بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه بیستوپنجم
خیمه عمو
بابا به طرف خیمه عمو رفت.کسی در خیمه نبود. باد میآمد و لبه خیمه را بر هم میزد. بابا آهی کشید، از خیمه بیرون آمد، خم شد و ستون چوبی خیمه را کشید.لبههای خیمه روی زمین افتاد. گرد و غبار بلند شد.
همه فهمیدند که چرا باباحسین خیمه عمو را جمع کرد.
خانمها از دور نگاه کردند و گریه کردند. بچهها هم گریه کردند. بچههای سهساله و چهارساله اما گریه نکردند. مامانها اجازه ندادند از خیمه بیرون بیایند. رقیه توی خیمه مامانرباب بود.
توی خیمه نشسته بود و به داداشاصغر نگاه میکرد.
داداشاصغر در دامن مامانرباب بیتابی میکرد. سرش را میچرخاند.
مامانرباب گاهی مینشست و گاهی بر میخاست.گاهی میایستاد و گاهی راه میرفت و اصغر را تکان میداد.
دوباره مینشست و سینه در دهان اصغر میگذاشت. اصغر مک میزد. اما مامانرباب انگار شیر نداشت.
- خدایا چه کنم؟
یکدفعه از بیرون خیمه صدایی شنید.
- پسر شیرخوارم را بیاورید با او خداحافظی کنم.
عمهزینب پیش مامانرباب آمد، اصغر را از او گرفت و به بابا داد.
بابا اصغر را در بغل گرفت.
-باباجان علی!
سر علیاصغر اینطرف و آنطرف خم میشد.
بابا سرش را خم کرد تا علی را ببوسد.
یکدفعه سر و صدایی در سپاه یزیدی بلند شد.
عمر سعد به حرمله اشاره کرد.
- بزن!
حرمله تیری تیز و سهشاخه را در کمان گذاشت و گفت:
پدر را نشانه بگیرم یا پسر را؟
حرمله، سفیدیِ زیر گلوی اصغر را نشانه گرفت.
ادامه دارد...
#عمو
#خیمه
#رقیه
#اصغر
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com