eitaa logo
کشکول کودک و نوجوان
327 دنبال‌کننده
273 عکس
85 ویدیو
51 فایل
شعر و قصه کودک و نوجوان، چیستان‌های قرآنی و مهدوی، روش‌های انتقال آموزه‌های دینی به کودکان و نوجوانان، نظریه‌پردازی دینی و تربیتی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌نهم کاروان در کوفه از دور صدای زنگوله شترها و سُم اسب‌ها می‌آمد. کاروان کربلا به دروازه کوفه رسید.خانم‌ها و بچه‌ها روی شترها نشسته بودند.بعضی از آنها آهسته و سوزناک گریه می‌کردند.رقیه سرش را روی دامن مامان گذاشته بود و به خواب رفته بود. مامان‌رقیه چادرش را جلو آفتاب گرفته بود که به صورت رقیه نخورد. ماموران یزید با اسب‌هایشان اطراف کاروان تاب می‌خوردند.یکی از آنها پیاده بود و طبلی به دوش انداخته بود.مامور پیاده با چوبی که در دست داشت محکم به طبل کوبید. بعد هم شروع کرد به طبل زدن.بچه‌ها یک‌دفعه از خواب پریدند. رقیه بیدار شد.نگاهش به در و دیوار و خانه‌های شهر کوفه افتاد. - اینجا کجاست مامان؟ چرا طبل می‌زنند؟ - شهر کوفه است عزیزم. طبل می‌زنند تا مردم جمع شوند.۱ مردی که طبل می‌زد با صدای بلند گفت: آی مردم کوفه! به هوش باشید! به گوش باشید و به من گوش کنید! کاروان اسیران خارجی۱ به کوفه آمده است. از خانه‌ها بیرون بیایید و با چشم خود آنها را ببینید. ادامه دارد... زيرنويس ۱.طبل: برای گردآوری تماشاگر بوده است. دهل نیز می‌گویند. (جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، نشر معروف). ۲.خارجی یعنی فرد یا گروهی که ضد حاکم قیام می‌کند.(دهخدا). @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی‌ام آدمک‌ها مردم کوفه مثل آدمک‌هایی توی کوچه و روی پشت بام‌ها آمده بودند و با تعجب به کاروان نگاه می‌کردند.یکی از زنان کوفه از روی پشت بام خانمی را نشان داد. - آن خانم را می‌بینی‌؟! -قیافه‌اش چه‌ قدر آشناست! - او را نمی‌شناسی؟ او بانو زینب است. - کدام زینب؟ -دختر علی! همان که در زمان پدرش علی در کوفه به دختران و زنان کوفه درس قرآن و تفسیر می‌آموخت. -واقعا این، بانو زینب است؟! خواهر حسین؟ پس حسین کو؟ -مگر از کربلا خبر نداری؟ -چه خبر؟ زن صدایش را آهسته کرد و گفت: -خدا لعنت کند پسر زیاد را! پس از آن که مسلم پسرعموی حسین را از بالای قصر به زمین انداخت، سپاهی فراوان از مردم کوفه و بادیه‌نشین‌ها۲را به جنگ حسین فرستاد.می‌گویند‌: خولی شب گذشته سر حسین را توی کوفه به خانه‌اش آورده تا پیش عبیدالله ببرد و جایزه بگیرد.شاید خولی همین الآن بین ما باشد. بین همین جمعیتی که به تماشا آمده‌اند. ادامه دارد... (س) (س) زیرنویس ۱.جهاز: روپوش شتر. ۲. بادیه‌نشین: مردم چادرنشین صحراگرد(دهخدا). ۳.بحارالانوار، علامه مجلسی ره، ج ۴۵، ص۶. @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی و یکم فقط یک صدا یک‌دفعه همه سرها به طرف سر بابا برگشت و همه انگشت‌ها به آن اشاره کرد.انگار ماه از آسمان طلوع کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. کاروان به سمت مرکز کوفه پیش می‌رفت.مردم به دنبال سر می‌رفتند.