مدرسه نمی ره؟
_هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو
چشمام زل زده و می گه نمی خوام درس بخونم! باید م اینجور بگه! دختر ی که هر
چی خواست براش خرید ی و هر کار ی که خواست کرد معلومه که آخرش اینجوری می کنه.
عصبی و کلافه رو ی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در
سکوت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست
رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوا ن رو مقابل مامان نگه داشت.
مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو
رو هم ناراحت کردم.
آرام جوابش رو داد: از این جور بحثها تو ی هر خانواد های ممکنه پیش بیاد.
مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجو ر ی می کنه؟! از بهترین
معلم خصوصی و کلاس ها ی تقویتی و ثبت نام تو ی بهترین مدرسه! هیچی
براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشنا سی تمام زل زده توی چشمام و میگه نمیخواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم زده تا اخراجش کنن.
آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجور ی رفتار کنه! شما
انقدر خودت رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه!
مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه ر وی دند ه ی لجه من نمی دونم چه
گناهی کردم که خدا اینجو ر جوابم رو میده اون از آیدا که یک روز در میو ن با
شوهرش قهره و میاد اینجا و این هم از این که.....
مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن
لباسش به طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به
خاطر وجود یه پسر تو ی زندگیش اینطو ر شده باشه؟
_چطور؟ تو چیزی در موردش میدونی؟
_خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف می زد و من
احساس کردم مخاطبش مذکر باشه! این روزاهم همه اش سرش تو ی گو شیشه.
_من هم همین احساس رو دارم.
آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجور ی رفتار
کنه.
نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساسیه و بیشتر از
هر زمان به محبت و توجه نیا ز داره و اگه این محبت رو تو ی خانواده پیدا نکنه برای پیدا کردنش به بیرون از خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی
پام به زندگیتو ن باز شده اصلا ندیدم که کسی بهش توجه کنه و او همیشه تو ی
خودشه.
_ولی این دلیل نمی شه که نخواد به مدرسه بره!
🍃 #پارت_صد_و_چهل_وهشت
💕 دختر بسیجی 💕
_اتفاقا این بهترین دلیل برا ی لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه
و بهشون بگه که من هم هستم! میدونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای
اینکه هیجا ن و انرژ ی شون رو بیرون بریز ن و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک
خودشون فرو میرن و برا ی همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن.
_یعنی میخوا ی بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟
_آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیری و او رو با خودت به کافی شاپ یا
رستوران ببری و باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بر ی جلوی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟
_............
_توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی
همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم
ِکی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعضی وقتا انقدر توی سر و
کله ی هم میزنیم که صدای مامانم در میا د و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو
جریمه میکنه!
نمی خوام از خودم و خانواده ام تعر یف کنم ولی ما اینجو ری نه تنها هیجان
وانرژیمو ن رو تخلیه می کنیم که بهمون خوش هم می گذره و آرزو رو از حصار
تنهایی خودش بیرو ن میکشیم.
دست به سینه نشستم و با لبخند گفتم : نمی دونستم تو مشاوره هم بلدی!
خب خانم مشاوره من الان باید چیکار کنم تا آوا به جمعمون بر گرده؟
خندید و جواب
داد: الان که هیچی او بیشتر از هر چیز ی نیاز داره که تنها
باشه ولی سعی کن بیشتر باهاش باشی و بگی و بخندی مثال اینکه یه روز برو جلو ی مدرسه اش و برای ناهار با هم برین بیرو ن و کار ی کن که بهش خوش
بگذره.
با تحسین نگاهش کردم و او با کش تو ی دستش موها ی بازش رو محکم بالا
سرش بست و به سمت گو شیش که رو ی مبل کنار شومینه زنگ می خورد رفت.
آرام درست می گفت ما همه از آوا غافل شده بودیم و فراموش کرده بود یم که او توی سن حساس بلوغه و بیشتر از همیشه به محبت ما نیاز داره!
من که همیشه سرم به تفریح و کار خودم گرم بود و یادم نمیومد هیچ وقت اصلا
او رو دیده باشم.
ولی حالا آرام چشمام رو باز کرده و یاد م آورده بود که من یه برادرم و باید از
خواهرم حمایت کنم درست مثل محمدحسین که از آرام حمایت میکرد و تو ی ا ین مدت چند بار ی دیده بودم که سر به سر هم میزارن و آرام برا ی فرار از دست
محمدحسین به من پناه آورده بود.
واقعا جمع صمیمی و شاد خانواد ه شون با جمع ما یکی نبود من وقتی اونجا بودم
یا اینکه آرام پیشم بود واقعا شاد بودم.
*وضو گرفته بودم و بر ای خوندن نماز مغرب توی اتاقم آماده می شدم که آرام که یک ساعتی می شد به اتاق آوا رفته بود تا باهاش حرف بزنه و بفهمه چشه به اتاق
اومد و خودش رو ر وی تخت رها کرد.
سوالی نگاهش کردم و گفتم :خب! چی شد؟
🍃 #پارت_صد_وچهل_ونه_وصد_وپنجاه
💕 دختر بسیجی 💕
_چی چی شد؟!
_همین که با آوا حرف ز دی دیگه تونستی آرومش کنی و بفهمی حدس من
درست بوده یا نه؟
_آها! آروم که شد ولی باید بگم من بهش قول دادم که حرفاش بین خودمون
بمونه.
با ابروهای بالا افتاده و شیطون نگاهش کردم که گفت: و لی خب او اشتباه کرد که
بهم اعتماد کرد چون من اصلا راز نگه دار خوبی نیستم!
رو ی صندلی کامپیوتر نشستم که خودش ادامه داد: حدس تو درست بود! آوا چند
وقتیه که با پسر ی به اسم کاوه دوسته و به خاطر او از مدرسه بیرو ن میرفته تا
او رو ببینه و امروز هم برای این بیرون رفته که به پسره پول بده!
_پول بده؟!
_آره مثل اینکه پسره بهش گفته کارتم مسدود شده و نمی تونم پول بگیر م و
الان هم پول لازم دارم و آوا هم رفته که بهش پول بده.
من یه مقدار باهاش حرف زدم که اینا همه اش دروغه و او تو رو فقط به خاطر
پولت میخواد ولی او باور نکرد و من مجبور شدم بهش ثابت کنم.
_ثابت کنی ؟ چجو ری؟!
_شماره ی پسره رو ازش گرفتم و بهش پیام دادم که او هم از خدا خواسته جوابم رو
داد و منکر دوستیش با آوا شد و آوا هم بهش زنگ زد و بعد اینکه کلی لیچار بارش
کرد شماره اش رو از رو ی گو شی ش حذف کرد.
_اونوقت تو چی بهش پیام دادی ؟
خندید و گفت : اونش دیگه شخصیه!
_آوا الان با این موضوع کنار اومده؟
_هنوز نه ولی کنار میاد و یا د میگیره زود به کسی اعتماد نکنه! من بهش گفتم
با مادرجون حرف می زنم تا یکی دو روز براش مرخصی بگیره و به مدرسه نره.
_چقدر خوبه که هستی آرام! نمیدونم اگه تو امروز اینجا نبود ی شاید من حتی باهاش دعوا و اوضاع رو خرابتر از اینی که هست می کردم.
ُُاه چقدر خطرناک! یعنی اگه من هم اشتباه بکنم تو ممکنه دعوام کنی؟!
_مگه ممکنه که تو
هم اشتباه کنی!
_چرا که نه بلاخره من هم آدمم دیگه؟
_من که فکر نمی کنم تو آدم با شی؟
او که حالا کنار تخت وایستاده بود با اخم و دست به سینه نگاهم کرد که از جام
برخاستم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :تو فرشته ای آرام! فرشته ای هستی
که خدا به زندگیم هد یه داده.
