منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#بههمینسادگی #پارت نهم ولی نگاه جدیش قلبم رو از جاش کند وبهت زده گفتم متوجه منظورتون نمیشم کلافگ
# به همین سادگی... و من اون روز صبر
#پـارت دهم نکردم برای قانع شدن جواب منفی، وهفته بعد شدم خانم امیرعلی درست توشبی که فرق داشت با همه رویاهای من. همون شبی که من دلم زمزمه ی عاشقانه میخواست اما فقط حرف از پـشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه ی یک اغوش گرم یک اخم همیشه رو پـیشونی !
من اون شب بیانبین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به این که چرا امیر علی حرف از پـشیمونی من میزنه...با این ک چیزی برای پـشیمون شدن نبود من با خودم فکر کردم شاید. شاید نفرت باشه اما نه اونم نبود امیرعلی فراری بود از تمام پـیوند ها اما چرا!?. با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها ب بیرون پرتاب شدم و گیج ب عطیه نگاه کردم که طلبکارو دست به سینه نگاهم میکرد! نمه اشک تو چشمهام رو گرفتم- چیزی شده? یک تای ابروش رفت بالا تمام خونه دنبالت گشتم میگی چیزی شده?! لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومد و لبه تخت نشست. پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانمی میخاد نذری رو هن بزنه همین الان بیاد که بیشتر اقاها رفتن استراحت و خلوته.. قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگه نذری باید چه ارزویی میکردم!!!" حالاکه امسال ارزوی هرسالم کنارم بود اما انگار نبود!همراه عطیه بیرون اومدمـ وبه این فکر کردم امسال باید اروز کنم قلب امیر علی رو که باقلبم راه بیاد برای یک ثانیه نفسم رفت. نکنه امشب امیرعلی ارزویی کنه درست برعکس اروز و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به اسمون خدایا نکنه دعای امیر علی بگیره مطمئنم اون از من بهتره و تو بیشتر دوستش داری ولی میشه این یک بار من یعنی این بارهم من و حاجت های امیر علی خواستنم!. بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری- نگاه از اسمون ابری گرفتم و به سمته عطیه رفتم کفگیر بزرگ چوبی را به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم..... بازم دعا کردم و دعا یک قطره ی یخ زد نشست کنار صورتم بازم نگاهم رفت سمت اسمون یعنی داشت بارون میومد و بازم اولین قطرش هدیه من بود? انگار امشب شبه خاطره ها بود که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت. انگار توی اسمون سیاه اون روز رو میدیدم شفاف. همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم و امیر علی باور نمیکرد که داره بارون میاد میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روصورتم ولی اینجور نبود واقعا بارون بود! این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم بافکرش و از اون روز هروقت اولین قطره بارون رو هدیه میکیرم قلبم پـر میکشه برای امیر علی و میشم دلتنگش...... چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شدو افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو میچرخوند و دلم باز دیدن امیر علی رو میخواست!!!!" سرم رو که چرخوندم نگاهم باز گره خورد به نگاهش که سریع نگاه دزدید از من و قلب من لرزید پـس امیر علی هم نگاه میکرد! حالا وقت حاجت خواستن بود پـای دیگه نذری شب عاشورا. زیر بارون و قلبی که پـر از عشق امیر علی بود خدایا میشه دلش با دلم بشه................
حاشیه ی بلند روسریم رو روی شونم مرتب کردم و بعد با کبی وسواس کش چادرم رو روی سرم لبخند محوی به خودم تو آینه زدم یک هفته از شب عاشورا میگذشت... و من امیر علی رو خیلی کم دیده بودم همیشه بهونه دلشت و بهونه!. .و حالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم خونه ی عموی بزرگ امیرعلی. ..به خودم اومدم و انکار دعای شب عاشورام گرفته بود که چرا من با رفتار های امیر علی کوتاه میام. و سکوت میکنم بی اون که پـرسم حداقل علتش رو.
حالا امشب مصمم بودم برای اینکه امشب نشون بدم دل عاشقم رو به امیر علی. و بپـرسم چرا نه من و نه هیچکس رو همون سوالی ک حاضر نبود جوابش رو بده ولی حالا من میخواستم بدونم.
