eitaa logo
🏴 مرواریدهای خاکی 🥀
572 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ اجازه بدید کمی هم بی‌نمازا نماز بخونند! 🔻 می‌خواست برگرده . بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه‌ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته‌اند. چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست. وقت که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم. دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد. خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی‌نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی‌نمازا نماز بخونند. دیگه حرفی برا گفتن نداشتم. خیلی زیبا، به‌جا و سنجیده جواب حرفم رو داد. 📚 از کتاب 📖 ص ۲۸ 🥀 @morvaridkhaky
✳ تقوا یعنی قدرت روحی 🔻 یعنی . می‌خوانیم تا قدرت روحی پیدا کنیم. فردا دست من است. فردا سیل‌آسا پول‌هایی می‌آید که هیچ حساب‌وکتاب ندارد و هیچ‌جا هم معلوم نمی‌شود. کدام قدرت روحی می‌تواند جلوی آن را بگیرد؟ یک قدرت روحی؛ آن هم تقوا است و آن هم اعتقاد به و اعتقاد به است. 👤 📝 | ۱۴۰۰/۰۳/۱۳ 🥀 @morvaridkhaky
❣﷽❣ 📚 💥 9⃣2⃣ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💢 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. 💠یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. 💢سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! 💢قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. 💢 دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. 💢 ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💢 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» 💢 انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» 💠نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» 💢نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣3⃣ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 💢 مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» 💢 غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» 💢زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. 💢 نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. 💢 شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. 💢 تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. 💢 اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. 💢 وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. 💢پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. 💢به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky
✳ امروز برگردی، آسان‌تر است تا فردا 🔻 باید از همین حالا شروع کنیم. امروز آسان‌تر از فردا و فردا آسان‌تر از پس‌فرداست. هرقدر که در غرق شده باشی و در ادای خدا کوتاهی کرده باشی و هرقدر خیره‌سری کرده باشی، فورا بازگرد. امروز برگردی، آسان‌تر است تا فردا. نگو از شنبه شروع می‌کنم. این کار دانش‌آموز تنبل است. دانش‌آموز تنبل تکالیفش را تا آخرین روز تعطیلی انجام نمی‌دهد. از همین لحظه و همین امشب شروع کن. از فضای مسموم دور شو؛ فضایی که تو را به می‌کشد و از و بازمی‌دارد. سعی کن که باشی، باشی و هیچ کاری برایت سخت نباشد. همه چیز آسان می‌شود. در هر کاری هرچه زودتر شروع کنیم، کار برایمان آسان‌تر می‌شود. به‌خصوص این‌که نمی‌دانیم آیا می‌توانیم کنیم یا قبل از توبه می‌میریم. 👤 📚 از کتاب 📖 صفحات ۱۰۷ و ۱۰۸ 🥀 @morvaridkhaky
✳ کابین کِشتی جهتِ آن را تعیین می‌کند! 🔻ما دلخوشیم به این‌که یک رکعت نمازمان ترک نمی‌شود اما از طریق واقع می‌گردد، نه از راه . «اللهُ وَلیُّ الّذینَ آمَنوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الی النُّور». این، اخراج الهی است. وقتی انسان از ظلمت تهی شد، سراسر نور می‌شود. 🔸 توجه کنیم که کابین کشتی، جهتِ آن را تعیین می‌کند، نه بقیه کشتی. مسافران در حرکت آن، دخیل نیستند. و مسافتی که انسان طی می‌کند، همچنان در کشتی است؛ چه ولایت ، یا ولایت . در واقع دو کشتی است: طاغوتی‌ها نخست مردم را در کشتی خود می‌نشانند، سپس از نور به سمت ظلمت می‌برند. «وَالَّذينَ كَفَروا أَولِياؤُهُمُ الطّاغوتُ يُخرِجونَهُم مِنَ النّورِ إِلَى الظُّلُماتِ» انبیا نیز مردم را می‌نشانند و بعد، از ظلمت به نور می‌برند. 🔺 اگر جهتِ حرکت کسی رو به باشد، است. ، به و نیست؛ «لاتنظروا الی طول رکوع الرَّجُل و سجوده، و لکن انظروا الی حُسن ولایته و صدق حدیثه». که برای حرکت از ظلمت به نور لازم است و با تفاوت دارد، با ولایت تحقق می‌یابد. 👤 📝 🥀 @morvaridkhaky
