منټظران حضږٺヅ🇵🇸
.#به همین سادگی.#پـارت سیزدهم... عطیه ناراحت وشیمون از بخث پیش اومده با خودش زیر لب چیزی گفت و من به
#به همین سادگی
#پـارت چهاردهم
حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت نگاهم رو دوختم به دست هامون آرزو داشتم این لحظه هارو نوازش گونه انگشتهامو کشیدم روی دست مشت شده اش. و قلبم رو بی تاب تر کردم!!...بر میدارم دستمو باز کن اون اخم هارو یادم افتاد از من متنفری..نمیدونم صدام لرزید یانه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیر علی رو روی صورتم ولی من جرئت نکردم سر بلند کنم قلب بی تاب وفشرده ام هشدار میداد چشمهام اماده باریدنه...عمو احمد دوباره سوییچ پـرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من دوستش داشتم وکلی خاطره داد به امیر علی و روبه من گفت محیا جان خونه ما نمیای دخترم?!:مثله بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنا عطیه وایساده بودم: نه مرسی عمو جون دیگه دیر وقته میرم خونه..عمه نزدیکم اومد خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه من خودم به هادی زنگ میزنم-نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت!!""عطیه بلند خندید- اوه چه خجالتیم میکشه حالا خوبه یک شب در میون خونه ما میخوابیدی ها حالا که بهتره دیوونه دیگه نامحرمم نداری حس کردم همه صورتمم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم،... راست میگفت شب های زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستون ها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی حالا حس غریبی داشتم....عمه ام از من طرفداری کرد- خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش،،،عطیه با مزه خنده اش رو جمع کرد و چشمکی به امیر علی زد که درست روبه رومون بود تازه فهمیدم امیر علی هم حسابی کلافه شده از این حرف نا مربوط عطیه و تعارف عمه... عمه محکم بغلم کرد- پس فردا ظهر نهار منتظرتم پـوف کشیدنه اروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر و ذهنم شده بود عکس العملهاش انگار دیدن من اونم دو وعده پشت سره هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش.. اومدم مخالفت کنم که عمه یک *ب*و*س*ه محکم کاشت روی گونم نه نیار عمه یک ماهه عقد کردین انقدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم.که نشده درست عروسمو پـاگشا کنم، منتظرتم!!!خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادر شوهر، و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت، این یکیو دیگه نمیتونی ناز کنی این دعوته شخص شخصیه مادر شوهره- عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت این قدر اذیت نکن دخترمو مادر شوهر چیه من همیشه برای محیا عمه ام!عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود- بیا تحویل بگیر مامانت طرفه عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهرشوهر بازی براش دربیارم براش کیف کنه.. معلومه امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازی های عطیه اما سعی میکرد نخنده. بس کن عطیه نصفه شبه اجبارا نگاهش چرخید رو من بریم محیا-باز هم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه لبخندی به صورتش پـاشیدم بریم،امیر علی آرنجش رو به لبه ی شیشه تیکه داده بود و سرش رو به دستش لب چیدم و صدام بچگانه بود-قهری جوابم فقط یک نیم نگاه بود. الان داری نقشه میکشی فردا چجوری از دستم فرار کنی صاف شدو دستش حلقه شد دوره فرمون. نه اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه-نگاه جدیش چرخید روی صورتم این جمله چیه تکرار میکنی من کی همچین حرفی زدم?!