-محیا مامان بدوو اقا امیرعلی منتظره. با آخرین نگاه به آینه قدم هامو تند کردم و با صدای بلند از بابا محمد و محسن دوتا داداش های دوقلو ی یازده ساله ام خداحافظی کردم. مامان هنوز منتظر بود. با گفتن خداحافظ محکم گونه اش را بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون!
پـشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلبه بی قرارم کمی اروم بگیره زیر لب خدارو صدا زدم اروم زنجیر پـشت درو کشیدم و بیرون رفتم...... نگاهش به روبه رو بود و مات حتی با صدای بسته شدن در نگاهش نچرخید روی من.... فقط حس کردم دستای دور فزمونش کمی محکم تر حلقه شد.. پـوفی کردم و روبه اسمون ستاره بارون گفتم خدایا هستی دیگه -
روی صندلی جلو نشستم و این بار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی! ببخش معطل شدی: برای چند لحظه نگاهش که پـر تعجب برای لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق مهربونی نگاهش رو مهمون کردم. به خودش اومد و باز هم یادش افتاد باید چین بیوفته بین ابرو هاش! بی حرف ماشین روشن کردو قلبه من مچاله شد از این همه کم حرفی ها. ولی نباید کم میووردم به در ماشین تیکه کردم و با لحن سرحال گفتم- جواب سلام واجبه ها اقااا!
مدیر.
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
# به همین سادگی... و من اون روز صبر #پـارت دهم نکردم برای قانع شدن جواب منفی، وهفته بعد شدم خانم ام
#به همین سادگی ..#پـارت یازدهم. بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله اروم گفت-سلام. .لب هامو مثل بچه ها دادم بیرون-اقا امیر علی داریم میریم مهمونی. لحن سردش تغییر نکرد-خب
یک نگاه به قیافت کردی. سکوت و سکوت. این اولین مهمونیه که داریم میریم باهم- تمومش کن محیاا! لحن عصبی و غیر دوستانش قلبم رو فشرده تر کرد.- تو تمومش کن امیر علی تا کی میخوای ادامه بدی.با حرص دنده رو عوض کرد- بهت گفته بودم پشیمون میشی گفته بودم بگو نه نگفتم?! خوش حالیم زود پرواز کرد و بغض راه نفس کشیدنمو می بست. چراگفتی ولی بی دلیل حداقل دلیلش - نزاشت ادامه بدم. گفتم بپـرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی تو چشمهات داد بزنه!: صدام لرزید چی دیر میشه چرا باید پشیمون بشم.لب زد- گفتم نپـرس دیر زود بهش میرسی.-بربغض گفتم از من متنفری- صدای لرزونم نگاه بر اخمش رو کشید روی صورتم اما فقط برای چن ثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون!: نه محیا نه اون روز گفتم ن تو و نه هیچ کس دیگه یادته که! صاف نشستم و نگاهمو دوختم به رو به رو یادمه ولی انقدر بی دلیل منطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم.- دلیلت رو نگه دار واسه خودت فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظره بزرگترها بله گفتی! اینجوری حرمت ها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم.صداش با جمله اخر بالاتر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دله خودم که داشت از خوشحالی پـس میوفتاد..- اما من. ماشین خاموش کرد وپـرید وسط حرفم پـیاده شو رسیدیم.مهلت نداد حرفمو تموم کنم وسریع از ماشین پـیاده شد من هم به ناچار با کلی حرص خوردن پـیاده شدم. نور زرد چراغ ،کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود. امیر علی زودتر از من جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستاد و با نگاه زیر افتاده.و دست های تو جیب شلوار خاکستری رنگش منتظر من بود مثله همیشه ساده پـوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال از چند دقیقه قبل توی قلبم قربون صدقه اش رفتم. حالا که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم! با قدم های کوتاه کنارش قرار گرفتم این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد همون عطری که موقع اومدن بارون همه جارو پر میکرد و حالا تو این محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطره آب پـاشی شدنه جلوی در خونه. با همه ی وجودم نفس عمیقی کشیدم! وحس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی رو و دستش که روی زنگ قدیمی و زنگ بلبلی نشست! خونه ی عموی امیر علی رو دوست داشتم. زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی. و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دور تادورش اتاق بود با در های جدا و چوبی که یکی میشد پذیرایی یکی هال یکی سرویس ها وبقیه هم اتاق خواب با یک آشپـزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپـزخونه ای که اپن نبود درست مثله خونه ی عمه . البته فاصله های خونشونم فقط یک کوچه بود و تفاوت این دوخونه باغچه های پـر از گل عمه بود و باغچه پـر از سبزی فاطمه خانوم!!درخونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم.. که فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی صفا و صمیمت این خونه و افرادش دلم رو اروم میکرد!:احوال پـرسی عمو و زن عموی امیر علی به حوی بود که هیچ وقت توی این خونه احساس غریبی نکنم به خوصوص امشب که دلگرم کننده ترهم بود،
#به همین سادگی
#پـارت دوازدهم
