هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
میخوانبرندخترهرودستگیر
کننببینقبلشچیمیشه🙊!! #پارت_هفتادوهفتم نزدیکم شد...از نگاهش میترسیدم...با هر قدمش یک قدم به عقب میرفتم... ناخداگاه نفس نفس زدن هایم شروع شده بود...با برخورد به دیوار دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم...نزدیک تر شد....طولی نکشید دستانش را به دور گردنم قفل شده دیدم...هر لحظه قفل تر میشد...نفس کشیدن برایم سخت شده بود... سعی به کنده شدن دست هایش از دور گردنم میکردم...بی فایده بود...با همان نگاه شرارت بارش به چشمانم نگاه میکرد...کارم به تقلا کردن افتاده بود... +خی...لی...بست..ی...آشغ..ال هر لحظه افزایش شدت عصبانیتش را میتوانستی ببینی...زور دستش بیشتر میشد...به سختی نفس کشیدن هایم را ادامه میدادم...ولی انگار فایده نداشت..! https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 #درام #عاشقانه #مذهبی #غمگین
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
مجبورشکردنرفیقشوبکشه😔💔¡
#پارت_صدوسیزدهم
اسلحه ای که از پشت به سمت محمد گرفته بود را به دستم داد..اما خودش هنوز مرا نشونه گرفته بود...
~ده ثانیه بهت بیشتر وقت نمیدم شهاب! تمومش کن این بازی مسخره رو!
حالا حالم دست خودم نبود... اصلا نمیدانستم نفس میکشم یا نه!
قفسه سینه ام سنگینی میکرد...باورم نمیشد اینگونه سر دوراهی بمانم!
دستانم انگار ناخداگاه بالا میامدند و محمدِ جلوی چشمانم را هدف قرار میگرفتند...
این من نبودم!
چگونه تونسته بودم این همه سال را خیلی راحت به باد بدم!
من که بودم که حالا روی بهترین رفیقم اسلحه کشیده بودم!
از طرفی آرامش چشمان محمد و از طرفی گریه های یسنا عذابم میداد!
حالا باید رفاقت را معنا میکردم یا پدر بودن را؟
شمارش هایش عذابم میداد...
دستی که میلرزید رو با گذاشتن دست چپم بر رویش کنترل کردم و انگشتم رو روی ماشه گذاشتم....
https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
نبودلفبده/:🔪
#غمگین #دراٰم #عاشقانه #مذهبی #گاندویی