هدایت شده از ‹ وُجودیدَردُرون ›
کی فکرشو میکرد مامانبزرگ انقد برام عزیز بوده باشه؟
نُتهآیِموسیقی★
روز سی ام ؛ 19 آذر 1403 • concert ☺️ • هنرررر🛐 • ریاضی🛐🛐 • دبیر ریاضی تا ابد های ابددددددد🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
روز سی و یکم ؛
25 آذر 1403
• برف اومدن🌨>
• سرمایسوزآن🌬!
• اینکه صُبحگآه نداشتیم🥸>
• امتحان تفکر و مسخره بودنش✅>
• زنگ اول اصن نخندیدیم😧!
• دخترخالش زنگ اول بیرون نیومد🚮؛
• فهمیدن اینکه پمپ بنزین واسه کیه💀
• وقتی متوجه شدم که جواب سوالای ریاضی رو ننوشتم🌹🌹🌹🌹🌹
• گریه ی یکی از بچه ها<
• شدت رو اعصاب بودن یه نفر.
• اینکه برف قطع ش-☺️<
• اینکه دیر رسیدم مدرسه🍋>
• خرِ بیشور.
• تخمه خوردن و گشتن با اکیپ سوسن 🍾؛
• بند عینک🧣
• و در پآیان ضایع شدن خانوم مدیر😼
روز خیلی خوبی بود🐸.
🌜:
بی خبر از هم دگر ، آسوده خوابیدن
چـه سـود؟
بَر مزار مردگآن خویش نالیـدن ،
چـه سـود؟
زنده را باید به فریآدش رسیـد ..
ورنـه بر سـنگ مزارش آب پاشـیدن ،
چـه سـود؟
گر نپرسی حالِ مَن تا زنده ام ،
گریـه و زاری و نالیـدن پـس از مرگـم ،
چـه سـود؟
از خودم شرمنده شدم،
وقتی فهمیدم زندگی یک جشن بالماسکه بود، در حالی که من با چهره ی واقعی ام در آن شرکت کرده بودم.
_فرانتس کافکا