امشب شده بود شبه من هرچی امیر علی سعی میکرد روی مبلی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت بشین پـهلوی خانومت عمو مجبور شد پیشه من بشینه. که طرف دیگه ام عطیه بود و من چقدر توی دلم تشکر کردم از حرف عمو اکبر!!امیر علی لبخند محوی رو پـیشونیش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم رو پیشونیش رو من هم امشب حسابی شیطونیم گل کرده بود. صدام رو ارومترکردم و سرم رو نزدیکتر به امیر علی - ببخشید ها ولی بی زحمت باز کنین اون اخم ها رو من نگرانم این پـیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی، خنده ریزی کردم و گفتم - خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که توی ماشین به من دادی. اخمش باز شد و لب پـایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطره نخندین این کارو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم یک بار کنار من خندید. که ارنج عطیه نشست توی پـهلوم و صورتم جمع شد!!!نگاهم دوختم بهش که داشت لبخند دندون نمایی میزد-چطوری عروس کم پیدا!باز تو مثله این خواهرشوهرای بد ذات گفتی عروس- من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی عطیه با احتیاط خندید-خوبه هم میگی خواهرشوهر انتظار نداری که من زنگ بزنم و بشم احوال پـرست... بعدشم بدذات خودتی. زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم. به این چشم و ابرو اومدن عطیه. بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقتا واقعا میخواست خواهر شوهر بشه و بامزه! بحث رو عوض کرردم- راستی اقا امیر محمد ونفسیه جون نمیان!?عطیه پشت چشمی نازک کرد دلت برا جاری جونت تنگ شده بشینید پشت سره منه یکدونه خواهر شوهر حرف بزنید!:اخم مصنوعی کردم دلم برا یدونه وروجکشون تنگ شده امیر سام رو خیلی وقته ندیدم شبه عاشوراهم که نبودن- پـوفی کردو احساس کردم صورتش ناراحت شد- دلم منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان.نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه - چرا اخه. بی فکر مقدمه گفت -چون عمو یک غساله
#مدیر @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#به همین سادگی #پـارت دوازدهم امشب شده بود شبه من هرچی امیر علی سعی میکرد روی مبلی دور از من بشینه و
.#به همین سادگی.#پـارت سیزدهم... عطیه ناراحت وشیمون از بخث پیش اومده با خودش زیر لب چیزی گفت و من به ذهنم فشار اوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو باشغل عمو اکبر!با اینکه خودم تا سر حدمرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشتن این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه مردم بود وچه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بود و بالاخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال به نتیجه نمیرسیدم حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخور باشن و کدورتی باشه چون میدونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نوارانی که حاصل نماز های سروقت با خضوع و خشوعش که من چندبار دیده بودم وغبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ی ذهنم باشه برا خدا یاد کار های نکرده و حاجت های درخواستیمـ از خدا میوفتم.-چطوری عمو جون مامان بابا خوب بود?از فکر بیرون اومدم و با لبخند جواب عمو اکبرو دادم. ممنون سلام رسوندن خدمتتون- بالحن خونگرم گفت سلامت باشند سلام ماهم رو بهشون برسون-فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبرو بدم با احترام دستم رو لبه ی سینی گرفتم ممنون نمیخورم- چرا مادر تازه دمه بفرمایید، ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من زیاد اهل چایی نیستم!.اب جوش برات بیارم دخترم-لبخندم پـررنگ ترشد به این محبت بی غل غش- نه ممنون متوجه نگاه زیر چشمی امیر علی شدم و یادم افتاد بهم نزدیکیم به نزدیکی چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدونه اخم هاش- به سلامتی شنیدم دانشگاهم قبول شدی عمو.نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمیخواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم- بله ان شا الله از بهمن کلاس هام شروع میشه،، فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست- انشاالله به سلامتی موفق باشی. با خجالت لبخند زدم ممنون،عمه هم به لبخندم لبخنده بامحبتی زد که عمو اکبر دوباره پـرسید،حالا چی قبول شدی محیا خانوم اینبار عمو احمد بابای امیر علی که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد -ریاضی درست میگم بابا!??چقدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد حاالا من دوتا بابا داشتم دختر هاهم که بابایی! لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد بله درسته-نگاه عمو احمد پـر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم! اما وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیره دستم قلبم ریخت.... این دومین دفعه ایی بود که حس میکردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه که بعد از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دشتهای مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثله امشب- نگاه امیر علی زیر چشمی متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو اکبر و عمو احمد روی ماست و نمیتونه دستش رو از زیر دستم بر داره-بازم قلبم فرمان داد و مت فشار آرومی به انگشت هاش دادم امیر علی سری سر چرخوند ونگاهش به نگاهم قفل و دستش زیر دستم مشت شد. لبخند محزونی نشست روی لبم و اروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم- نامحرم که نیستم هستم
بازم اخم کرد و با لخوری گفت محیا!
