#قصه
#مداد_نق_نقو
✏️
یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: «وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت.» یک وقت هم می گفت: «چرا بنویسم؟ نوکم کوچولو می شود.»
✏️
مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: «آخیش راحت شدم! من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم.» بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: «منم بازی، منم بازی.»
✏️
مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: «ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم.» مداد نق نقو گفت: «خب منم نقاشی کنم.» مداد رنگی ها گفتند: «تو که مداد رنگی نیستی، زود برو ما کار داریم.» بعد هم خندیدند و نقاشی کردند.
✏️
مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز.
آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: «آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟»
پاک کن گفت: «چی بازی؟» مداد نق نقو گفت: «من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو.» پاک کن گفت: «باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم.» مداد باز هم ناراحت شد. هیچی نگفت.
✏️
مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: «مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم.»
مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: «راست می گویی با من بازی می کنی؟» مداد تراش گفت: «معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یکم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود، بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم.» مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جامدادی قایم شد.
✏️
مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: «عزیزم گریه نکن.» مداد گفت: «منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون.» خانم جامدادی لبخندی زد و گفت: «بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است.»
مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🐝🐝🐝