🌹 📌تند تند نماز نخون...! 💠نماز رو شمرده شمرده و با دقت می خوند، بهمون می‌گفت اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میزاریم، جز برای خدا نماز مون رو سریع می خونیم و فکر می کنیم، زرنگی کردیم، اما یادمون میره، اونی که به وقت ها برکت میده، فقط خود خداست. 🍃شهید علیرضا کریمی 🥀 @morvaridkhaky
طريقه خواندن نماز آیات؛ مطابق با فتوای حضرت آیت‌الله خامنه ای امشب ساعت ۲۳:۵ خواندن آیات واجب است 🥀 @morvaridkhaky
🟢 راه رسیدن به محبت امام زمان علیه السلام😍 🎙 آیت الله العظمی بهجت (قدس‌سره) مسیر رسیدن به علیه السلام را در نماز اول وقت جستجو کنیم 🌹🌹🌹🌹🌹 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید نماز آخرم باشه🤔 🎙حجت الاسلام ماندگاری 🌹جمله‌ای که یک نوجوان به آیت الله جوادی آملی گفت 👌 🥀 @morvaridkhaky
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ به شرط حضور 🎙استاد شجاعی ❣ نداشتن حضور قلب در چه علتی داره؟ 🥀 @morvaridkhaky
💎💠💎 💠💎 💎 ⚠️ تلنگر 👈 دیدی وقتی دچار سرما خوردگی هستی نه عطر گل‌ ها🌸 رو میفهمی و نه مزه غذاهای خوشمزه!✅😩 هم باعث میشه ما عطر🌸 عبادت 📿رو نفهمیم و مزه لذیذ ترین خوراکِ روح که نمازه رو نچشیم..😔.❗️ 🥀 @morvaridkhaky
یکی از خصلت های دوست داشتنی، مصطفی این بود که حتی در سخت ترین شرایط که برای کسی فکر درست و حسابی نمی‌موند همون همیشگی رو با حضور قلب و اشک ریزان به جا می آورد...! شهید مصطفی ردانی پور 🕊🌷 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ نماز زیر آتش توپخانه🌹🌹 ویدیویی از اقامه نماز توسط سردار حاج قاسم در عملیات آزادسازی بوکمال 🥀 @morvaridkhaky
📝 مَردی که دعای شب و روزش شهادت بود یکی دو شب قبل از عملیات کربلای ۴ در خرمشهر، وقتی در سنگر آمدم، ایشان را در تاریکی دیدم که در قنوت خود به قدری زیبا یا ربّ یا ربّ می‌گفت و هق هق می‌کرد که شانه هایشان پایین و بالا می‌رفت و این صحنه بسیار عجیب بود. شهید احمد کاظمی 🥀 @morvaridkhaky .
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شراب خوری که از اولیاء الهی شد🌹 🎙استاد سید علی حسینی آملی ماجرای جوان 18 ساله ای که در شلاق خورد و بعد از شهادتش در همان جا او را خواندند 😭 🥀 @morvaridkhaky .
🍃 پر فضیلت یکشنبه‌ ماه ذی‌القعده را از دست ندهیم. 🥀 @morvaridkhaky .
🍃 💠 توبه نماز یکشنبه ماه ذی‌القعده سید بن طاووس برای روز یکشنبه ماه ذی‌القعده نمازی با فضیلت بسیار از رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) روایت کرده است. فضیلت خواندن نماز یکشنبه ذی‌القعده: ۱. هرکه آن را بجا آورد، توبه‌اش پذیرفته حق و گناهش آمرزیده می‌شود. ۲. طلبکاران او در قیامت از وی راضی گردند ۳. با ایمان از دنیا برود و ایمانش از او گرفته نشود ۴. قبرش وسیع و نورانی گردد ۵. پدر و مادرش از او راضی شوند و آمرزش حق نصیب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد ۶. روزی او توسعه یابد ۷. فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا کند و جانش را به آسانی بستاند. 🥀 @morvaridkhaky .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 ببین چجور عاشقانه بدون اینکه کس دیگه ای رو ببینن محو خدا هستن درس باید گرفت از این سر به زیر انداختن ها تا سربلند شد 🌱 🥀 @morvaridkhaky .
پر فضیلت یکشنبه‌ ماه ذی‌القعده را از دست ندهیم. 🥀 @morvaridkhaky .
🍃 یک شنبه فراموش نشه #🥀 @morvaridkhaky .
. 👆آخرین پر فضیلت یکشنبه های ماه ذی القعده امروز تا غروب آفتاب میتونیم بخونیم ✅ التماس دعا 🤲 🥀 @morvaridkhaky .