#مدیر
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
.#به همین سادگی.#پـارت سیزدهم... عطیه ناراحت وشیمون از بخث پیش اومده با خودش زیر لب چیزی گفت و من به
#به همین سادگی
#پـارت چهاردهم
حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت نگاهم رو دوختم به دست هامون آرزو داشتم این لحظه هارو نوازش گونه انگشتهامو کشیدم روی دست مشت شده اش. و قلبم رو بی تاب تر کردم!!...بر میدارم دستمو باز کن اون اخم هارو یادم افتاد از من متنفری..نمیدونم صدام لرزید یانه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیر علی رو روی صورتم ولی من جرئت نکردم سر بلند کنم قلب بی تاب وفشرده ام هشدار میداد چشمهام اماده باریدنه...عمو احمد دوباره سوییچ پـرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من دوستش داشتم وکلی خاطره داد به امیر علی و روبه من گفت محیا جان خونه ما نمیای دخترم?!:مثله بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنا عطیه وایساده بودم: نه مرسی عمو جون دیگه دیر وقته میرم خونه..عمه نزدیکم اومد خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه من خودم به هادی زنگ میزنم-نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت!!""عطیه بلند خندید- اوه چه خجالتیم میکشه حالا خوبه یک شب در میون خونه ما میخوابیدی ها حالا که بهتره دیوونه دیگه نامحرمم نداری حس کردم همه صورتمم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم،... راست میگفت شب های زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستون ها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی حالا حس غریبی داشتم....عمه ام از من طرفداری کرد- خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش،،،عطیه با مزه خنده اش رو جمع کرد و چشمکی به امیر علی زد که درست روبه رومون بود تازه فهمیدم امیر علی هم حسابی کلافه شده از این حرف نا مربوط عطیه و تعارف عمه... عمه محکم بغلم کرد- پس فردا ظهر نهار منتظرتم پـوف کشیدنه اروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر و ذهنم شده بود عکس العملهاش انگار دیدن من اونم دو وعده پشت سره هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش.. اومدم مخالفت کنم که عمه یک *ب*و*س*ه محکم کاشت روی گونم نه نیار عمه یک ماهه عقد کردین انقدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم.که نشده درست عروسمو پـاگشا کنم، منتظرتم!!!خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادر شوهر، و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت، این یکیو دیگه نمیتونی ناز کنی این دعوته شخص شخصیه مادر شوهره- عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت این قدر اذیت نکن دخترمو مادر شوهر چیه من همیشه برای محیا عمه ام!عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود- بیا تحویل بگیر مامانت طرفه عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهرشوهر بازی براش دربیارم براش کیف کنه.. معلومه امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازی های عطیه اما سعی میکرد نخنده. بس کن عطیه نصفه شبه اجبارا نگاهش چرخید رو من بریم محیا-باز هم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه لبخندی به صورتش پـاشیدم بریم،امیر علی آرنجش رو به لبه ی شیشه تیکه داده بود و سرش رو به دستش لب چیدم و صدام بچگانه بود-قهری جوابم فقط یک نیم نگاه بود. الان داری نقشه میکشی فردا چجوری از دستم فرار کنی صاف شدو دستش حلقه شد دوره فرمون. نه اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه-نگاه جدیش چرخید روی صورتم این جمله چیه تکرار میکنی من کی همچین حرفی زدم?!
