eitaa logo
''ࢪفقاۍ مہدۍ(عج)''
250 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
55 فایل
|°•بسم الله•°| - - مَصلحت‌نیست‌قیاسِ‌رخِ‌توباخورشید شَمس‌اگراذن‌طلوع‌ازتوبگیرد،اَدب‌است‌‌💛! #الهم‌عجل‌لویک‌الفرج کانال‌ناشناسمونـ‌ه‍‌←https://eitaa.com/joinchat/2841379139C745bef1452
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰• های شهدایی💞)🖐🏻•⊱ اما... جدّاً... اساساً... منطقاً... مطلقاً... واقعاً... قلباً... عقلاً... ؛ عاشق‌ترند...:) ⁦...
『 صبر‌کن‌خدا بزرگه💚』 خدا بزرگه.....✨♥️ هر آدمی توی زندگیش.! باید از بد ترین ها رد بشه؛ تابه بهترین‌هابرسه.... پس صبر‌کن خدا بزرگه...🙃
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
‹ رمانِ مدافعِ عشق › ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده: افسران جنگ نرم خلاصه رمان: سرگذشت دو دخترجوان، دوست که علاقه مند به فعالیت درسازمان های امنیتی واطلاعاتی هستند ، و در راه رسیدن به اهدافشون با موانعی مواجه میشن گاهی دلسرد می شوند اما امیدشان را از دست نمی دهند ، گاهی عاشق میشوند اما به پاکی عشقشان خیانت می کنند . کی میداند آخر سرنوشت زندگانی شان چه می شود ...(: _______________________ - من میخوام برمم چرا نمیذاری رسول آخههه! ... - چرا این بازی کثیفو راه انداختی؟! ... - یعنی باید به عنوان دوتا نفوذی بریم تو سازمانشون؟ ... - وقتی خیلی بچه بودیم با هم نامزدمون کردن ... - نباید از خواهرت دفاع کنی؟! ... - از فرزند ناخلفی مثل تو کمتر از اینم توقع نداشتم ... -کما برای چی؟؟؟ یه گلوله خوردن چی داره مگه که ... - با دستای خودم میکشمت! ... - هر بلایی سرش بیاد خونش گردن توئه ... - من این قاتل زنجیره ای رو که جلوم وایساده نمیشناسم ... - خواهر من به تو چه ربطی داره که ازش دفاع میکنی؟ ... - دختره ی لوس بی دست و پا ... -تموم شد...دیگه همه چی تموم شد...راه برگشتی وجودنداره... -داری زودقضاوتم میکنی... -ما...ما...ن به قلم: افسران جنگ نرم https://eitaa.com/Qarar_hemishhgi
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
میخوان‌برن‌دختره‌رو‌دستگیر‌
کنن‌ببین‌قبلش‌چی‌میشه
🙊!! نزدیکم شد...از نگاهش میترسیدم...با هر قدمش یک قدم به عقب میرفتم... ناخداگاه نفس نفس زدن هایم شروع شده بود...با برخورد به دیوار دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم...نزدیک تر شد....طولی نکشید دستانش را به دور گردنم قفل شده دیدم...هر لحظه قفل تر میشد...نفس کشیدن برایم سخت شده بود... سعی به کنده شدن دست هایش از دور گردنم میکردم...بی فایده بود...با همان نگاه شرارت بارش به چشمانم نگاه میکرد...کارم به تقلا کردن افتاده بود... +خی...لی...بست..ی...آشغ..ال هر لحظه افزایش شدت عصبانیتش را میتوانستی ببینی...زور دستش بیشتر میشد...به سختی نفس کشیدن هایم را ادامه میدادم...ولی انگار فایده نداشت..! https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
