eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.1هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرانِ عشق
. حسابی گیج شده بودم با تعجب گفتم شما چی دارین میگین؟چرا یکی باید بچه رو از اتاق ببره بیرون؟ مه لقا
. همیشه اول من می رسیدم،بعد اون پسر دور و اطراف یه چرخی میزد تا مطمئن بشه کسی نیست و بعد میومد پیشم اون روز یکم دیر کرد،من کم کم داشتم نگران میشدم که یهو حس کردم یه چیزی روی شونه ی سمت راستمه زیر چشمی نگاهی به شونه ام انداختم با دیدن ماری که روی شونه ام می خزید از جام پریدم و با سرعت دویدم صدمتری رفته بودم جلو که یهو پدرم جلوم سبز شد چندتا از اهالی و خدمه عمارت پشت سرش بودن،با بیل و کلنگ،قلبم تندتر از همیشه میزد نفسم که جا اومد متوجه نگاه خشمگین پدرم شدم رد نگاهش و که گرفتم‌ رسیدم به دوستم که مار تو دست نشسته بود، درست همون جایی که من چند دقیقه پیش نشسته بودم باورم نمیشد که همون پسری که یه روز منو از دست مار نجات داد،حالا با دستای خودش داشت مار و مینداخت دور گردنم اهالی افتادن دنبال دوستم،اونم از ترس فرار کرد سمت خونه شون پدرم منو همراه خودش سوار اسب کرد و رفتیم دنبالش اونقدر رفت که رسید به خرابه های بیرون روستا باورم نمیشد که اونجا محل زندگی دوستم بود تو روستا هر بچه ای همین که زبون باز میکرد یاد میگرفت که نباید سمت خرابه ها‌ بره،چون اهالی معتقد بودن اونجا خونه از ما بهترونه و رفتن به اونجاخیلی خطرناکه اهالی که رسیدن جلوی خرابه منتظر دستور پدرم موندن،پدرم اسب و برد جلوتر با اینکه کنار پدرم بودم اما حسابی از دیدن خرابه ها وحشت به جونم افتاده بود پدرم داد زد آهای قدرت بیا بیرون،بهت گفته بودم دست از پا خطا کنی از روستا بیرونت میکنم مرد ژنده پوش و ترسناکی از خرابه اومد بیرون و گفت هان؟چیه خان؟چیشده رجز میخونی؟ پدرم گفت پسر خیره سرت قصد جون پسرم و داشت،خودم با چشمای خودم دیدم که یه مار انداخت رو‌ گردن پسرم،اهالی هم شاهدن مرد ژنده پوش نگاهی بهم انداخت و قدیر و صدا زد قدیر با ترس از خرابه ها اومد بیرون و خودش و پشت سر پدرش قایم کرد با دستش قدیر و کشید جلو و گفت تو یه مار انداختی دور گردن این پسر؟؟؟ قدیر که از‌ترس زبونش بند اومده بود،برای جواب دادن به حرکت سرش بسنده کرد پدرم داد زد دروغ میگه خودم با چشمای خودم دیدم که میخواست پسرم و بکشه مرد ژنده پوش داد زد حالا که پسرت نمرده،حی و حاضر کنارت نشسته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. همیشه اول من می رسیدم،بعد اون پسر دور و اطراف یه چرخی میزد تا مطمئن بشه کسی نیست و بعد میومد پیشم
. پدرم پوزخندی زد و گفت لابد توقع داری اجازه بدم پسرت کار نیمه تمومش و تموم کنه؟!؟ بعد هم با صدای بلند داد زد همین الان دست پسرتو میگیری و برای همیشه گورتو از اینجا گم میکنی مردک با عصبانیت گفت چیزی تا غروب نمونده،الان راه بیفتیم به شب میخوریم،صبح خروس خون راه میفتیم پدرم داد زد گفتم همین الان مردک خشمش و قورت داد و گفت اگه نرم چی میشه؟ پدرم با چشمایی که دیگه نمیشناختمشون گفت اگه غروب بشه و تو و پسرت اینجا باشین زنده زنده آتیشتون میزنم مردک با خشم دست پسرش و گرفت و برگشت داخل خرابه طولی نکشید که با‌ بار و بندیل کمی که به پشتشون بسته بودن اومدن بیرون وقتی از کنارمون رد شدن پدرم داشت با غرور تماشاشون میکرد یهو مرد ژنده پوش برگشت و گفت پسرم نمیخواست پسرت و بکشه،ولی یروزی از نسل پسرت بچه ی علیلی بدنیا میاد که پسرم ریشه شو آتیش میزنه و نسلت برای همیشه تموم میشه اینو که گفت تمام تن و بدنم لرزید وقتی پدرم با اون ابهت ترسیده بود دیگه از من چه انتظاری میشد داشت درسته تا آخرین لحظه عمرش وانمود کرد حرف اون مرد ژنده پوش و باور نکرده، ولی من اون روز ترس و تو چشمای پدرم دیدم،ترسی که تا آخر عمر با خودش یدک کشید از اون روز تا همون شبی که خدایار بدنیا اومد،روزی نبوده که دعا نکنم این شر از سر من و خانواده ام دور بشه،ولی دعاهام حریف سرنوشتم نشد گفتم یعنی واقعا فکر میکنید بخاطر حرف اون مرد خدایار.... پدرم پرید وسط حرفم و گفت بخاطر حرف اون مرد نه!اون همچین قدرتی نداشت،تنها قدرتِ قدرت،دیدن آینده بود با تعجب گفتم ولی آخه چجوری؟!؟ پدرم گفت نمی دونم، بعضی از اهالی که واسه حل مشکلاتشون رفته بودن پیشش میگفتن با از ما بهترون در ارتباطه،بعضیا هم میگفتن این قدرت از طرف خدا بهش داده شده تا به مردم کمک کنه پرسیدم مثلا چیکار می تونست بکنه؟ پدرم رفت تو فکر،انگار برای چند لحظه تو زمان سفر کرد و رفت به روزای دور و درازی که هیچ علاقه ای به یادآوری شون نداشت یواشکی اشکی که از گوشه چشمش چکید و پاک کرد تا من متوجه اش نشم،منم برای حفظ غرورش وانمود کردم چیزی ندیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. پدرم پوزخندی زد و گفت لابد توقع داری اجازه بدم پسرت کار نیمه تمومش و تموم کنه؟!؟ بعد هم با صدای ب
. چند دقیقه بعد پدرم گفت اون پدر و پسر تو یه شب سرد زمستونی اومدن به این روستا نیمه های شب بود که در عمارت به صدا در اومد طولی نکشید که دربون اومد پیش پدرم و گفت یه مرد غریبه ای به همراه پسرش پناه میخوان؟ پدرم خودش شخصا رفت جلوی در عمارت،با دیدن سر و وضعشون تو عمارت راهشون نداد و در و روشون بست،قدرت بازم در زد و شروع کرد به التماس کردن،گفت خودم بیرون میمونم لااقل به پسرم پناه بدین، هوا خیلی سرده کولاک تو راهه،تا صبح دوام نمیاره با التماسش دلم‌ پدرم نرم شد و اجازه داد تو طویله بخوابن وقتی پدرم میخواسته برگرده داخل عمارت،قدرت بهش میگه امشب شب آخرشه تنهاش نزار پدرم با تعجب میگه چی گفتی؟ قدرت میگه مگه یه نفر تو بستر بیماری ندارین؟امشب شب آخرشه اون موقع پدربزرگم یه سالی میشد که تو بستر افتاده بود،نه نمیمرد نه درمون میشد پدرم به حرفاش اهمیت نداد و برگشت تو اتاق خودش بعداز نماز صبح یهو یاد حرفای قدرت‌ میفته و تصمیم میگیره یه سری به پدربزرگم بزنه،ولی وقتی میرسه دیگه خیلی دیر شده بود و جسم بی جون پدربزرگم سردِ سرد شده بود از همون شب پدرم کینه قدرت و به دل گرفت و مرگ پدربزرگم و نوشت به پای بدشگونی قدرت و پسرش چند ماه بعد قدرت به پدرم پیغوم فرستاد گوسفندارو واسه چرا نفرستن چون میگفت یه دسته‌ گرگ بهشون حمله میکنه و از هزار تا فقط قدر انگشتای دست جون سالم به در می برن ولی پدرم از سر لج و لجبازی به حرفش گوش نکرد و گوسفندارو مثل همیشه فرستاد چرا اون روز گرگ به گله زد و از هزار و شش تا گوسفند فقط هشت تاش زنده موند این خبر مثل بمب تو روستا ترکید و همه پدرم و مقصر میدونستن علاوه بر مقصر دونستن پدرم،اهالی یه قدیس از قدرت ساختن و برای هر مشکل ریز و درشت شون از اون کمک میخواستن آوازه قدرت نه تنها تو روستا بلکه تو آبادی های اطرافم پیچید و از قدرت،قدرتی ساخت که کسی جلودارش نبود کار به جایی رسید که.... پدرم مکث کرد و دیگه ادامه نداد با تعجب پرسیدم بعدش چیشد؟ پدرم حسابی بغض کرده بود،به سختی بغض شو قورت داد و تا اینکه گفت خبر رسید یکی از زنای روستا دوتا پسر آورده،یکی از پسرا سالم بود و یکی علیل
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا