🕌 #داستان_پشت_صحنه_مسجد ۲
پاهایم🚶♂ میــلرزید و از پــله ها بالا میرفتم
هنوز یک هفته از آشنایی ام با امام جماعت👳♂ قبلی و خوش و بش کردن با او نگذشته بود 🤦♂
تمام فکرم این بود 🤔
حواسم باشد چندروزی مهمان هستم و شاید روزی دیگر نوبت من است 😥 که بروم وجایگاه را تحویل دهم !!!
🆔 @monzeroon
شیخ منذرون | رسانه و آخرالزمان
📝 #داستان_نویسی 🔴 مسجد آدم کش در شهرری ❗️ 🚫 در نزدیکى ابن بابویه مسجدی 🕌 بود معروف به مسجد آدم کش
🕌 #داستان_پشت_صحنه_مسجد
داشتم به این داستان مسجد آدم کش 🥷 که توی کانالم هست نگاه میکردم 👀
دیدم
عجایب و دهشتناکی 💀 #داستان_پشت_صحنه_مسجد که به تازگی دارم مینویسم ✍ از اون کمتر نیست 😜
🕌#داستان_پشت_صحنه_مسجد ۳
مسجــد 🕌 بیش از بیست نمازگزار پیرمرد 👨🦳 و پیرزن 👵 نداشت.
با دیدن من خوشحــال 😃 شدند و گفتند:
«امیدواریم به برکت امام جماعت جوان، نوجوانهای 🤾♂ محله هم جذب مسجد بشن.»
مســجد، بیشتر شبیه یه بیقوله 🏚بود تا خانهی خدا 🕋 .
🔙 سالها توی زیرزمینش برای مجموعهی خودمون هیئــت برگزار میکردیم.
زیرزمینی که هرسال، دم عیــد، پر میشد از وسایل دورریختنی 📺📻 خانههای اطراف
و یه فــرش دوازده متری پارهپورهی 🪡 خاکگرفته تنها جایی بود که میشد روش نشست.
🆔 @monzeroon
🕌#داستان_پشت_صحنه_مسجد ۴
مســجد، ساکتتر 😶 از همیشه بود.
نه صدای جوانی🧑🦱 ، نه خندهی کودکی 🧒 ، نه حتی فریاد ✊ "مــرگ بــر آمریــکا"یی که زمانی هیجان میآورد.
فقط ذکرهای یکنواختی که بعد از نماز زمزمه میشد و جماعتی که بیصدا متفرق میشدند.
انگار مسجد، خودش هم خوابیده بود... 😴
چند هفتهای گذشت. سعی کردم با اهالی مسجد گرم بگیرم؛ سلام و علیک👳♀، لبخند، چند جملهی کوتاه. کمکم بین ما رفاقتی شکل گرفت. 🤝
وسط نماز، فرصت کوچکی پیدا میکردم؛ یک سخنرانی یکدقیقهای. همیشه ساعت روبهروی سجاده را میپاییدم تا مبادا از وقت بگذرد. ⏱
یک روز، همان وسط نماز، بلند شدم و گفتم:
"اگه نوههاتون بهتون سر میزنن، بیاریدشون مسجد. نگهداشتن با من، فقط بیاریدشون..." 🧓👦
نماز تمام شد. هنوز از سجاده بلند نشده بودم که یکی از مردها جلو آمد:
حاج آقا
ـ اگر جایزه بخوایم بخریم، من هزینهش رو میدم. 💵
دیگری گفت :
ـ حاجآقا، من یه کمد اضافه دارم، بذاریم برای جایزههاشون. 🗄🎁
سومی گفت:
ـ من دو تا پسر دوقلو دارم، میارمشون. 👬
همینطور که دلها داشت گرم میشد، صدایی از بخش خانمها بلند شد:
ـ مسجد رو به هم نریزید... این کارا جاش تو مسجد ۲۰۰ متر پایینتره! 🙄
مردی از صف مردانه جواب داد:
ـ تو خودت نمیخوای بچههات نمازخون بشن؟ ✋🕌
فضا داشت ملتهب میشد. حاج نون آمد کنارم، آرام گفت:
ـ حاجآقا، این خانم از بانیهای مسجده... بهتره چیزی نگید. 🤫
و من، در دل، فقط فکر میکردم به اینکه...
❌ آیا مسجد فقط با پول بانیها ساخته میشود؟ یا با بچههای با ایــمانی که هنوز فرصت ساختن دارند؟ 🕊
🆔 @monzeroon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن مذاکرات غیرمستقیم😃
🕌 #داستان_پشت_صحنه_مسجد ۵
کـُـمدی که از اهالی مســجد قولش را داده بودند، بالاخره رسید 🗄️ همان کمدی که قرار بود مخصوص جوایز بچهها باشد. 🎁
یکی از پیرمردهای مســجد، با همسرش 👴🏼👵🏼 که هر دو بازنشستهی فرهنگی 👨🏫 بودند، داوطلب شدند به بچههایی که در نمــاز جماعت شرکت میکردند، کارت نماز بدهند.
من هم با کلی ذوق 👳♀، یکراست رفتم بــازار لوازمالتحریر اصفهان 🛒 . دلم میخواست کمد جوایز پر باشد از چیزهای هیجانانگیز؛ همان چیزهایی که خودم وقتی بچه بودم، برایشان غشوضعف میرفتم. 🛍️✨
از میکروسکوپ 🔬 و چراغ مطالعه 💡گرفته تا خودکار و دفتر و کتاب داستان. حتی توپ ⚽️🏀🏸 و کلی خردهریز دوستداشتنی هم خریدم. 🪄📒🎯🛹
ظــهر، با یک تاکسی 🚖 مستقیم از بازار راهی مسجد 🕌 شدم. کمد را که آورده بودند ، با وسایلی که خریده بودم پرش کردم. با دقت روی هر جایزه یک برچسب زدم که امتیاز لازم برای بهدستآوردنش را مشخص میکرد. 🎉
روی کُــمد هم یک کاغذ چاپ کردم :
هر نماز: ۱ امتیاز 🧎♂️=⭐
اذان یا اقامهی نماز: ۱ امتیاز 📢=⭐
مکبر شدن: ۱ امتیاز 🎤=⭐
کمک به خادم مسجد: ۱ امتیاز 🧹=⭐
حضور در هیأت: ۵ امتیاز 🪑=⭐⭐⭐⭐⭐
✅ اینها لیست امتیازات برای شروع کارمان بود
بعد از کلی دوندگی و هماهنگی، حاجآقا نون اومد ، خوشحال و خندان. تمام پولی 💶 را که برای جوایز قولش را داده بود، یکجا به من پرداخت کرد. 😊🙏🏼
🆔 @monzeroon
💌 #پیام_های_شما 7⃣
تشکر از انرژی برادر عزیز 🌷
❌ یکی از کارهایی که ما بچه مذهبی ها معمولا سهل انگاری میکنیم در فضای مجازی همین انگیزه دادن 🙇♂و لایک 👍 و کامنت 💬 و تعامل 🔁 هست
🔘 برای همین کمتر محتواهامون وایرال میشه و یا فکر میکنند ماها جایگاهی در فضای مجازی نداریم ‼️
🆔📩 @monzeroon_pv