- هاے- مذهبے❣🌪 رو بهش توپیدم... توقع که نداري بیام به اون مرده ها دست بزنم ببینم واقعاً مردن یا دارن نقش بازي می کنن تا ما بترسیم! خودت برو دست بزن.اگرم اون دنیا خدا گفت چرا دست زدی‌من رو بهش نشون بده بگو تقصیر این بود. خودم شهادت می دم بی تقصیر بودي. - خانوم محترم.به جای این حرفا بیاین کمک این بنده هاي خدا. با پر رویی گفتم: مارال هستم.مارال صداقت پیشه. همونجور که جای دیگه اي رو نگاه می کرد نفس عمیقی کشید و بعد با لحن آرومی گفت. - می شه بیاین کمک خانوم صداقت پیشه؟ از لحن آرومش خوشم اومد.دلم نیومد دست تنها بذارمش.تعداد اون آدما زیاد بود و شاید به تنهایی نمی تونست همه رو چک کنه. در حالی که سعی می کردم با اون پاشنه های بلند تعادلم رو رو سطح کج زمین هواپیما حفظ کنم به طرفش رفتم و با لحن نرمی گفتم: من – اگر حالم بد شد ادامه نمی دما! سری تکون داد و جلوتر از من راه افتاد. هنوز کمی بد راه می رفت.معلوم بود زخم پاش اذیتش می کنه... با دلسوزي گفتم: من – پاتون هنوز درد می کنه؟ سرش رو به طرفم چرخوند.... ادامش‌سنجاقه‌تو‌این‌کانال(:👇🏻 ☘|@khacmeraj رمان‌جذاب‌و‌پرطرفدار‌ ❤️ وجذاب😌 ازدستش نده این قصه ی ناب رو🙊🙈😻 رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
ژانر یاب رمان👀🌸 ژانر بده، رمان بگیر😻😸 💑 😹 👩🏻‍✈️ 🙇🏻‍♀ 🐊 😿 👩🏻‍🍳 😻 🧕🏻 Join https://eitaa.com/joinchat/1674051752Cb5a857509d
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
مجبورش‌کردن‌رفیقشو‌بکشه😔💔¡ اسلحه ای که از پشت به سمت محمد گرفته بود را به دستم داد.‌.اما خودش هنوز مرا نشونه گرفته بود... ~ده ثانیه بهت بیشتر وقت نمیدم شهاب! تمومش کن این بازی مسخره رو! حالا حالم دست خودم نبود... اصلا نمیدانستم نفس میکشم یا نه! قفسه سینه ام سنگینی میکرد...باورم نمیشد اینگونه سر دوراهی بمانم! دستانم انگار ناخداگاه بالا میامدند و محمدِ جلوی چشمانم را هدف قرار میگرفتند... این من نبودم! چگونه تونسته بودم این همه سال را خیلی راحت به باد بدم! من که بودم که حالا روی بهترین رفیقم اسلحه کشیده بودم! از طرفی آرامش چشمان محمد و از طرفی گریه های یسنا عذابم میداد! حالا باید رفاقت را معنا میکردم یا پدر بودن را؟ شمارش هایش عذابم میداد... دستی که میلرزید رو با گذاشتن دست چپم بر رویش کنترل کردم و انگشتم رو روی ماشه گذاشتم.... https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 نبود‌لف‌بده/:🔪
احتیاجے بہ ٺسبیح نیسٺ ... ! دسٺاݩٺ را کہ بہ من بدهے با بند بند انگشتانٺ ذکرِ دوسٺ داشتن سر مے دهم !(: ♥️👀
مثلِ قابِ مجنونیم و لیلا پیشِ هم ریش مے ـآید بہ تو چادرِ مشکے هم بہ مݩ !♥️⛓
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
‹ رمانِ مدافعِ عشق › ژانر: 👩🏻‍💻نویسنده: افسران جنگ نرم خلاصه رمان: سرگذشت دو دخترجوان، دوست که علاقه مند به فعالیت درسازمان های امنیتی واطلاعاتی هستند ، و در راه رسیدن به اهدافشون با موانعی مواجه میشن گاهی دلسرد می شوند اما امیدشان را از دست نمی دهند ، گاهی عاشق میشوند اما به پاکی عشقشان خیانت می کنند . کی میداند آخر سرنوشت زندگانی شان چه می شود ...(: _______________________ - من میخوام برمم چرا نمیذاری رسول آخههه! ... - چرا این بازی کثیفو راه انداختی؟! ... - یعنی باید به عنوان دوتا نفوذی بریم تو سازمانشون؟ ... - وقتی خیلی بچه بودیم با هم نامزدمون کردن ... - نباید از خواهرت دفاع کنی؟! ... - از فرزند ناخلفی مثل تو کمتر از اینم توقع نداشتم ... -کما برای چی؟؟؟ یه گلوله خوردن چی داره مگه که ... - با دستای خودم میکشمت! ... - هر بلایی سرش بیاد خونش گردن توئه ... - من این قاتل زنجیره ای رو که جلوم وایساده نمیشناسم ... - خواهر من به تو چه ربطی داره که ازش دفاع میکنی؟ ... - دختره ی لوس بی دست و پا ... -تموم شد...دیگه همه چی تموم شد...راه برگشتی وجودنداره... -داری زودقضاوتم میکنی... -ما...ما...ن به قلم: افسران جنگ نرم https://eitaa.com/Qarar_hemishhgi