#مدیر
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#به همین سادگی #پـارت چهاردهم حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت نگاهم رو دوختم به دست هامون
#به همین سادگی
#پارت پونزدهم
نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتمو دوختم به انگشت هام که توی هم میپیچوندمشون-لازم نیست بگی اخمه همیشگی پیشونیت وقتی با منی خواسته ات برای نگفتنم رفتارت همه ی اینا نشون میده-پـوزخندی زد وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری!-شاید تو به خاطره حرمت بزرگتر ها اومدی،دنده رو عوض کرد خب اره برای حرمت ها اومدم اما دلیل نمیشه برای نفرت داشتن از تو!:اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو نمیخوامو خلاص! براق شدم- خب چرا... چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وفتی که همه چی جدی شده بود. -کلافه پـوفی کشید چون اگه میگفتم تورو نمیخوام مامان یکی دیگه رو کاندیدمیکردو من فکر کردم تورو راحت میتونم راضی کنم بگی نه!" - اخه چرا.. پـرید وسط حرفم . گفتم نپـرس چرایی رو که حالا دیگه. مفهومی نداره-پـوفی کردم اون وقت اگه من میگفتم نه دیگه عمه بی خیال ازدواج کردنت میشد? - بلاخره اره،،،لحنم رو مظلوم کردم بهم بگو چرا خاهش میکنم.سرم رو بالا اوردم و سر امیر علی هم چرخید روی من نگاهش وای نگاهش
که قلبم رو از جا کند بی اخم بود جدی نبود. ولی سری دزدید از من این نگاه رو.اروم گفت زود پـشیمون میشی دختر دایی مطمئنم!با توقف ماشین با صدای آروم و لرزونی گفتم ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم مطمئن تر از تو.بازم نگاهش چر خید روی من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم. و اصلا نفهمیدیم که خداحافظیم رو شنید یا نه............ حرارت ملیح افتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رونفس عمیق کشیدم سردی هواهم گاهی لذت داشت چون میتونستم کم کنم حرارت درونیم رو حرارتی که حاصل اشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ایی که حتی فکر کردن به امیر علی هم من رو بی تاب و دلتنگ میکنه سرو صدای دقلو ها امکان کشیدنه نفس عمیق دوم رو از من گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا و محسنی که شبیه مامان بود! شما دوتا دیگه کجا. محمد ابرو انداخت بالا خونه عمه مشکلیه چشمهام رو ریز کردم اون وقت کی گفته شما دوتاهم دعوتین محسن با صدای لوسی گفت وا محیا جون خونه عمه که دیگه دعوت نمیخاد صورتمو جمع کردم بی مزه ها.بابا طبق عادت سوییچو توی دستش میچرخوند اومد بیرون. با اعتراض گفتم بابا جون خودم با آژانس میرفتم روزه جمعه ایی روزه استراحتتونه به پـیشونی بابا چین مصنوعی افتاد این الان دختر بابا از الان تعارفی شده محمد پـوفی کرد نخیر بابا جون این یعنی یکیدونه باز داره خودشو لوس میکنه محسن دهن کج کرد خودشیرین به جای من بابا چشم غره رفت به هردوشون وبا ریموت در ماشینو باز کرد رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خوب یکیدونه ی بابا -ای خانوم مامان هم داره میاد ها گیج به محسن نگاه کردم مامان محمد با بشکن گفت بله دسته جمعی میخوایم بریم در خونه عمه توحویلت بدیم بعد بریم دور دور اخ چ صفایی داره بیرون رفتن چ خوب شد عروسش کردن ن محسن محسن منتظر شد من بشینم تا کناره شیشه بشینه -اره والا دعاش رو باید به جونه امیر علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض لوس گفتم بابااا مامان که بیرون اومد فرصت به بابا نداد گفت صد دفعه گفتم نزنین این حرف هارو دخترمم اذیت نکنین............. عطیه درو باز کردو با دیدنم دست به کمر شد واچه عجب نمیومدی دسته مامانم درد نکنه با این عروس اوردنش تا لنگ ظهر میخوابه اوف بلندی گفتم بیخیال شو دیگه عطی جون دقت کردی داری میری تو جلده خواهرشوهرای غرغرو با کیفم زدم به بازوش حالاهم برو کنار تاصبح وایسم میخوای حرف بارم کنی عطیه بازوشو ماساژ داد صد دفعه گفتم اسممو کامل بگو شانس اوردی امیر علی اینجا نبود بدش میاد اسم هارو مخفف بگی ضربان قلبم بالا رفت یادم افتاد به عنوان خانوم امیر علی پـاگشا شدمو نیومدم دیدین امیر علی جدی نمیدونستم. -نگو از داداشم حساب میبری جونه من با خنده قدم هامو برداشتم سمت آشپزخونه گفتم ن بابا من!با لحن پـر خنده گفت اره جون خودت خلاصه امار و کار ها حرف هایی که امیر علی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاضرم بگم که سوتی ندی جلوش که اخم هاش از صدتا دعوا کتک بدتره