#مدیر
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#به همین سادگی #پـارت چهاردهم حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت نگاهم رو دوختم به دست هامون
#به همین سادگی
#پارت پونزدهم
نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتمو دوختم به انگشت هام که توی هم میپیچوندمشون-لازم نیست بگی اخمه همیشگی پیشونیت وقتی با منی خواسته ات برای نگفتنم رفتارت همه ی اینا نشون میده-پـوزخندی زد وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری!-شاید تو به خاطره حرمت بزرگتر ها اومدی،دنده رو عوض کرد خب اره برای حرمت ها اومدم اما دلیل نمیشه برای نفرت داشتن از تو!:اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو نمیخوامو خلاص! براق شدم- خب چرا... چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وفتی که همه چی جدی شده بود. -کلافه پـوفی کشید چون اگه میگفتم تورو نمیخوام مامان یکی دیگه رو کاندیدمیکردو من فکر کردم تورو راحت میتونم راضی کنم بگی نه!" - اخه چرا.. پـرید وسط حرفم . گفتم نپـرس چرایی رو که حالا دیگه. مفهومی نداره-پـوفی کردم اون وقت اگه من میگفتم نه دیگه عمه بی خیال ازدواج کردنت میشد? - بلاخره اره،،،لحنم رو مظلوم کردم بهم بگو چرا خاهش میکنم.سرم رو بالا اوردم و سر امیر علی هم چرخید روی من نگاهش وای نگاهش
که قلبم رو از جا کند بی اخم بود جدی نبود. ولی سری دزدید از من این نگاه رو.اروم گفت زود پـشیمون میشی دختر دایی مطمئنم!با توقف ماشین با صدای آروم و لرزونی گفتم ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم مطمئن تر از تو.بازم نگاهش چر خید روی من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم. و اصلا نفهمیدیم که خداحافظیم رو شنید یا نه............ حرارت ملیح افتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رونفس عمیق کشیدم سردی هواهم گاهی لذت داشت چون میتونستم کم کنم حرارت درونیم رو حرارتی که حاصل اشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ایی که حتی فکر کردن به امیر علی هم من رو بی تاب و دلتنگ میکنه سرو صدای دقلو ها امکان کشیدنه نفس عمیق دوم رو از من گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا و محسنی که شبیه مامان بود! شما دوتا دیگه کجا. محمد ابرو انداخت بالا خونه عمه مشکلیه چشمهام رو ریز کردم اون وقت کی گفته شما دوتاهم دعوتین محسن با صدای لوسی گفت وا محیا جون خونه عمه که دیگه دعوت نمیخاد صورتمو جمع کردم بی مزه ها.بابا طبق عادت سوییچو توی دستش میچرخوند اومد بیرون. با اعتراض گفتم بابا جون خودم با آژانس میرفتم روزه جمعه ایی روزه استراحتتونه به پـیشونی بابا چین مصنوعی افتاد این الان دختر بابا از الان تعارفی شده محمد پـوفی کرد نخیر بابا جون این یعنی یکیدونه باز داره خودشو لوس میکنه محسن دهن کج کرد خودشیرین به جای من بابا چشم غره رفت به هردوشون وبا ریموت در ماشینو باز کرد رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خوب یکیدونه ی بابا -ای خانوم مامان هم داره میاد ها گیج به محسن نگاه کردم مامان محمد با بشکن گفت بله دسته جمعی میخوایم بریم در خونه عمه توحویلت بدیم بعد بریم دور دور اخ چ صفایی داره بیرون رفتن چ خوب شد عروسش کردن ن محسن محسن منتظر شد من بشینم تا کناره شیشه بشینه -اره والا دعاش رو باید به جونه امیر علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض لوس گفتم بابااا مامان که بیرون اومد فرصت به بابا نداد گفت صد دفعه گفتم نزنین این حرف هارو دخترمم اذیت نکنین............. عطیه درو باز کردو با دیدنم دست به کمر شد واچه عجب نمیومدی دسته مامانم درد نکنه با این عروس اوردنش تا لنگ ظهر میخوابه اوف بلندی گفتم بیخیال شو دیگه عطی جون دقت کردی داری میری تو جلده خواهرشوهرای غرغرو با کیفم زدم به بازوش حالاهم برو کنار تاصبح وایسم میخوای حرف بارم کنی عطیه بازوشو ماساژ داد صد دفعه گفتم اسممو کامل بگو شانس اوردی امیر علی اینجا نبود بدش میاد اسم هارو مخفف بگی ضربان قلبم بالا رفت یادم افتاد به عنوان خانوم امیر علی پـاگشا شدمو نیومدم دیدین امیر علی جدی نمیدونستم. -نگو از داداشم حساب میبری جونه من با خنده قدم هامو برداشتم سمت آشپزخونه گفتم ن بابا من!با لحن پـر خنده گفت اره جون خودت خلاصه امار و کار ها حرف هایی که امیر علی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاضرم بگم که سوتی ندی جلوش که اخم هاش از صدتا دعوا کتک بدتره