خود ش رو از بغلم بیرو ن کشید و بر ای وضو گرفتن از اتاق خارج شد و من بر ای
نماز خوندن رو به قبله وایستادم.
نمازم رو سلام دادم و به سمت آرام برگشتم که تو ی چادر سفید ش نشسته بود و در
حالی که به سرش رو به لبه ی تخت پشت سرش تکیه داده بود خیر ه به من نگاه
می کرد.
به روش لبخند زدم که لبخند بیجونی زد و گفت :آراد می شه اگه یه روز من
نبودم باز هم همینجو ر قشنگ نماز بخونی؟!
از حرفش متعجب شدم و پرسیدم:مگه قراره کجا بری؟
_نمی دونم مثال اگه یه وقت ...
_مثال اگه یه وقت ازم جدا شدی؟!
_آراد فقط یه چی ز میتونه من رو از تو جدا کنه و اون هم مرگه!
_ این حرفا چیه که میزنی آرام؟
_نمی دونم آراد! یه حسی بهم میگه همه چی زیاد ی خوبه!
_خب این چه اشکالی داره؟
_نمی دونم! فقط یه ترس و دلهره ی عجیبی تو ی دلمه! ترس از نبودن تو! ترس از دور یت! ترس از تنهایی!
_من قرار نیست ازت دور بشم و تنهات بزارم! من تازه تو رو به دست آوردم و قرار
نیست به این راحت ی از دستت بدم.
لبخندی گوشه ی لبش نشست و مشغول جمع کردن جانمازش شد و در همون
حال گفت :راستی! اگه ازت بخوام فردا باهام بیا ی بریم یه جا قبول می کنی؟
_معلومه که میام فقط فردا باید بریم شرکت من چند
روزه که نبودم و....
_خب بریم شرکت و کارمون رو انجام بدیم و بعدش بریم.
_چشم هر چی که تو بگی فقط نمی خوا ی بگی کجا قراره بریم ؟
_یه جای خوب! پیش یه عالمه فرشته!
از اینکه قبول کرده بودم باهاش برم از حالت ناراحتی در اومده بود و لباش
خندون شده بودن و من هم دقیقا همین رو می خواستم که آرام همیشه آروم و
شاد بمونه.
💕
⊰᯽⊱┈──╌♥️╌──┈⊰᯽⊱
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_صد_وپنجاه_ویک_وپنجاه_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
اونشب کسی از جریا ن آوا و مدرسه نرفتنش چیز ی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به
سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یاد ش رفت از چیزی ناراحته
و بابا هم به چیز ی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد.
صبحش خیلی زودتر از همیشه به همراه آرام به شرکت رفتیم و طبق قرا ری که
باهم گذاشتیم دوتاییمون تا ساعت ۱۰ کارهامون رو تموم کرد یم و برای رفتن به جایی
که آرام گفته بود از شرکت بیرون زدیم.
بنا به درخواست آرام اول بر ای خرید به یه فروشگاه اسباب بازی فرو شی رفتیم و آرام در مقابل چشمای متعجب من با ذوق و خوشحالی از هر اسباب باز ی چه
دخترانه و چه پسرانه چند تا بر میداشت و من بدون اعتراض و با لبخند و لذت
فقط نگاهش می کردم و اسباب بازی ها رو از دستش می گرفتم و یه جورایی شده
بودم سبد خرید ش!
تعداد اسباب بازیایی که خر یدیم انقدر زیاد بود که مجبور شدیم برای
گذاشتنشون توی ما شین از شاگرد مغازه کمک بگیریم.
بدون هیچ حرفی پشت فرمون نشسته بودم و بدون اینکه بدونم کجا میرم به
سمتی که آرام لحظه به لحظه آدرسش رو می داد می روندم تا اینکه به یه
پرورشگاه ر سیدیم و آرام ازم خواست جلوی در پرورشگاه نگه دارم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :اینجاست؟
بدون هیچ حرفی در ما شین رو باز کرد و پیاد ه شد و رو به من که او رو نگاه می کردم
گفت :نمیخوا ی پیاد ه شی؟!