#مدیر
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#به همین سادگی #پارت پونزدهم نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتمو دوختم به انگشت هام که توی هم
#به همین سادگی
#پـــارت شونزدهم
با اینکه به حرف های عطیه میخندیدم ولی باخودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روز ها شده سهم من! عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پـیچده بود به خوصوص آشپـزخونه که دلم ادم دیگه ضعف میرفت- سلام عمه جون. عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج هارو میگرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من-سلام عمه خوش اومدی جلو رفتم و یک *ب*و*س*ه من و یک *ب*و*س*ه عمه رو گونه ام کاشت.- ببخشید که دیر اومدم وظیفم بود زودتر بیام کمکتون، عمه خندید و بازوم رو فشار اورد!!!برو دختر دیگه خوشم نمیاد تعارفی بشی ..توهم مثله عطیه ی دیگه میدونم اول صبحتون ساعت 10..توهمون محیایی برام پـس مثله عروس هایی که غریبی میکنن نباش. با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو ب* و*س*ی*د*م*
که صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد عمو احمد- به به چه خبره اینجا،نگاه خندونمو دوختم به عمو-سلام عمو جون عمو احمد سینی به دست پـر از فنجون های خالی نزدیکتر شد-سلام بابا خوش اومدی کیفم رو روی کابینت گذاشتم و سینی رو از دست عمو گرفتم -ممنون عمو احمد با لبخند سینی رو به دسته من سپـرد - ممنون بابا جون مشغول آبکشی فنجونها شدم-انقدر بدم میاد از این عروس های چاپــلوس عمو احمد به عطیه که باقیافه حسودش به من نگاه میکرد خندیدومن یواشکی زبونم رو براش در اوردم عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود مثل یک خواهر* اومد نزدیکتر و چشم هاشو ریز کرد بیا برو چادر و کیفتو بزار توی اتاق شوهرت من بقیشو میشورم دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم - حالا که تموم شد عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن منو عطیه میخندید-دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند نمیومد جمعش کنه حالا برا من چشم ابروهم میاد عطیه چشمهاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدارنه ی عمو احمد خندیدم چه حسه خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس میکردم دوستم داره به اندازه ی عطیه و چقدر دلگرم میشدم از این حسه پـدارنه و شوخی های دور از خونه خودمون..عطیه پـشت سرم وارد اتاق امیر علی شد چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتا دور اتاق ساده امیر علی چرخوندم وروی تاقچه ی پـرازکتاب دعا وسجاده وقرانش ثابت موندم و عطر امیرعلی که توی اتاق بود نفس کشیدم -امیر علی کجاست عطیه? عطیه روی زمین نشست و سوالی به صورتم نگاه کرد- نمیدونی نگاه دزدیدم از عطیه ورفتم سمت جالباسی اخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین ونگاه امیر علی فرار کرده بودم مگر امیر علی بامن حرف میزد که بگه کجا میخاد بره.چادرم رو درست روی لباسی فیروزایی امیر علی اویز کردم - نه نمیدونم چیزی نگفت با سکوت عطیه به صورتش نگاه کردم نگفتی کجاست عطی. شونه بالا انداخت نگاهشو دوخت به فرش رفته کمک عمو اکبر یعنی بعضی روزها صبح جمعه میره.کمی فکر کردم و یکدفعه یک چیز تو ذهنم جرقه زد رفته غسال خونه.قلبم ریخت نمیدونم عطیه توی نگاهم چی دید که گفت محیا خوبی یعنی نمیدونستی امیر علی بهت نگفته بود?!??! فقط سر تکون دادم به نشونه منفی و روی زمین وارفتم.-ناراحت شدی محیا! نگاه پـر سوالم رو به عطیه دوختم نه فقط نمیدونستم یکم شکه شدم،پـاهاش رو توی بغلش جمع کرد-بابا بیخیال من که از خودتم راستشو بخای من اصلا این کار امیر علی رو دوست ندارم ولی خب اعتقاد های خاص خودشو داره دیگه اگه توهم دوس نداری بهش بگو تموم کنه صدام حسابی گرفته بود -چرا اخه عطیه براق شد چرا از وقتی بهت گفتم امیر علی کجارفته رسما داری پس میوفتی منو فیلم نکن محیا میدونم از مرده میترسی.با نمیه لبخند گفتم ترس من ربطی به امیر علی نداره - ولی اون شوهرته شوهر چه کلمه غریبی وقتی امیر علی منو نمیخاست با پـرسش گفتم.