بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه سیوهشتم
خشم یزید
یزید هر دو دستش را از پشت به هم گره زده بود و توی کاخش قدم میزد.آن روز آن قدر عصبانی بود که کسی جرات نمیکرد به او نزدیک شود.ماموران و نگهبانان کاخ در راهرو ایستاده بودند و از دور به او نگاه میکردند.
بعد از مدتی که قدم زد یکدفعه بر جا ایستاد و فریاد کشید: این مامورهای بیشعور کجایند؟
چند مامور با هم توی کاخ دویدند.
-بله فدای امیر!
یزید فریاد زد: این سر و صداها برای چیست؟
مامورها که سر و صدایی نشنیده بودند با تعجب پرسيدند:امیر به سلامت! کدام سر و صداها؟
-کودنها! میپرسید کدام سر و صداها؟ اسیران کربلا در شهر شام که پایتخت ماست و کنار گوش ما با مردم گفتوگو میکنند و مردم برای آنها دل میسوزانند و گریه میکنند.
-امیر به سلامت! خودتان فرمان دادید مردم بیایند و اسیران را ببینند!
- ما فرمان دادیم اسیران را ببینند و عبرت بگیرند نه این که بلای جان ما شوند.
-بلا دور است امیر! آیا چیزی خاطر امیر را آزرده است؟
- آزردن؟ اگر کار این طور پیش برود آنها ریشه حکومت ما را میزنند.
یزید لحظهای بر جا ایستاد و گفت:گویی حسینبنعلی سهسالهای دارد که شام را به آشوب کشیده است.
مأموران همانطور که سر خم کرده بودند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.
- آشوب؟!
یکی از آنها با لحن ملایمی گفت:قربان او فقط گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد. مردم هم همانطور که فرمان دادید به او و اسیران دیگر نگاه میکنند و گریه میکنند.
-کی ما گفتیم مردم گریه کنند و اشک بریزند؟ اینجا نایستید! زود بجنبید، بروید و ساکتش کنید!
مأموران پرسیدند:جسارت است قربان! دختریسه ساله را چگونه ساکت کنیم؟
- هرطور که میدانید و میتوانید. فقط ساکتش کنید! تا دیر نشده بجنبید!
مأموران نگاهی به تازیانه خود کردند و گفتند: چشم قربان! و بیرون دویدند.یزید فریاد زد
- دیوانهها با تازیانه نه! اینطور بدتر میشود.
-هرطور شما بفرمایید!
-شنیدهام دختر بهانه پدر را میگیرد.
-بله قربان!
-سر پدر را برایش ببرید تا ساکت شود.
ادامه دارد...
بخشی از کتاب عزیزِ بابا؛ رقیه
#رقیه(س)
#دختر
#پدر
#شام
#یزید
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
کشکول کودک و نوجوان
بسماللهالرحمنالرحیم
مامانفیلی(شعر خردسال چاپ شده در مجله دوست خردسال)
صبح شد و مامانفیلی
چشمِ سیاشو واکرد
سلام سلام صبح بخیر
دخترشو صدا کرد
دخترِ مامانفیلی
از سر جاش پا نشد
پلکای بسته او
رو هم که بود وا نشد
مامانفیلی زودی کرد
خرطومشو پر از آب
پاشید روی دخترش
یعنی بلند شو از خواب
دختر مامانفیلی
پا شد و گفت مامانجون!
یه دوش خوب گرفتم
از شما خیلی ممنون!
#شعر
#خردسال
#فیل
#مامان
#دختر
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com