eitaa logo
کشکول کودک و نوجوان
327 دنبال‌کننده
273 عکس
85 ویدیو
51 فایل
شعر و قصه کودک و نوجوان، چیستان‌های قرآنی و مهدوی، روش‌های انتقال آموزه‌های دینی به کودکان و نوجوانان، نظریه‌پردازی دینی و تربیتی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه نهم خداحافظ مکه! باباحسین(ع) شهر مکه را خیلی دوست داشت.شهر مکه برایش یک شهر رویایی و دوست‌داشتنی بود.بابامحمد(ص)در این شهر به دنیا آمده۱ بود و مدت زیادی در آن زندگی کرده بود.باباعلی(ع) هم در مکه و در خانه کعبه به دنیا آمده بود.۲ باباحسین(ع) دوست داشت بیشتر در مکه بماند.اما یک روز در شهر مکه یک حادثه بد اتفاق افتاد. آن روز باباحسین(ع) پيش خانواده‌ و دوستانش آمد و به آنها گفت: هرچه زودتر باید از شهر مکه بیرون برویم. پرسيدند:چرا؟ مگرخبری شده؟ بزرگ‌ترهای فامیل و دوستان باباحسین(ع) می‌دانستند چه اتفاقی افتاده اما کوچک‌ترها نمی‌دانستند. رقیه هم نمی‌دانست.گفت: می‌رم پیش باباحسین و ازش می‌پرسم. پیش باباحسین(ع) و دوستانش رفت.باباحسین رقیه را در بغل گرفت، بوسید و با دوستانش درباره خبر جدید حرف زد. رقیه به حرف‌های باباحسین و دوستانش خوب گوش داد.اسم‌ها و کلمه‌هایی را شنید که از آنها خوشش نمی‌آمد؛ معاویه، یزید، جاسوس، تعقیب، کشتن و...۳ کاروان دوباره به راه افتاد.رقیه توی کجاوه نشسته بود و با تعجب به خانه‌ها و کوه‌های شهر مکه نگاه می‌کرد و دست تکان می‌داد. ادامه دارد... (بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com زیرنویس ۱.شهیدی، تاریخ تحلیلی اسلام، ۱۳۹۰ش، ص۳۷؛ آیتی، تاریخ پیامبر اسلام، ۱۳۷۸ش، ص۴۳. ۲.مفید، الارشاد، ۱۴۱۶ق، ج۱، ص۵. ۳.مفید، الارشاد، ۱۳۹۹ق، ج۲، ص۶۶.
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه دهم چاهی در بیابان خورشید‌خانم مثل هر روز بر زمین می‌تابید و به بیابان نگاه می‌کرد.آن روز هوا مثل تنور داغ بود. بچه‌ها زود‌زود تشنه می‌شدند و صدای آب آب بلند بود. کاروان به جایی رسید که مشک‌ها خالی بود.توی مشک‌ها حتی به اندازه خوردن یک بچه آب نبود.رقیه هم تشنه بود و به باباحسین فکر می‌کرد. باباحسین دستش را به علامت ایستادن بالا آورد. همه ایستادند. باباحسین رو به دوستانش کرد و گفت: ناراحت نباشید، کمی صبر کنید. به زودی به منطقه شَراف می‌رسیم. آنجا آب فراوانی هست. اسب‌ها و شترها دوباره به راه افتادند. مدتی بعد به منطقه شراف رسیدند.باباحسین دستش را بالا آورد. کاروان ایستاد. بعد همه از اسب‌ها و شترها پایین پریدند، به بچه‌ها هم کمک کردند تا از کجاوه پایین بیایند.رقیه و سکینه هم پایین آمدند. در آنجا یک چاه بزرگ آب بود. در کنار چاه یک حوضچه سنگی بود.هر کس از چاه آب می‌کشید آب اضافی را در حوضچه می‌ریخت. جوی کوچکی، آب حوضچه را پای چند درخت خرما می‌رساند.یک قورباغه سبز هم روی سنگی منتظر آب نشسته بود و هِی به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد. عمو عباس، دادش‌اکبر و کسانی که قوی بودند از چاه آب کشیدند و در حوضچه ریختند.بچه‌ها سر حوضچه آمدند و آب‌های خنک را به سر و صورتشان پاشیدند، بعد هم آب خوردند و از کنار حوضچه برخاستند و زیر سایه نخل رفتند. خورشید کم‌کم تور طلایی‌رنگش را از روی زمین جمع می‌کرد و با خود به پشت کوه‌ها می‌برد. هوا کم‌کم تاریک شد و ستاره‌ها خودشان را نشان دادند. بابا‌حسين به دوستانش گفت: امشب همین‌جا در شراف استراحت می‌کنیم و فردا صبح به سفر ادامه می‌دهیم. صدای اذان در صحرا پیچید و همه به نماز ایستادند. رقیه ‌بین مامان‌ام‌اسحاق و سکینه ایستاد. چند نفر هم نگهبانی دادند تا آدم‌های بدجنس از راه نرسند و حمله نکنند. ادامه دارد... (بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com زیرنویس ۱.شَراف، از منزلگاه‌های مسیر مکه به کوفه. امام حسین(ع) در این منزل به یاران خود دستور داد  آب ذخیره کنند. دلیل نام‌گذاری به شراف آن است که مردی به نام شراف در این محل چاه‌های پرآبی احداث کرده بود. (حموی، معجم‌البلدان، ج۳، ص۳۳۱).
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو ببینیم، با تفکر گوش بدهیم و به فرزندان نوجوان و جوان خود نشان دهیم...
بسم الله الرحمن الرحیم شش‌ماهه کودکش از تشنگی می‌رود گاهی به خواب می‌دهد لب را تکان خواب دیده‌‌؛ خوابِ آب روی دستان پدر خواب او تعبیر شد آب چون آنجا نبود پاسخش یک تیر شد از لب او تا دو گوش مرحله تا مرحله تیر، کار تیغ کرد توی دست حرمله مرتضی دانشمند 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 السلام علیک یا ابا عبدالله(ع) 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم پیامبر‌گون آیتِ سوگند بر خُلقِ عَظِيم در کتابِ حق، علیِّ اکبر است چهره ماهِ تو را هر کس که دید گفت:بی‌شک این همان پیغمبر است (ص) @mortezadaneshmand mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم صدایِ رود حسرتی دارد به دل قطره‌هایِ مَشکِ تو دیده است آبِ فرات قطره‌هایِ اشک تو راه دریا باز بود دشمن اما بر تو بست رفتی از دست من و رفتنت پشتم شکست آسمان پوشیده شد ناگهان از ابر و دود رود از آنجا گذشت با صدایِ رود‌-رود 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 السلام علیک یا اباعبدالله‌الحسين(ع) و علی‌اخیک العباس(ع). @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌دوم خدا‌حافظ عمو! صدای عموعباس از جلو خیمه باباحسین آمد. - اجازه هست بروم؟ - کجا؟ عموعباس دستش را بر دسته شمشیر گرفت و گفت: بروم با این‌ها بجنگم. باباحسین به بیابان نگاه کرد. عده‌ای ایستاده بودند.عده‌ای هم روی خاک انگار خوابیده بودند.انگار گل‌های سرخی روی بدن‌ها و پیراهن‌های سفیدشان بود. باباحسین به شمشیرش تکیه داد و چند لحظه به عموعباس نگاه کرد. آسمان چشمش بارانی شد. بابا دوست نداشت عمو برود. دوست داشت بماند. بابا یک بار دیگر به آن طرف بیابان نگاه کرد.دیگر صدای طبل و شیپور نمی‌آمد. از این طرف اما صداهای دیگری می‌آمد، آب آب! این صدا از توی خیمه‌ها می‌آمد. بابا به عمو گفت:عباس من! برو! برو و آب بیاور! بعد هر دو دستش را باز کرد و عمو را در آغوش گرفت. عمو نیزه و شمشیر و مشکش را برداشت، سوار اسب شد، یک بار دیگر به بابا نگاه کرد، با او خداحافظی کرد و رفت. رفت تا مثل همیشه آب بیاورد. سربازان یزید لب رودخانه ایستاده بودند و اجازه نمی‌دادند غیر از خودشان کسی آب بردارد. با دیدن عمو شروع به تیر انداختن کردند.تیرها به طرف عمو می‌آمد، به سپرش می‌خورد و بر زمین می‌ریخت. عمو به رودخانه رسید. آب تا سینه اسب بالا آمد. عمو دستش را زیر آب‌ها برد و خواست آب بخورد اما صدای آب آب انگار هنوز در گوشش بود. آب نخورد، مشک را از دوشش باز کرد، دهانه آن را زیر آب فرو برد. مشک غل‌غل کرد و پر از آب شد.عمو دهانه مشک را بست، مشک را روی شانه انداخت و افسار اسب را به طرف خیمه‌ها کشید.اسب از رودخانه بالا آمد. یزیدی‌ها هنوز تیر می‌انداختند.یکی از آنها دیگر تیر نینداخت.