eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
987 ویدیو
391 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
( اینجا کربلاست 4) و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند. رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد. آفتاب بی رحمانه می‌تابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود. همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال می‌کرد. گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت. یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید. او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت. همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد. او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی می‌کرد. رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه می‌گوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟ و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش می‌کنند، می جنگند تا پیروز شوند. _نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم.... رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد. اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه می‌چکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند. ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟ _ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند. _چرا برنمیگردیم؟؟ _دیگر نمی گذارند. _چه کسی نمیگذارد؟؟ _دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند. دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟ زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم. سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟ _ بله عمه زینب. _عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟. _خیلی _عمو برمیگرده خیلی زود. رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟ _میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام. آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد. ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ♻️ ادامه دارد.... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 5) رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دست‌هایشان پر شده باشد. با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت. صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است. بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد. باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید. رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود. رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد. نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است. شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد. بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟ این را رقیه نمیخواست باور کند. صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت : رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشاره‌اش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید. رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟ _آن روز را می گویید؟؟ _بله. _می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید. _تو به بابا چه گفتی؟؟ _گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم. _قبول کردکه بمانید؟؟ _بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید. رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم. و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. ☘️ادامه دارد.... ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست6) خورشید این بار طلوع کرد ولی با خجالت زیاد و به همراه یک دنیا دلهره و اضطراب. به خوبی معلوم بود هیچکس تا صبح نخوابیده است. تمام شب سجاده ها پهن و سفره ی دل ها برای خدا گشوده بود. صدای طبل های جنگی به گوش می‌رسید. رقیه آرام از گوشه ی خیمه نگاهی به بیرون انداخت. همه آماده ی یک نبرد بزرگ شده بودند؛ ولی این جنگ با منطق رقیه سازگار نبود، آن همه سپاه در مقابل فقط چند ده نفر...!! قلبش تاب تاب می تپید. دلشوره ی عجیبی همه ی جانش را فرا گرفته بود. دست هایش می لرزید. دیگر حتی به آب فکر نمی‌کرد. فقط منتظر بود تا همه چیز به خیر و خوبی تمام شود. ولی آیا ممکن بود؟؟! ذهنش پر از سوال شده بود. هر چه تلاش می کرد برای سوال هایش جوابی نبود. در همین فکرها ذهنش می چرخید که ناگهان عمه زینب وارد خیمه شد. عرق از سر و رویش می ریخت. گرمای شدید همه را بی رمق کرده بود. با تمام جانی که داشت رو به زنان و بچه ها ایستاد : در خیمه ها بمانید. حسین برادرم می گوید، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند. بلافاصله میخواست از خیمه خارج شود که رباب آرام دستش را گرفت: آیا رباب خاک بر سر شده است؟ _رباب، زینب چه بگوید که دنیا از شرم نمیرد؟ رباب روی زانوهایش نشست. عمه زینب با لبی که مدام ذکر میگفت از خیمه خارج شد. رقیه نمی دانست رباب و عمه چه می گویند. فقط می دانست بیرون جنگی برپاست. صدای شیهه ی اسب ها، به هم خوردن شمشیرها و رجزخوانی لشکر به گوش می‌رسید. رقیه به رباب نزدیک شد. کنارش نشست: آیا شما هم شنیده اید که حّر پیش ما و به کمک ما آماده است؟ _بله شنیده ام. حّر مردی بزرگ و آزاده است. رقیه خیلی سریع دامان رباب را در دست گرفت : فکر میکنید چند نفر دیگر مثل حّر به خیمه ی ما و به کمک بابا حسین بیایند؟ رباب که صورتش خیس اشک بود؛ از جا بلند شد؛ رو به رقیه، زنان و کودکان کرد : دست به دعا بردارید، به گمانم اسارت به ما خیلی نزدیک است. ☘️ ادامه دارد.... ✍️ به قلم : خانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ (اینجا کربلاست7) رقیه در دلش فرشته ی امیدی بود که مدام زمزمه می کرد : بیرونِ خیمه ها خبر بدی نیست. پدر تنها نمی ماند. مثل حُّر خیلی ها به کمکش آمده اند. گریه های عمه زینب فقط از دلواپسی حکایت می کند نه از مصیبت... ولی واقعیت چیز دیگری بود. زینب هربار می‌آمد اشکی تازه تر بر گونه هایش بود. زنان اهل حرم یکی پس از دیگری خبر شهادت عزیزانشان را می‌شنیدند. رقیه دست های کوچکش را بر صورت گذاشت در گوشه ی خیمه جایی کنار گهواره علی اصغر که مکان قایم باشکش با بچه ها بود پناهی برای گریه پیدا و بغض درون گلویش را آزاد کرد. چنان گریه می کرد که نمیتوانست نفس بکشد. صدای شیون عجیبی بلند شد. عمه زینب که لحظه ای به خیمه ی مجاور رفته بود تا به عموی بیمارِ رقیه سربزند؛ ناگهان سراسیمه وارد خیمه زنان شد. زنان گردش جمع شدند : خانم این چه خبری است که با تو چنین کرده است؟ عمه زینب اشکهایش این بار خبر از خون گریه کردن داشت. حالش حال هیچ کدام از رفتن ها و آمدن هایش را نداشت. رقیه خیلی چیزها را شنیده بود. شهادت علی اکبر، قاسم، حُّر مهربان و خیلی‌های دیگر. این بار چه کسی می توانست باشد؟! عمه زینب لب باز کرد : خیمه ی عباس... جمله اش تمام نشده بود که زنان صدای مویه هایشان به آسمان رفت. رقیه از کنار گهواره شتابان به سمت عمه آمد : عمو عباس؟ عمه نه... عمو عباس، نه...چنان به زانوی عمه خودش را چسباند که قدرت حرکت را از زینب به کلی گرفت. زینب که چون کوره ای از آتش میسوخت؛ اشک های رقیه را پاک کرد : یادت هست همیشه به عمو عباس می گفتی عمو، چرا بابا را برادر صدا نمی زنید؟ یادت هست؟ رقیه در میان هق هق گریه هایش با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت: بله. یادم هست. _امروز عمو عباس، بابا حسینت را برادر خطاب کرد؛ برای اولین و آخرین بار. زینب گویی با گفتن این جمله گدازه ای از آتش در قلب اهل حرم انداخت. اهل حرم از خیمه ها بیرون دویدند. رقیه اولین کسی بود که خارج شد. شتابان به سمت خیمه ی عمو عباس رفت، ولی عمود خیمه افتاده بود و بوی شهادت عمو در تمام دشت پر از غم کربلا پیچیده بود. ♻️ ادامه دارد... ✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 8) بابا حسین سراسیمه به سمت خیمه ها آمد. رقیه که روزنه ی امیدی دیده بود؛ دوان‌دوان خودش را به پدر رساند و او را آغوش گرفت. باباحسین نگاهش به سمت میدان جنگ نبود، انگار دغدغه اش فقط خیمه هایی پر از زن و کودک بود. با وجودی که بابا حسین دستور داده بود خندقی پشت خیمه ها حفر کنند ولی باز هم غیرتش اجازه نمی‌داد زنان و کودکان بیرون خیمه ها بایستند. بابا حسین کمی رقیه و کودکان را نوازش کرد تا آرام تر شوند سپس رو به عمه زینب کرد: خواهرم، زنان را بگو در خیمه ها بمانند سری هم به خیمه نور دیده ام زین العابدین بزنید. و بدون معطلی به سمت میدان رفت. رقیه رفتن بابا را نگاه میکرد، خون های روی لباس پدر به او می گفت که چقدر تن های بی جان را در آغوش گرفته و با آنان وداع کرده است. رقیه همیشه منتظر بود از این خواب وحشتناک بیدار شود؛ یک بار دیگر لبخند داداش علی اکبرش را ببیند، دلش برای روزهای شاد مدینه تنگ شده بود. در خیمه مجاور عبدالله بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست به میدان برود ولی عمه زینب مانعش میشد. رقیه او را نمی دید ولی عمه برایش گفته بود. آخر خیمه زنان از مردان جدا بود. کمی از ظهر گذشته بود که بابا حسین به خیمه بازگشت همه به طرف او دویدند. بابا حسین خیلی عجله داشت رو به سوی خواهرش کرد: زینب، پیراهن کجاست؟ از کدام پیراهن سخن می گفت؟ گویی عمه زینب خوب میدانست او چه می خواهد. بدون هیچ سوالی بابا حسین را به سمت خیمه برد. رقیه کمی منتظر شد. بعد از اینکه پدر پیراهنش را پوشید، اجازه گرفت و وارد خیمه شد. پدر پیراهنی کهنه به تن کرده بود. رقیه به او نگاه کرد و در دلش گفت : چرا این لباس را پوشیده است؟ ولی الان جواب این سوال برایش مهم نبود. فقط آغوش بابا میخواست. خودش را محکم در آغوش بابا انداخت. آنقدر گریه کرده بود که رد اشک روی صورتش مانده بود. بابا حسین به سختی لبخند زد: رقیه جان کربلا، دشت بلا بود. بعد از من، عمه مراقب تو خواهد بود و برادرت زین العابدین. پس بیقراری نکنید. سپس صورت رقیه را به گونه اش گذاشت پیشانیش را ببوسید و بیرون رفت. اما دلش بیقرار علی اصغر کوچک بود کنار خیمه زنان رفت و علی اصغر را طلب کرد، تا با او هم خداحافظی کند. خیلی زود رباب در حالی که طفل کوچکش را در آغوش داشت بیرون آمد به چهره اباعبدالله نگاه کرد : پدر و مادرم به فدایت، این هم پسرت علی اصغر. عمه زینب نگذاشت رقیه بیشتر از این بیرون خیمه بماند و به تماشای وداع جانسوز بابا حسین با علی اصغر نگاه کند. خیلی سریع او را به داخل خیمه فرستاد. ♻️ ادامه دارد.... ✍️ به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 9) زمان کوتاهی از آمدن رقیه به خیمه نگذشته بود که صدای گریه اهل حرم بلند شد. رباب تا در خیمه رفت. لحظه‌ای به بیرون نگاه کرد و دست بر سر گذاشت. جلوی دهانش را گرفت و سیل اشک از دیدگانش جاری شد. رقیه که دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را هم نداشت، نیم خیز شد: چه شده است؟ بابا حسین به میدان رفت؟ با دست به گهواره اشاره کرد : او که بیرون از خیمه با علی اصغر دارد بازی میکند!! رباب زانوانش دیگر جان نداشت. یک دفعه بر زمین افتاد. زنان حرم دور او جمع شدند. همه اشک می ریختند. یکی از زنان رباب را در بغل گرفت: می‌خواهید به داخل خیمه بیارمش؟ رباب دست بر سینه ی زن گذاشت: نه، اباعبدالله از روی من خجالت می کشد. علی اصغر را به دست بابا حسینش سپردم. رقیه چشمهایش دیگر اشک نداشت. حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود. پلک هایش سنگین شده بود. دست و پایش چون مردگان سرد و بی جان شده بود. به سمت گهواره رفت. دستش را داخل آن برد و شروع به نوازش آن کرد : حتی تو؟ چرا تو؟ مگر شمشیر کشیده بودی؟ به من بگو... مگر به میدان رفته بودی؟ با هر سوالی که می کرد صدایش بلند تر میشد: مگر به دیدار باباحسین نرفته بودی؟ تو کجا رفتی؟ من قول داده بودم در حیاط بزرگ خانه یمان در کوفه تو را بچرخانم تا به خواب ناز بروی. الان خوابیده ای، خوابی که دیگر بیداری ندارد؟ جوابم را نمی‌دهی؟ عمه زینب همان لحظه وارد خیمه شد. وا مصیبتا، از علی اصغر. وای از غم دل حسین. وای بر روزگار سخت کربلا. وای از عطش، ووووووای از خونی که به آسمان رفت و بازنگشت . همه حرم را صدای گریه پر کرده بود. هر کس در گوشه ای عزادار نشسته بود. عمه زینب کمی رقیه را در بغل گرفت. ولی رقیه دیگر آن دختر پر جنب و جوش گذشته نبود. بدنی بی جان بود که فقط حرارت نفس کشیدنش خبر از زنده بودنش میداد. عمه زینب اشک هایش را پاک کرد. مانند کسی که هیچ غمی ندارد رفت و جلوی در خیمه رو به زنان کرد: وعده ی خدا حق است، از اینجا هر آن کس که رفت به بهشت خدا پا گذاشت. راضی به رضای خدا باشید سپس با شتاب از خیمه خارج شد و به سوی قتلگاه رفت. رقیه نمیدانست چرا، ولی میدانست آنجا انقدر مهم بوده است که عمه زینت سراسیمه خودش را به انجام برساند. انجا چه چیز در انتظار زینب بود؟!! ♻️ ادامه دارد.... ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 10) صدای داد و فریاد زنان و کودکان تمام دشت را پر کرده بود. اسب ها به سمت خیمه‌های می‌تاختند. دیگر کسی نبود که از اهل حرم محافظت کند. حتی عبدالله هم کمی بعد از بابا حسین بی محابا و شتابان به میدان رفت و دیگر بازنگشت. هرکس به سمتی می دوید تا از دست لشکریان فرار کند. ولی زن و کودک پیاده، با آن تشنگی و با این بار غم، مگر چقدر می توانست بدود؟! رقیه به سمت میدان نگاه کرد :بابا حسین کجاست؟ چرا جلوی این قوم را نمیگیرد؟ اما ناگهان از دور اسب بابا حسین را دید که با بدنی پر از تیر می آید. تا اسب به خیمه رسید زنان و کودکان، عمه زینب، رباب و رقیه گردش جمع شدند. رقیه خوب می‌دانست آمدن اسب بی سوار خبر از شهادت سوارش می دهد. رقیه دیگر سکوت کرد، سکوتی پر از درد، این داغ را دیگر نمی توانست تحمل کند. گلوله های اشک از چشم هایش بدون پلک زدن می بارید و خاک خشک کربلا را خیس می کرد. عمه زینب با نیمه جانی که داشت خودش را به رقیه رساند دست روی صورتش گذاشت : رقیه... رقیه جان... حرف بزن. عمه با توست رقیه... گویی نه کسی را میدید و نه صدایی می شنید. عمه چند ضربه بر گونه های رقیه زد تا اورا متوجه کند؛ عمه می‌دانست کودکی سه ساله با این غم و این فراغ ممکن است دق کند. به محضی که رقیه شروع به ناله و زمزمه کرد، عمه او را محکم در آغوش گرفت : سیاه باد روی کسانی که تو را یتیم کردند و امتی را از امامشان محروم. رقیه الان می فهمید عمه برای چه به گودی قتلگاه رفت . او شاهد شهادت برادرش بود، ولی قدرت ایمانی در او وجود داشت که هنوز استوار و با صلابت نگهش داشته بود. نگاه رقیه به دو سو می چرخید، یکی به گودی قتلگاه و محلی که بابا حسینش را در آنجا از دست داده بود و دیگری نخلستان، نخلستانی که عمو عباسش را تنها در آغوش گرفته بود. فردای آن روز دشت کربلا از زنده ها خالی شد و فقط اجساد بی جان باقی ماندند . روزها گذشت تا دوباره همان قافله به کربلا بازگشت. ولی بدون رقیه. عمه زینب با موهای سفید و قامتی خمیده بر مزار برادر نشست و از در آغوش کشیدن سر گفت : برادرم، میبینی؟ رقیه ات با ما نیست. در خرابه های شام، تو را میخواست. ولی سرت را به آغوشش سپردند. داداش حسینم، رقیه منتظرت بود، از روزی که به او گفتی تو را به زودی در بغل خواهد گرفت. نگرانش نباش. دیگر تاول پاهایش اذیتش نمیکند، دیگر جای تازیانه ها پوست و گوشتش را نمی سوزاند، دیگر در انتظار آمدنت چشم به در نمی دوزد... عمه زینب سربه خاک مزار گذاشت و به یاد تمام ظلم های کربلا اشک ریخت و در کنارش صدای ناله ی اهل حرم بلند شد. ♻️پایان (10 قسمت) ✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
💠امام علی علیه السلام 🔹منْ سَامَحَ نَفْسَهُ فِيمَا يُحِبُّ أَتْعَبَتْهُ فِيمَا يَكْرَهُ 🔸هر كه به نفْسش در آنچه خودْ دوست دارد، خوش رويى نشان دهد، نفْسش او را در آنچه نمى پسندد، به رنج مى افكند 🔸One who is lenient with his soul in that which he loves is troubled by it in that which he hates 📗غررالحكم حدیث 8782 .
🔹والْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ حَتَّى عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ 🔸برای ماه نیز به تقدیر خود منزل‌هایی قرار داده‌ ایم، تا این‌که به‌ صورت شاخۀ کهنۀ خوشۀ خرما، [به‌ صورت اوّل] بازمی‌گردد‌ 🔸As for the moon, We have ordained its phases until it becomes like an old palm leaf 📗سوره یس، آیه 39 .