☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 9)
زمان کوتاهی از آمدن رقیه به خیمه نگذشته بود که صدای گریه اهل حرم بلند شد.
رباب تا در خیمه رفت. لحظهای به بیرون نگاه کرد و دست بر سر گذاشت. جلوی دهانش را گرفت و سیل اشک از دیدگانش جاری شد.
رقیه که دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را هم نداشت، نیم خیز شد: چه شده است؟ بابا حسین به میدان رفت؟
با دست به گهواره اشاره کرد : او که بیرون از خیمه با علی اصغر دارد بازی میکند!!
رباب زانوانش دیگر جان نداشت. یک دفعه بر زمین افتاد.
زنان حرم دور او جمع شدند. همه اشک می ریختند.
یکی از زنان رباب را در بغل گرفت: میخواهید به داخل خیمه بیارمش؟
رباب دست بر سینه ی زن گذاشت: نه، اباعبدالله از روی من خجالت می کشد. علی اصغر را به دست بابا حسینش سپردم.
رقیه چشمهایش دیگر اشک نداشت. حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود. پلک هایش سنگین شده بود. دست و پایش چون مردگان سرد و بی جان شده بود.
به سمت گهواره رفت. دستش را داخل آن برد و شروع به نوازش آن کرد : حتی تو؟ چرا تو؟ مگر شمشیر کشیده بودی؟ به من بگو... مگر به میدان رفته بودی؟
با هر سوالی که می کرد صدایش بلند تر میشد: مگر به دیدار باباحسین نرفته بودی؟ تو کجا رفتی؟ من قول داده بودم در حیاط بزرگ خانه یمان در کوفه تو را بچرخانم تا به خواب ناز بروی. الان خوابیده ای، خوابی که دیگر بیداری ندارد؟ جوابم را نمیدهی؟
عمه زینب همان لحظه وارد خیمه شد.
وا مصیبتا، از علی اصغر. وای از غم دل حسین. وای بر روزگار سخت کربلا. وای از عطش، ووووووای از خونی که به آسمان رفت و بازنگشت .
همه حرم را صدای گریه پر کرده بود.
هر کس در گوشه ای عزادار نشسته بود.
عمه زینب کمی رقیه را در بغل گرفت.
ولی رقیه دیگر آن دختر پر جنب و جوش گذشته نبود. بدنی بی جان بود که فقط حرارت نفس کشیدنش خبر از زنده بودنش میداد.
عمه زینب اشک هایش را پاک کرد. مانند کسی که هیچ غمی ندارد رفت و جلوی در خیمه رو به زنان کرد: وعده ی خدا حق است، از اینجا هر آن کس که رفت به بهشت خدا پا گذاشت. راضی به رضای خدا باشید
سپس با شتاب از خیمه خارج شد و به سوی قتلگاه رفت.
رقیه نمیدانست چرا، ولی میدانست آنجا انقدر مهم بوده است که عمه زینت سراسیمه خودش را به انجام برساند.
انجا چه چیز در انتظار زینب بود؟!!
♻️ ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست9
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 10)
صدای داد و فریاد زنان و کودکان تمام دشت را پر کرده بود.
اسب ها به سمت خیمههای میتاختند.
دیگر کسی نبود که از اهل حرم محافظت کند.
حتی عبدالله هم کمی بعد از بابا حسین بی محابا و شتابان به میدان رفت و دیگر بازنگشت.
هرکس به سمتی می دوید تا از دست لشکریان فرار کند. ولی زن و کودک پیاده، با آن تشنگی و با این بار غم، مگر چقدر می توانست بدود؟!
رقیه به سمت میدان نگاه کرد :بابا حسین کجاست؟ چرا جلوی این قوم را نمیگیرد؟
اما ناگهان از دور اسب بابا حسین را دید که با بدنی پر از تیر می آید.
تا اسب به خیمه رسید زنان و کودکان، عمه زینب، رباب و رقیه گردش جمع شدند.
رقیه خوب میدانست آمدن اسب بی سوار خبر از شهادت سوارش می دهد.
رقیه دیگر سکوت کرد، سکوتی پر از درد، این داغ را دیگر نمی توانست تحمل کند.
گلوله های اشک از چشم هایش بدون پلک زدن می بارید و خاک خشک کربلا را خیس می کرد.
عمه زینب با نیمه جانی که داشت خودش را به رقیه رساند دست روی صورتش گذاشت : رقیه... رقیه جان... حرف بزن. عمه با توست رقیه...
گویی نه کسی را میدید و نه صدایی می شنید.
عمه چند ضربه بر گونه های رقیه زد تا اورا متوجه کند؛ عمه میدانست کودکی سه ساله با این غم و این فراغ ممکن است دق کند.
به محضی که رقیه شروع به ناله و زمزمه کرد، عمه او را محکم در آغوش گرفت : سیاه باد روی کسانی که تو را یتیم کردند و امتی را از امامشان محروم.
رقیه الان می فهمید عمه برای چه به گودی قتلگاه رفت . او شاهد شهادت برادرش بود، ولی قدرت ایمانی در او وجود داشت که هنوز استوار و با صلابت نگهش داشته بود.
نگاه رقیه به دو سو می چرخید، یکی به گودی قتلگاه و محلی که بابا حسینش را در آنجا از دست داده بود و دیگری نخلستان، نخلستانی که عمو عباسش را تنها در آغوش گرفته بود.
فردای آن روز دشت کربلا از زنده ها خالی شد و فقط اجساد بی جان باقی ماندند .
روزها گذشت تا دوباره همان قافله به کربلا بازگشت. ولی بدون رقیه.
عمه زینب با موهای سفید و قامتی خمیده بر مزار برادر نشست و از در آغوش کشیدن سر گفت : برادرم، میبینی؟ رقیه ات با ما نیست. در خرابه های شام، تو را میخواست. ولی سرت را به آغوشش سپردند. داداش حسینم، رقیه منتظرت بود، از روزی که به او گفتی تو را به زودی در بغل خواهد گرفت. نگرانش نباش. دیگر تاول پاهایش اذیتش نمیکند، دیگر جای تازیانه ها پوست و گوشتش را نمی سوزاند، دیگر در انتظار آمدنت چشم به در نمی دوزد...
عمه زینب سربه خاک مزار گذاشت و به یاد تمام ظلم های کربلا اشک ریخت و در کنارش صدای ناله ی اهل حرم بلند شد.
♻️پایان (10 قسمت)
✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست10
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
💠امام علی علیه السلام
🔹منْ سَامَحَ نَفْسَهُ فِيمَا يُحِبُّ أَتْعَبَتْهُ فِيمَا يَكْرَهُ
🔸هر كه به نفْسش در آنچه خودْ دوست دارد، خوش رويى نشان دهد، نفْسش او را در آنچه نمى پسندد، به رنج مى افكند
🔸One who is lenient with his soul in that which he loves is troubled by it in that which he hates
📗غررالحكم حدیث 8782
.
عالی3.mp3
2.4M
#حاج_آقا_عالی_جایگاه_معصوم
#ماجراهای_ماندگار_کربلا
#آیا_می توانیم_همه_واقعه_عاشورا_را_ببینیم_؟
#یار_دبستانی
#قسمت_هفتم