#مدیر
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#به همین سادگی #پارت پونزدهم نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتمو دوختم به انگشت هام که توی هم
#به همین سادگی
#پـــارت شونزدهم
با اینکه به حرف های عطیه میخندیدم ولی باخودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روز ها شده سهم من! عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پـیچده بود به خوصوص آشپـزخونه که دلم ادم دیگه ضعف میرفت- سلام عمه جون. عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج هارو میگرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من-سلام عمه خوش اومدی جلو رفتم و یک *ب*و*س*ه من و یک *ب*و*س*ه عمه رو گونه ام کاشت.- ببخشید که دیر اومدم وظیفم بود زودتر بیام کمکتون، عمه خندید و بازوم رو فشار اورد!!!برو دختر دیگه خوشم نمیاد تعارفی بشی ..توهم مثله عطیه ی دیگه میدونم اول صبحتون ساعت 10..توهمون محیایی برام پـس مثله عروس هایی که غریبی میکنن نباش. با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو ب* و*س*ی*د*م*
که صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد عمو احمد- به به چه خبره اینجا،نگاه خندونمو دوختم به عمو-سلام عمو جون عمو احمد سینی به دست پـر از فنجون های خالی نزدیکتر شد-سلام بابا خوش اومدی کیفم رو روی کابینت گذاشتم و سینی رو از دست عمو گرفتم -ممنون عمو احمد با لبخند سینی رو به دسته من سپـرد - ممنون بابا جون مشغول آبکشی فنجونها شدم-انقدر بدم میاد از این عروس های چاپــلوس عمو احمد به عطیه که باقیافه حسودش به من نگاه میکرد خندیدومن یواشکی زبونم رو براش در اوردم عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود مثل یک خواهر* اومد نزدیکتر و چشم هاشو ریز کرد بیا برو چادر و کیفتو بزار توی اتاق شوهرت من بقیشو میشورم دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم - حالا که تموم شد عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن منو عطیه میخندید-دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند نمیومد جمعش کنه حالا برا من چشم ابروهم میاد عطیه چشمهاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدارنه ی عمو احمد خندیدم چه حسه خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس میکردم دوستم داره به اندازه ی عطیه و چقدر دلگرم میشدم از این حسه پـدارنه و شوخی های دور از خونه خودمون..عطیه پـشت سرم وارد اتاق امیر علی شد چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتا دور اتاق ساده امیر علی چرخوندم وروی تاقچه ی پـرازکتاب دعا وسجاده وقرانش ثابت موندم و عطر امیرعلی که توی اتاق بود نفس کشیدم -امیر علی کجاست عطیه? عطیه روی زمین نشست و سوالی به صورتم نگاه کرد- نمیدونی نگاه دزدیدم از عطیه ورفتم سمت جالباسی اخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین ونگاه امیر علی فرار کرده بودم مگر امیر علی بامن حرف میزد که بگه کجا میخاد بره.چادرم رو درست روی لباسی فیروزایی امیر علی اویز کردم - نه نمیدونم چیزی نگفت با سکوت عطیه به صورتش نگاه کردم نگفتی کجاست عطی. شونه بالا انداخت نگاهشو دوخت به فرش رفته کمک عمو اکبر یعنی بعضی روزها صبح جمعه میره.کمی فکر کردم و یکدفعه یک چیز تو ذهنم جرقه زد رفته غسال خونه.