شمشیرش را به دست گرفت و پشت درخت خرمایی پنهان شد. ادامه دارد... (بخشی از کتاب عزیز بابا؛ رقیه) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم قصه بیست‌و‌سوم صدای عمو توی خیمه‌ها همه منتظر آمدن عمو بودند. باباحسین چشمش به راه بود.گاهی به بیابان نگاه می‌کرد و گاهی به طرف رودخانه فرات.چند قدم به این طرف می‌آمد و چند قدم به آن طرف. حالا صدای شیپورها نمی‌آمد. صدای طبل‌ها هم نمی‌آمد. همه جا ساکت بود، حتی صدای آب آب بچه‌ها هم نمی‌آمد.انگار دیگر کسی آب نمی‌خواست.یکدفعه صدایی از سمت فرات آمد. - برادر جان حسین! مرا دریاب! باباحسین صدا را که شنید با سرعت به طرف صدا رفت. ادامه دارد... @mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌چهارم کبوتری در آسمان توی خیمه‌ها همه منتظر آمدن بابا و عمو بودند. کمی طول کشید. بابا نیامد. بیشتر طول کشید. باز هم نیامد.از خیمه‌ها بیرون آمدند و به راهی که بابا رفته بود نگاه کردند. مدتی گذشت. بابا را دیدند که می‌آمد.از همان‌طرف که صدای عمو آمده بود‌ می‌آمد.خوشحال شدند. بابا آهسته می‌آمد. خسته بود و ناراحت. عمو با او نبود. بچه‌ها جلو دویدند و دور بابا را گرفتند. - بابا جان! بابا نگاهشان کرد. - کو عمو؟ اشک چشم بابا را پر کرد. بابا به آسمان سر بلند کرد. کبوتری از دل آسمان می‌گذشت.کبوتر رفت و رفت و رفت. بابا دیگر کبوتر را ندید.سرش را به زمین آورد. دستی به سر بچه‌ها کشید. حالا باید خبری از عمو به آنها می‌داد. ادامه دارد... @mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌پنجم خیمه عمو بابا به طرف خیمه عمو رفت.کسی در خیمه نبود. باد می‌آمد و لبه خیمه را بر هم می‌زد. بابا آهی کشید، از خیمه بیرون آمد، خم شد و ستون چوبی خیمه را کشید.لبه‌های خیمه روی زمین افتاد. گرد و غبار بلند شد. همه فهمیدند که چرا باباحسین خیمه عمو را جمع کرد. خانم‌ها از دور نگاه کردند و گریه کردند. بچه‌ها هم گریه کردند. بچه‌های سه‌ساله و چهارساله اما گریه نکردند. مامان‌ها اجازه ندادند از خیمه بیرون بیایند. رقیه توی خیمه مامان‌رباب بود. توی خیمه نشسته بود و به داداش‌اصغر نگاه می‌کرد. داداش‌اصغر در دامن مامان‌رباب بی‌تابی می‌کرد. سرش را می‌چرخاند. مامان‌رباب گاهی می‌نشست و گاهی بر می‌خاست.گاهی می‌ایستاد و گاهی راه می‌رفت و اصغر را تکان می‌داد. دوباره می‌نشست و سینه در دهان اصغر می‌گذاشت. اصغر مک می‌زد. اما مامان‌رباب انگار شیر نداشت. - خدایا چه کنم؟ یک‌دفعه از بیرون خیمه صدایی شنید. - پسر شیرخوارم را بیاورید با او خداحافظی کنم. عمه‌زینب پیش مامان‌رباب آمد، اصغر را از او گرفت و به بابا داد. بابا اصغر را در بغل گرفت. -باباجان علی! سر علی‌اصغر این‌طرف و آن‌طرف خم می‌شد. بابا سرش را خم کرد تا علی را ببوسد. یک‌دفعه سر و صدایی در سپاه یزیدی بلند شد. عمر سعد به حرمله اشاره کرد. - بزن! حرمله تیری تیز و سه‌شاخه را در کمان گذاشت و گفت: پدر را نشانه بگیرم یا پسر را؟ حرمله، سفیدیِ زیر گلوی اصغر را نشانه گرفت. ادامه دارد... @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
نیایش امام‌حسین(ع)صبح عاشورا استاد علی صفائی حائری(ره)