آرام با گفتن این حرف در ما شین رو بست و برای زدن آ یفون به سمت در رفت و من
هم پیاد ه شدم و به سمتش رفتم و کنارش وایستادم که در باز شد و به همراه هم
وارد حیاط پرورشگاه شدیم و به سمت در ساختمون رفتیم.
با ورودمون به سالن ساختمون بچه هایی که معلوم بود منتظر اومدن آرام بودن به
سمت آرام دوید ن و آرام هم وسط سالن و رو ی زمین و پشت به من روی زانو
نشست و بچه ها دورش رو گرفتن.
دست به سینه جلو ی در وایستاده بودم و به آرام که مثل مادرای مهربون وسط
بچه ها نشسته بود و حلا یکی یکیشون رو می پر سید و باهاشون حرف میزد
با لبخند نگاه میکردم که آرام به سمت من برگشت و گفت :آراد نمیخوا ی با
دوستای من دوست بشی ؟
به سمتش رفتم و گفتم :چه دوستای قشنگی!
آرام رو به بچه ها که با تعجب به من نگاه می کردن گفت:بچه ها نمی خواین به عمو
آراد سلام کنین!
با این حرف آرام بچه ها بهم سلام کردن که کنار آرام نشستم و با لبخند جواب
سلامشون رو دادم و آرام مشغول معرفی یکی یکیشون به من شد و من هم با ذوق
به هر کدوم که معر فی میکرد نگاه میکردم و باهاشون دست می دادم و حرف
میزدم.
با صدای خانمی سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم که رو به آرام گفت : سلام آرام
خانوم! چه عجب که ما شما رو دیدیم! دیگه داشتیم از اومدنت ناامید می شدیم.
آرام با خانمه دست داد و باهاش احوالپر سی کرد و با اشاره به من گفت : منتظر بودم آقامون از مسافرت برگرده و با هم بیایم اینجا.
خانمه یه نگاهی به من انداخت و بهم سلام کرد و رو به آرام گفت :مبارکه عزیز م
ایشالله به پای هم پیر شین نمیخوای آقاتون رو معرفی کنی ؟
_ایشون آقا ی آراد جاوید هستن .
خانمه رو به من گفت "خوشبختم " و ناگهان رو به آرام گفت :آرام نکنه ایشون پسر
آقای جاوید....
آرام با لبخند گفت : آره ایشون پسر آقای جاویده.
با تعجب از حرفاشون بهشون نگاه می کردم که خانمه رو به من گفت : ببخشید
که شما رو نشناختم! خیلی خوش اومدین! چرا اینجا وایستادین بفرمایین بر یم
توی دفتر! خانم شاه ملکی خیلی خوشحال میشن شما رو ببینن.
_نه! اینجا راحت ترم.
_ولی آخه اینجا که خوب نیست!
_گفتم که اینجا راحت ترم.
_باشه هر جور که شما راحتین.
آرام که تا اون لحظه با لبخند به من نگاه میکرد رو به خانمه گفت :خانم محبی ما
یه مقدار اسباب باز ی برا ی بچه ها خریدیم ومی خوایم اگه اجازه بدین
خودمون بهشون بدیم.
خانم محبی: اختیار دارین خانوم! الان به آقا رحیم می گم بیاد و بهتون توی
آوردنشون کمک کنه.
خانم محبی برا ی صدا زدن آقا رحیم رفت و من رو به آرام گفتم : آرام جریا ن
چیه؟ این خانم از کجا بابا رو می شناسه؟
_می دونی من و آقاجون اینجا با هم دیگه آشنا شدیم؟!
_اینجا؟!
_آقاجون یکی از خیرینه که به این مرکز کمک مالی میکنه و هر چند وقت یک بار بر ای دید ن بچه ها به اینجا میا د و از قضا یک روز که من هم اومده بودم
اینجا هم دیگه رو دی
دیم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون.
_یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی ؟
_نه نمی دونست
🍃 #پارت_صد_و_پنجاه_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
_پس از کجا از زیر و بم زند گی تو خبر داشت ؟
_شوهر خانم شاه ملکی مدیر اینجا! خانواد ه ی ما رو میشناسه و همه چی رو
در مورد ما به خانمش می گه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره
و این جو ری می شه که آقاجون همه چی رو در مورد من و خانواده ام می دونست .
با اومدن خانم محبی و مرد ی که حدس میزدم آقا رحیم باشه دیگه چیز ی نپرسیدم و برای آوردن اسباب بازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم.
به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون باز ی کرد یم.
بچه ها از دید ن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال
بودم و از اینکه میدیدیم تونسته ام با یه هدیه ی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد
کنم حس خو بی داشتم و این رو مدیون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی
برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که
همچین جاهایی هم وجود داره و آدم می تونه خیلی ساده از خوشحال کردن
چندتا بچه لذت ببره.
محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ما شین کنترلیش باز ی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه.
کنار ش نشستم و جو ری که ناراحت نشه کنترل ما شین رو گرفتم و بهش
گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ما شین یکی داشتم و اولش بلد
نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم.
همانطور که بهش یاد می دادم چطور باز ی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمیخوای
اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟
سر ش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من
دوست با شی؟
همانطور که سرش پایین بود خیلی یوا ش گفت :اسم من ا میر محمده.
دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به
هم دست میدن! !
دستش رو توی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ما شین رو بهش دادم و
گفتم :خب حالا تو باز ی کن ببینم چیکار می کنی!
کنتر ل رو از دستم گرفت و مشغول باز ی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یا د گرفت خیلی خوب با ما شینش باز ی کنه.
آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون
گرم بود کنارمون وایستاد و گفت : می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط
برقرار کنی!
من که رو ی زمین نشسته بودم کنارش وایستاد م و گفتم :من و امیر محمد دیگه با
هم دوست شدیم.
روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟
امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :میدونی تو او لین کسی هستی که
تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟!
_واقعا؟!
_آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و بر ای همین هم
دیر با کسی دوست میشه.
به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم: یه جورایی
من رو یاد بچگیای خودم میندازه!
آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بود ی که
اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری
🍃 #پارت_صد_و_پنجاه_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
_خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برا ی همین هم حتی توی
جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم میگفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم.
_حرف مردم همیشه هست! خب دیگه الان وقت ناهار بچه هاست و ما هم دیگه
باید بریم.
برام سخت بود که بخوام با رفتنم بچه ها رو ناراحت کنم به خصوص اینکه میدید م امیرمحمد با غصه نگاهم می کنه! بر ای همین رو به بچه ها که جلومون
وایستاده بودن گفتم: خب دیگه بچه ها ما باید بریم و لی قول میدم زود بهتون
سر بزنم ازتون میخوام هر چی که دوست دارین دفعه ی بعد براتون بیارم رو به خانم
مربی بگین تا به من بگه.
یکی از پسر بچه ها گفت: یعنی هرچی که بخوایم شما برامون میخری؟
_آره عزیزم هر چی که بخو ا ی!
_حتی دوچرخه ی قرمز گنده؟!
_حتی دوچرخه ی قرمز گنده!
یه دفعه َ یکی از بچه ها که تپل تر از بقیه بود گفت : خولاکی هم بلامون میخری؟
_بله که می خرم شما فقط بگو چه خوراکی ا ی دوست دا ری تا من برات بخرم.
_شوکولات و آ بنبات و چیپش و از این بیشکوییت های ی که روشون کاکائو داله.
_چشم عزیزم حتما می خرم! فقط شما می دو نی چیپس و آ بنبات برای سلامتیت ضرر داره؟
_شما بخل قول میدم همش لو یه شا نخولم.
با صدای بلند خندیدم و گفتم : خب دیگه بچه ها یادت