چ ربطی داره نفس پـر حرصی کشید دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد-من هم هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود پـوزخندی زد شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه دورغ چرا من هم تو مدرسه خجالت میکشدم بگم شغل عمو رو ولی حالان ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سروکار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره یعنی اینو امیر محمد تو عقدشون گفت بعدشم که رفتن سرخونه زندگیشون امیر محمد خجالت میکشیدو این رابطه به کلی قطع شدگیج شده بودم و پـر از بهت لبخندی زدم شوخی میکنی عطیه نفس عمیقی همراه با ناراحتی کشید نه شوخی نیست حالا که ازخودمون شدی صبر کن یچی دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان و بابا نپرسی نشون نمیدن ولی من میدونم چه دردی رو تحمل میکنن!چی میخوای بگی عطیه با چشمایی غمناک به من خیره شد یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپـرسی چرا اینقدر کم نفسیه و امیر محمدو میبینی نگو چقدر دلت برای امیرسام تنگه! داری گیجم میکنی عطیه درست حرف بزن امیر محمد از شغل باباهم خجالت میکشه نه خودش بلکه خانومش ناباور
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
ادامه پـارت... خندیدم چرا دیگه شغل عمو باور نمیکنم پـوفی کشید بیخیال مهیا هروقت یادم میاد بابا کلی
#به همین سادگی
#پــارت شونزدهم
انگار یکی خط خطی میکرد ذهنمو قلبم فشرده میشد با لبخندی پـر از دردگفتم- نمیدونستم. لبخندی مصنوعی زد-نمیشه همه جاگفت محیا نمیشه همه جا داد بزنی پـسری که با زحمت بزرگش کردی حالا خجالت میکشه کنارت بمونه عوض احترام گذاشتن و دست بوسی گاهی باید ابرو داری کرد پـوفی کردم گیج بودم که عطیه ادامه داد-علی هم علی هم پـسر بزرگه عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپـوتره و مهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمت های عمو وزن عمو حرف میزنن که ادم کیف میکنه ولی داداش ما ب خاطره اون هم از کار باباش خجالت میکشه وقید عموش رو زده احساس خفه گی میکردم شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو به هم ریختم هروقت کلافه یا عصبی بودم این عادتم بود-باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اون موقع شوهر از چشمه من میبینه چشهایی که نمیدونم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد اما چشمهاش پر از درد بود لخند ماتی زدم و صدای زنگ خونه بلند شد -بدو شوهر جونت اومد حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو وباز یادم افتاد کارامروزه امیر علی رو وخس غریبی به جونم افتاده بود! عطیه بلند شد و به طرف در رفت من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کنی زشته من اینجا باشم با لحن تخص عطیه چشمهام گرد شد و براق شدم به سمتش که نفهمیدم کی پـشت امیر علی سنگر گرفت و من دستهام قفل شده بود بین دستای امیر علی که متعجب بود نگاهه هردومون به هم قفل شد و قلبه من ریخت امیر علی- چه خبره چی شده نگاه بی تابم رو از چشمهای امیر علی گرفتم وبه عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد تازه یاده موقعیتم افتادم فاصله دو انگشتیم با
#تلنــــگــرانـــہ ⚠️
🥀 بے حجابے و بے عفتے در آغاز
#مانند تارعنڪبوت است
ولے در سرانجام مانند طناب دار است
خواهرم
❗️اے عاشق مدهاے رنگارنگ !
❗️ای فریفته لباسهای روشن وتنگ
#ڪه از دنیا به شوق آمده ای
هیچ اندیشیده اے ڪه این شوق
حزن آخرت را به همراه دارد ؟
⬅️ به شبے بیندیش ڪه
از پس آن فردایے نباشد و
#به خانه اے بیندیش ڪه
از آن تنگ تر وتاریک تر نباشد
اے ڪه به بازے لباس پرداخته
#وبه جامه شهرت دلباخته اے !
از آن بترس ڪه
این بازیها در گناه مشهورت سازد
و مهر سیاه معصیت بر نامه اعمالت زند❌
به یاد دل امام زمان باشیم❗️😔
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @Ayehaientzar』∞♡
#قــرآنـ را کـه بـاز کنـے ؛
#بـه آیـه اے خـواهـے رســید
کـه میـگویـد⇊
﴿اقْرَأْ کِتابَکَ کَفي بِنَفْسِکَ الْيَوْمَ عَلَيْکَ حَسيباً ﴾
و ایـن یـعنـے:
#کـارنـامـه ات را بـخـوان، هــمـین بـس کـه امـروز(روز جـزا) خـود حـسابـرس کـارهـاے خـویـش بـاشـے
🔺(إسراء-۱۴)
#داشتــم از تـه دلـــ آرزو میــکردم بـرایــت که اے #کـاش بــتوانـے اثـبات کنـے↶
تـمـام لــحظاتـے کـه در #کـوچـه و خـیابانــهاے دنــیا؛ مـوهایــتــ پــریــشان #بـود و دلــبری مے کردے!
