eitaa logo
کشکول کودک و نوجوان
327 دنبال‌کننده
273 عکس
85 ویدیو
51 فایل
شعر و قصه کودک و نوجوان، چیستان‌های قرآنی و مهدوی، روش‌های انتقال آموزه‌های دینی به کودکان و نوجوانان، نظریه‌پردازی دینی و تربیتی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌پنجم خیمه عمو بابا به طرف خیمه عمو رفت.کسی در خیمه نبود. باد می‌آمد و لبه خیمه را بر هم می‌زد. بابا آهی کشید، از خیمه بیرون آمد، خم شد و ستون چوبی خیمه را کشید.لبه‌های خیمه روی زمین افتاد. گرد و غبار بلند شد. همه فهمیدند که چرا باباحسین خیمه عمو را جمع کرد. خانم‌ها از دور نگاه کردند و گریه کردند. بچه‌ها هم گریه کردند. بچه‌های سه‌ساله و چهارساله اما گریه نکردند. مامان‌ها اجازه ندادند از خیمه بیرون بیایند. رقیه توی خیمه مامان‌رباب بود. توی خیمه نشسته بود و به داداش‌اصغر نگاه می‌کرد. داداش‌اصغر در دامن مامان‌رباب بی‌تابی می‌کرد. سرش را می‌چرخاند. مامان‌رباب گاهی می‌نشست و گاهی بر می‌خاست.گاهی می‌ایستاد و گاهی راه می‌رفت و اصغر را تکان می‌داد. دوباره می‌نشست و سینه در دهان اصغر می‌گذاشت. اصغر مک می‌زد. اما مامان‌رباب انگار شیر نداشت. - خدایا چه کنم؟ یک‌دفعه از بیرون خیمه صدایی شنید. - پسر شیرخوارم را بیاورید با او خداحافظی کنم. عمه‌زینب پیش مامان‌رباب آمد، اصغر را از او گرفت و به بابا داد. بابا اصغر را در بغل گرفت. -باباجان علی! سر علی‌اصغر این‌طرف و آن‌طرف خم می‌شد. بابا سرش را خم کرد تا علی را ببوسد. یک‌دفعه سر و صدایی در سپاه یزیدی بلند شد. عمر سعد به حرمله اشاره کرد. - بزن! حرمله تیری تیز و سه‌شاخه را در کمان گذاشت و گفت: پدر را نشانه بگیرم یا پسر را؟ حرمله، سفیدیِ زیر گلوی اصغر را نشانه گرفت. ادامه دارد... @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com