قلبم ریخت نمیدونم عطیه توی نگاهم چی دید که گفت محیا خوبی یعنی نمیدونستی امیر علی بهت نگفته بود?!??! فقط سر تکون دادم به نشونه منفی و روی زمین وارفتم.-ناراحت شدی محیا! نگاه پـر سوالم رو به عطیه دوختم نه فقط نمیدونستم یکم شکه شدم،پـاهاش رو توی بغلش جمع کرد-بابا بیخیال من که از خودتم راستشو بخای من اصلا این کار امیر علی رو دوست ندارم ولی خب اعتقاد های خاص خودشو داره دیگه اگه توهم دوس نداری بهش بگو تموم کنه صدام حسابی گرفته بود -چرا اخه عطیه براق شد چرا از وقتی بهت گفتم امیر علی کجارفته رسما داری پس میوفتی منو فیلم نکن محیا میدونم از مرده میترسی.با نمیه لبخند گفتم ترس من ربطی به امیر علی نداره - ولی اون شوهرته شوهر چه کلمه غریبی وقتی امیر علی منو نمیخاست با پـرسش گفتم.چ ربطی داره نفس پـر حرصی کشید دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد-من هم هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود پـوزخندی زد شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه دورغ چرا من هم تو مدرسه خجالت میکشدم بگم شغل عمو رو ولی حالان ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سروکار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره یعنی اینو امیر محمد تو عقدشون گفت بعدشم که رفتن سرخونه زندگیشون امیر محمد خجالت میکشیدو این رابطه به کلی قطع شدگیج شده بودم و پـر از بهت لبخندی زدم شوخی میکنی عطیه نفس عمیقی همراه با ناراحتی کشید نه شوخی نیست حالا که ازخودمون شدی صبر کن یچی دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان و بابا نپرسی نشون نمیدن ولی من میدونم چه دردی رو تحمل میکنن!چی میخوای بگی عطیه با چشمایی غمناک به من خیره شد یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپـرسی چرا اینقدر کم نفسیه و امیر محمدو میبینی نگو چقدر دلت برای امیرسام تنگه! داری گیجم میکنی عطیه درست حرف بزن امیر محمد از شغل باباهم خجالت میکشه نه خودش بلکه خانومش ناباور
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
ادامه پـارت... خندیدم چرا دیگه شغل عمو باور نمیکنم پـوفی کشید بیخیال مهیا هروقت یادم میاد بابا کلی
#به همین سادگی
#پــارت شونزدهم
انگار یکی خط خطی میکرد ذهنمو قلبم فشرده میشد با لبخندی پـر از دردگفتم- نمیدونستم. لبخندی مصنوعی زد-نمیشه همه جاگفت محیا نمیشه همه جا داد بزنی پـسری که با زحمت بزرگش کردی حالا خجالت میکشه کنارت بمونه عوض احترام گذاشتن و دست بوسی گاهی باید ابرو داری کرد پـوفی کردم گیج بودم که عطیه ادامه داد-علی هم علی هم پـسر بزرگه عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپـوتره و مهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمت های عمو وزن عمو حرف میزنن که ادم کیف میکنه ولی داداش ما ب خاطره اون هم از کار باباش خجالت میکشه وقید عموش رو زده احساس خفه گی میکردم شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو به هم ریختم هروقت کلافه یا عصبی بودم این عادتم بود-باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اون موقع شوهر از چشمه من میبینه چشهایی که نمیدونم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد اما چشمهاش پر از درد بود لخند ماتی زدم و صدای زنگ خونه بلند شد -بدو شوهر جونت اومد حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو وباز یادم افتاد کارامروزه امیر علی رو وخس غریبی به جونم افتاده بود! عطیه بلند شد و به طرف در رفت من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کنی زشته من اینجا باشم با لحن تخص عطیه چشمهام گرد شد و براق شدم به سمتش که نفهمیدم کی پـشت امیر علی سنگر گرفت و من دستهام قفل شده بود بین دستای امیر علی که متعجب بود نگاهه هردومون به هم قفل شد و قلبه من ریخت امیر علی- چه خبره چی شده نگاه بی تابم رو از چشمهای امیر علی گرفتم وبه عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد تازه یاده موقعیتم افتادم فاصله دو انگشتیم با