نـگاهـتــ مے چـرخـید و چــشـم چـرانـے میـکردے
دلــت پـاکــ بـوده #اســت !!!!!
😔کاشــ
😔کاشــ
😔کاشــ بــتوانـے اثـباتــ کـنـے !
#تلنگرانه
#کپی_به_شرط_وجود_لینک 🙏🌱
#دختران_انقلابی
•┈┈•••✾❀✨🌼✨❀✾•••┈┈•
@dokhtarane_enghelabi
•┈┈••••✾❀✨🌼✨❀✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرهـ پیغمبر در مورد دختر چیهــ!♥🤔😌🌱🌰
#استاددانشمند🤞🏻👌☺️
#پیشنهاد-دانلود👏
#بهـ پدرو مادراتونم نشونـ بدین خیلے عالیهـ😍😉🤔😊
@montzraannnn
رفقا بیاید به اقامونـ امام زمان عیدی بدیم..😻!
برای شادی دلش امسال چنتا گناهامونو با تلاش و صبر بزاریمـ ڪنار🐬🌿°~
بهش بگیمـ اقا جانمـ امسال میامـ ڪهـ تورو برگردونمـ😌🙃قشنگہ نَ؟
#هووم!?
#بهـ خودمونـ بیایم😞💔
#عمر و جوونے اقامون و خودمون رفݓا🤔😬
@montzraannnn...🌿
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💟الگوگیری از شهدا
مسلم علاقه زیادی به قرآن داشت و هر شب پس از نماز عشاء، سوره واقعه را تلاوت میکرد و پس از نماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشررا میخواند همچنین پس از هر نماز، آیت الکرسی، تسبیحات حضرت زهرا، سه بار سوره توحید، صلوات و آیات دو و سه سوره طلاق را حتماً تلاوت میکرد 😍
تاکید ویژهای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا میشد میگفت: شاید در روز گناهی مرتکب شدهام که برای نماز شب بیدار نشدم.😔
نخستین باردر مدینه و روبروی گنبد حرم حضرت رسول (ص) بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد و جواب من را خواست؛ قبل از اینکه حرفی بزنم،
گفت: گر جوابت منفی باشد، باید فردای قیامت جواب حضرت زینب (س) را بدهی.✅
من هم در جواب گفتم: رضایت دارم بروی و انشاءالله صحیح و سلامت بر میگردی اما وی تاکید داشت که شهید میشود.💔🥺
#به روایت همسر شهید
#شهید مدافع حرم مسلم خیزاب🌹
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
#یاد بگیریم از شهدا
هدایت شده از ♡سنگر دل♡
✨🌱 به امام زمانتان قول بدهید هر روز ولو شده یک عمل برای ایشان انجام بدهید.
شب وقتی میخواهید بخوابید، بگویی من یک عمل خیری برای امام زمانم انجام دادم.🌱✨
برای یک شخصی نام آقایم را بردم یا جایی گفتم برای فرج امام زمان ارواحنافداه دعا کنید.
حالا ببینید چه از عهدهتان برمیآید.
اگر علم دارید کتاب بنویسید. مقاله بنویسید. در گروهها بگذارید.
اسم امام زمامتان را چاپ کنید به در و دیوار بزنید.
هرکس ببیند چقدر توان دارد و بگوید خدایا به من قدرت و توان بده من در راه امام زمانم خرج کنم.
✨🌱استاد اخلاق حاج آقا زعفریزاده حفظه الله تعالی
#به نست لبخند مولا نشر بدید
🌸⃟🌷🇮🇷
بیا مهدۍ بیا دورټ بگردݦ!🙃
و ببخش مرا که ورد زبانم شده اقا بیا،اما با گناهانݦ راه ظهورت را بسته ام
شرمنده ایم اقا✋😔
#به خودمون بیایمヅ
@montzraannnn