ماموران می‌خواستند سر را پیش عبیدالله ببرند. یک‌دفعه دست عمه‌زینب بالا رفت همان‌طور که دست بابا حسین بالا می‌رفت.همه ایستادند.سر هم ایستاد. صدای زنگوله شترها خاموش شد. همه ساکت شدند طوری که انگار کسی دیگر نفس نمی‌کشید. حالا فقط یک صدا در کوفه می‌آمد، فقط یک صدا؛ صدای عمه‌زینب. ادامه دارد... (س) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی و دوم پیرزن پشم‌باف ای مردم کوفه! ای اهل دروغ و دو‌رویی! وای بر شما! می‌دانید چه کردید؟ می‌دانید شما شبیه چه کسی هستید؟ شبیه پیرزن پشم‌باف. او که هر روز از اول صبح پشم‌هایش را می‌بافت و تبدیل به ریسمان می‌کرد تا با آن لباسی درست کند.شب که می‌شد بافته‌هایش را از هم باز می‌کرد و زحمت‌هایش را به هدر می‌داد. عمه یک لحظه به سر اشاره کرد، بعد هم به مردم. آیا شما به برادرم نامه ننوشتید که به سوی ما بیا! به سوی شما آمد تا کمک‌تان کند. همان‌طور که همیشه در مشکلات زندگی کمک‌تان می‌کرد. اما شما بگویید با او چه کردید؟ مردان‌تان را به جنگ با او فرستادید...کودکانش را اسیر دشت و بیابان کردید... مردم با صدای بلند گریه کردند.خانم‌های کاروان گریه کردند. مامان‌رقیه اما آهسته گریه می‌کرد. چادرش را بر سر رقیه کشیده بود تا آفتاب بر او نتابد و سر را نبیند. یک‌لحظه گوشه چادر کنار رفت و نگاه رقیه به بابا افتاد. - مامان‌جان! بابا! مامان‌جان! بابا‌حسین! سر خیلی زود از مقابل رقیه گذشت. ادامه دارد... (س) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی‌و‌سوم ماهِ شبِ اول رقیه می‌خواست یک بار دیگر بابا را ببیند.فقط یک ذره بابا را دیده بود.سرش را از گوشه چادر مادر بیرون آورد و به جایی که بابا را دیده بود نگاه کرد و چند بار سر گرداند. - کو بابا؟ انگار دست‌بردار نبود.دنبال جواب بود.پس بابا سفر نرفته بود؟ مامان دست به سرش کشید و او را بوسید.رقیه گرمیِ نفس مادر را حس کرد.پرسید: - بابایی رفت؟ ام‌اسحاق درمانده شد.خواست گریه کند.به خودش حق می‌داد.حس کرد کسی در گوشش می‌گوید:ام‌اسحاق گریه کن! هر چه دلت می‌خواهد گریه کن! با صدای بلند گریه کن! اصلا فریاد بزن! اما نه جلو سه ساله!. ام‌اسحاق یک لحظه به یاد چند‌شب‌پیش در کربلا افتاد.شوهرش؛حسین را دید. با خواهر حرف می‌زد. -نکند شیطان صبرت را از تو بگیرد.خواهرم صبور۱ باش! از آن‌لحظه زینب آرام شده بود و مثل کوه ایستاده بود و بعد از‌آن، همه به او نگاه کرده بودند و ایستاده بودند. ام‌اسحاق یک‌لحظه به رو‌به‌رو نگاه کرد. نگاهش به عمه‌زینب افتاد. به سر نگاه می‌کرد و با برادر حرف می‌زد. با صدای بلند حرف می‌زد. ای ماه من! چه زود غروب کردی و رفتی برادر! مَردم را ببین با انگشت تو را به هم نشان می‌دهند همان‌طور که ماه شب اول را... عزیزم‌! من خواهرت هستم؛ زینبِ تو و این فاطمه کوچکت؛ دختر تو! با من حرف نمی‌زنی نزن! با فاطمه کوچکت سخن بگو!...۲ ادامه دارد... بخشی از کتاب :عزیز بابا رقیه" (س) (س) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com زیرنویس ۱.صبور:صبر کننده، بردبار(فرهنگ عمید). ۲.بحارالانوار، علامه مجلسی ره با ترجمه فارسی، ج ۴۵، ص ۱۱۵.