فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. با شوخی گفت: شنیدم با سردار رفتی خونهی مادرش، گفتم شاید خورده باشنت ولی مثل اینکه زندهای... خندی
.
هنوز خیلی جوونی مونده تا تجربه پیدا کنی وبفهمی آدما به طرفی میرن که نفعشون توشه...
سردار بعد از ظهر اومد... گفت: که مادر و خواهراش برای فردا ناهار دارن میان خونهی ما و باید زود برگرده...
مادرم ما رو تنها گذاشت تا راحت باشیم... سردار گفت: دیروز حق مجتبی رو گذاشتم کف دستش، دادم بچهها حسابی گوشمالیش دادن، البته گفتم صورتش سالم باشه تا کسی نفهمه کتک خورده، اما حسابی از خجالتش در بیان، چنان ادبش کردن که تا آخر عمرش دیگه فکر آدمفروشی نکنه، بعدشم خودم تا نزدیک آبادی آوردمش، تو ماشین بهش گفتم از الان من برادر ریحانه هستم، خدا نکنه کوچیکترین شکایتی ازت داشته باشه، اون موقعست که تیکه بزرگت گوشته...
ترسیدم و گفتم: وای... نکنه دوباره بخواد انتقام بگیره و....
سردار خندید و گفت: نه، باهاش حرف زدم، بهش قول دادم که کمکش کنم تا بتونه برای خودش کار کنه و خونه و زندگی درست کنه، ریحانه رو از اون خونه که توش داره عذاب میکشه، ببره بیرون، قرار شد براش یه وانت بخرم تا مثل حسن کار کنه، و دستش تو جیب خودش باشه...
لبخند زدم و گفتم: مادرت به من میگه خدا برام فرشته فرستاده اما من مطمئنم که تو یه فرشتهی مهربونی که خدا برای من و خونوادم فرستاده، سردار من این همه محبت تو رو چجوری جبران کنم...
سردار کشیدم نوازشم کرد و گفت: زود باهام عروسی کن...
خندیدم و گفتم: هر وقت تو بگی من حاضرم... سردار دستش رو کشید روی موهام و گفت: فردا مادرم میاد تا تاریخ عروسی رو تعیین کنه...
قلبم ریخت و گفتم: من.... من...
سردار بلند خندید و تو گوشم گفت: همین الان گفتی من حاضرم... چرا پس من من میکنی....؟ نکنه میترسی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: من خجالت میکشم، سردار بلند خندید و لب زد: جااان.... خودم قربون اون خجالت کشیدنت میرم، بعدم بلند شد و گفت: دوست ندارم ازت دل بکنم اما باید برم، با مادر و خواهرام میخوایم بریم بازار برای تو خرید کنیم...
لبامو دادم جلو و گفتم: مگه برای خرید عروسی، عروسو نمیبرن؟
سردار خندید و گفت: چرا عشق من، اما این خرید عروسی نیست، این خرید هدیه از طرف خانوادهی داماد برای عروسشونه....
ابروهامو دادم بالا و گفتم: آها....
سردار روی موهامو بوسید... یه دسته اسکناس گذاشت روی تاقچه و گفت: این پیشت باشه شاید خواستی برای خونه خرید کنید برای فردا، من اصلا نمیخوام پدر و مادرت به زحمت بیوفتن، میخواستم برای بدرقش تا پایین پلهها برم اما نذاشت و گفت: نه، خودم میرم، تو خسته میشی عشق من...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. هنوز خیلی جوونی مونده تا تجربه پیدا کنی وبفهمی آدما به طرفی میرن که نفعشون توشه... سردار بعد از ظه
.
حلما
به اسکناسهای درشتی که روی تاقچه بودن نگاه کردم، باورم نمیشد، اشکام دونه دونه میریخت روی دامنم، باور نمیکردم سردار این همه خوب باشه، مگه میشد، از اون بدبختی که عباد و مادرش باهاش، برای من جهنم درست کرده بودن، حالا به اوج خوشبختی رسیده باشم، به اون روزها فکر میکردم... روزی که مادر عباد برای چندر غاز پولی که برای شیربها داده بود چه الم شنگهای راه انداخت... به اون حرفهای زشت و زننده که تا مغز استخونمو میسوزوند...
مادرم با دیدن اشکام بهت زده بهم نگاه کرد، ترسید و گفت: چیزی شده شهلا، با سردار حرفت شد...؟؟ چرا گریه میکنی؟... با بغض به مادرم نگاه کردم اشکام راه گرفته بود روی صورتم، تو گریه لبخند زدم و گفتم: ننه من باورم نمیشه، سردار شوهرم باشه... باورم نمیشه این همه دست و دلباز و مهربون باشه... میترسم خواب باشم... میترسم بیدار بشم و ببینم همهی اینا خوابه... آخه مگه میشه یه آدم این همه خوب باشه...
مادرم اشکش رو با گوشهی روسریش پاک کرد و گفت: دخترم... اینا همه لطف خداست...چرا نمیشه.. فقط کافیه خدا برات بخواد... اینو بدون خدا خیلی دوست داشت که نذاشت زن عباد بشی، مطمئنم که الان دیوونت کرده بودن...
یهو چشمش به پولای روی تاقچه افتاد و گفت: اینا چیه؟... لبخند زدم و گفتم: سردار گذاشت برای فردا ناهار خرید کنی...
مادرم لبخند زد و گفت: تا قیام قیامت دعای من پشت سرشه، اون خیلی فهمیدس، قدرشو بدون شهلا...
....
با اسکناسهای درشتی که سردار داده بود، چند تا مدل خورشت و کباب راه انداختیم و میوه و شیرینی و آجیل خریدیم... حسن و نگار خرید میکردن و من و ریحانه و مادرم میپختیم... ریحانه با خنده به مادرم گفت: ننه فکر کنم مجتبی سرش به سنگی چیزی خورده... اخلاقش از این رو به اون رو شده، همش جلوی ننش از من دفاع میکنه، میگه میخواد قسطی ماشین بخره، خونهی مستقل بگیره..
مادرم خندید و گفت: والا قدیم میگفتن قدم عروس خوبه که برای آدم اتفاقای خوب میوفته اما من میگم همهی اینا از قدم سرداره...
حسن چند تا صندلی از ماشین آورد پایین و گفت: مادر سردار خان روی زمین نمیتونه بشینه، اینا رو از شهر کرایه کردم تا راحت باشن...
... نزدیک ظهر بود.. حیاط آب و جارو شده بود... عطر بهارنارنج حیاط خونه رو پر کرده بود... بچهها رو فرستاده بودیم خونهی خاله فاطی تا آبروریزی نکنن... میوه و شیرینیها رو توی ظرفهای بلور سبز رنگ جهیزیهی ننه که من عاشقشون بودم چیده بودیم... ننه یه ظرف رو پر از آجیل تازه کرد و گفت: اینم بذار کنار میوهها...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. حلما به اسکناسهای درشتی که روی تاقچه بودن نگاه کردم، باورم نمیشد، اشکام دونه دونه میریخت روی د
.
آقاجان به ننه گفت: چای دم کنید.. دیگه هر جا باشن الان میرسن...
مجتبی و حسن از صبح زود کمک کرده بودن و حسابی خسته شده بودن...
مجتبی از اون روز که کتک خورده بود مثل یه بره رام و حرف گوش کن شده بود، چپ میرفت راست میومد به ریحانه میگفت: کاری نداری.؟چیزی نمیخوای..؟
همهی ما از این تغییر ناگهانی مجتبی و حرفهایی که به ریحانه میزد ریز ریز میخندیدم، اما به روش نمیآوردیم...
سردار با صدای بوق ماشینش به ما فهموند که رسیدن، همه با هم به استقبالشون رفتیم.....
سه تا ماشین جلوی در پارک شد و از هر ماشین دونفر پیاده شد...
سردار از حسن و مجتبی کمک خواست و تحفهها و هدیههایی که توی چندین سینی مرتب و تزیین شده، چیده شده بود آوردن بالا...
مادر سردار با روی خوش با پدر و مادرم احوالپرسی کرد، تا قبل از اومدن خانوادهی سردار همه استرس داشتیم اما اونا اینقدر خاکی و خودمونی باهامون رفتار کردن که ناهار رو تو یه محیط شاد و صمیمی خوردیم...
مادر سردار بعد از ناهار دربارهی مراسم عروسی صحبت کرد... قرار شد ناهار عروسی تو آبادی باشه و شام تو عمارتشون برگزار بشه.. همهی فامیلا از دوست و آشنا هر کیو میخوایم دعوت کنیم، تو شیراز و عمارت خان، پدر سردار، عروسی بر پا بشه...
مادرم سر از پا نمیشناخت، مادرسردار گفت: هیچ چیزی به عنوان جهیزیه نمیخواد تهیه کنید، سردار یه خونه با کل وسایلاش رو برای شهلا خریده و میدونم که حتما تاحالا شهلا اونجا رو دیده..
سرمو انداختم پایینو گفتم: بله، سردار خان اونجا رو بهم نشون داده..
مادر سردار گفت: به نظر من آخر فروردین برای عروسی خوبه، چون میخوایم تو حیاط باغ براشون میز و صندلی بچینیم، تا اون موقع هوا هم گرمتر میشه...
پدرم که از خوشحالی لبخند از روی لبش دور نمیشد گفت: ریش و قیچی دست شماست، هر جور که شما صلاح میدونید...
مادر سردار گفت: من ساعت دیدم، روز سی فروردین خوبه، قمر در عقرب نیست و بهترین روز برای عروسیه...
همه دست زدن و مبارک باش گفتن...
.... سردار بهم با لبخند نگاه کرد... سرخ شدم.. نگاهم به سمت مادرش چرخید که ما رو با عشق نگاه میکرد... از شرم سرمو پایین انداختم و رفتم بیرون از اتاق...
.... روزها پشت سر هم میگذشت... من و سردار سخت مشغول خرید عروسی بودیم... مادر و خواهر سردار از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از بهترینش برام خرید کرده بودن اما سردار گفت، باید برای عروسی هم برات خرید کنم، هرروز به بهانه خرید منو میبرد تو خونه شهر و با هم تا میتونستیم عشق میکردیم....
اما هیچ وقت بهش اجازه ندادم که بخواد باهام باشه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh